Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تهوع - قسمت پانزدهم

تهوع - قسمت پانزدهم

نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم : امیرجلال الدین اعلم

در غروب زندگی، مهربانی بخشایندة خود را بر همه کس ایثار می‌کرد، خود من، اگر مرا می‌دید- ولی من در برابر نگاه‌هایش شفاف بودم- در نظرش عنایت می‌یافتم: فکر می‌کرد که من یک وقتی پدربزرگ و مادربزرگ داشتم. او خواستار هیچ چیزی نبود: در آن سن و سال دیگر آدم آرزویی ندارد. هیچ آرزویی جز آن که هنگام ورودش دیگران صدایش را کمی پایین بیاورند؛ جز آن که هنگام عبورش در لبخند‌هایشان محبت و احترامی پیدا شود؛ جز ان که عروسش گاهی بگوید: «بابا فوق‌العاده است؛ او از همه مان جوانتر است»؛ جز آن که تنها کسی باشد که بتواند با دست گذاشتن روی سر نوة پسری‌اش خشم او را آرام کند و بعدا بگوید: «بابا بزرگ می‌داند چطور این غم‌های سخت را تسکین دهد»؛ جز آن که پسرش سالی چند بار بیاید و اندرز‌های او را دربارة مسائل باریک بپرسد؛ سرانجام جز آن که احساس صفا و آرامش و خردمندی بی‌نهایت کند. دست آقای سالخورده روی طره‌های موی نوه‌اش چندان فشاری نمی‌اورد: تقریبا به تبرک دادن می‌مانست. او به چه می‌اندیشید؟ به گذشتة افتخار آمیزش که به او این حق را اعطا می‌کرد تا دربارة همه چیز سخن بگوید و در همه چیز حرف آخر مال او باشد. یکی دو روز پیش به حد کافی پیش نرفته بودم: تجربه خیلی بیشتر از دفاع در برابر مرگ بود؛ تجربه حقی بود: حق پیر‌ها.

ژنرال اوبری، که با شمشیر بلندش به دیوار آویزان بود، یک رهبر بود. رهبر دیگر رئیس هبر بود، مردی فاضل و دوست امپتراز، چهره‌اش کشیده و موزون بود با چانه‌ای تمام نشدنی که یک ریش بزی درست زیر لب، بیشتر چشمگیرش می‌کرد. آرواره‌اش را کمی جلو داده بود، با حالتی سرگرم که گویی جلوه می‌فروخت، و ایرادی اصولی را تأمل می‌کرد، مثل یک آروغ خفیف. در عالم رویا بود، قلمی از پر غاز به دست داشت: البته او هم خستگی در می‌کرد، این بار با سرودن شعر، ولی او چشم عقابی رهبران را داشت.

و سربازان چه؟ من در وسط تالار و آماج همة این چشم‌های جدی و موقر بودم. من نه پدربزرگ بودم، نه پدر، نه حتی شوهر. رای نمی‌دادم. چندان مالیاتی هم نمی‌دادم. نه می‌توانستم دعوی دار حقوق مالیات دهندگان باشم نه دعوی‌دار حقوق رای دهندگان، نه حتی مدعی حق فروتنانة افتخاری که بیست سال فرمانبرداری به کارمندی ارزانی می‌دارد. وجودم کم کم داشت به طور جدی مایة شگفتیم می‌شد.

آیا من نمودی صرف نبودم؟

ناگهان به خودم گفتم: «آهای، منم که سربازم!» این ندا بدون احساس بغض و کینه به خنده‌ام انداخت.

یک مرد پنجاه سالة تپل با لبخندی قشنگ مودبانه به من جواب داد. رنودا او را از روی عشق کشیده بود. نتوانسته بود برای گوش‌های کوچک گوشتالو و خوش ترکیب از نیش‌های خیلی ملایم قلم مو استفاده کند، مهمتر از همه برای دست‌ها، دست‌هایی بلند و حساس با انگشت‌هایی باریک: دست‌های حقیقی دانشمندان یا هنرمندان. چهره‌اش برایم ناشناس بود: حتما بارها بی‌توجه به آن از جلو پرده گذشته بودم. نزدیک رفتم، خواندم: «رمی پاروتن، متولد بوویل در 1849، استاد دانشکدة پزشکی پاریس.»

پاروتن: دکتر و یکفیلد درباره‌اش با من حرف زده بود: «یک بار در عمرم به مردی بزرگوار برخوردم. او رمی پاروتن بود. در زمستان 1904 به کلاس‌های درسش می‌رفتم (می‌دانید که من برای مطالعه‌ی مامایی دو سال در پاریس گذراندم.) به من فهماند که رهبر یعنی چه، باور کنید که نفوذی جادویی و مرموز داشت. مثل برق ما را می‌گرفت. حاضر بودیم تا آن سر دنیا دنبالش برویم. و با همة این‌ها، یک پارچه آقا بود: ثروت کلانی داشت که بخش اعظمش را برای کمک به دانشجویان فقیر خرج می‌کرد.»

به این ترتیب بود که این دانشمند گرانمایه در همان بار اولی که تعریفش را شنیدم احساسات عمیقی در من انگیخت. حالا پیش رویش بودم و بهم لبخند می‌زد. چه هوشمندی و مهربانی در لبخندش بود! تن چاقش در گودی یک مبل بزرگ چرمی آرمیده بود. این دانشمند بی‌افاده بی‌درنگ احساس آسودگی به مردم می‌بخشید. اگر به خاطر روحانیت نگاهش نبود، می‌شد حتی او را به جای یک آدم عادی گرفت.

حدس زدن دلیل شان و اعتبارش چندان مشکل نبود: دوستش می‌داشتند چون که همه چیز را می‌فهمید؛ می‌شد هر چیزی را به او گفت. روی هم رفته کمی به رنان می‌مانست، گیرم با تشخص بیشتر. از ان‌هایی بود که می‌گویند:

«سوسیالیست‌‌ها؟ البته که ازشان فراتر می‌روم!» هنگامی که او را روی این جادة خطرناک دنبال می‌کردید، می‌بایست به زودی خانواده، میهن، حق مالکیت، و مقدس‌ترین ارزش‌ها را لرزان رها کنید. حتی یک لحظه هم به حق فرمانروایی نخبگان بورژوا شک می‌آوردید. اگر قدم دیگری جلو می‌گذاشتید، ناگهان همه چیز به طور معجزه آسا بر پایة دلایل محکم و به شیوة پیشین از نو برقرار می‌شد. سر برمی‌گرداندید و پشت سرتان سوسیالیست‌ها را می‌دیدید که دور افتاده اند و کوچک می‌نمایند، دستمال‌هایشان را تکان می‌دهند و فریاد می‌کشند: «صبر کنید ما برسیم»

همچنین از قول ویکفیلد می‌دانستم که استاد، همانطور که خودش لبخندزنان می‌گفت، دوست داشت «روح‌ها را بزایاند» چون که جوان مانده بود، دور و برش را از جوانان پر می‌کرد: از جوانان اهل خانواده‌های خوب که پزشکی می‌خواندند اغلب پذیرایی می‌کرد. ویکفیلد چند بار در خانه‌اش ناهار خورده بود. پس از غذا همه به اتاق سیگار کشی می‌رفتند. استاد با این دانشجویانی که از نخستین سیگار کشیدن‌هایشان خیلی نمی‌گذشت مثل مرد رفتار می‌کرد: بهشان سیگار برگ تعارف می‌کرد. روی کاناپه دراز می‌کشید و با چشم های نیمه بسته مدت‌ها حرف می‌زد، در حالی که گروه مشتاق شاگردانش دورش حلقه زده بودند. یادبود‌هایی برمی‌انگیخت، قصه‌هایی می‌گفت، و از هر کدام نتیجة اخلاقی دلچسب و پرمغزی بیرون می‌کشید. و اگر در میان این جوانان تربیت شده کسی پیدا می‌شد که کمی همرنگ جماعت نبود، پاروتن به ویژه به او دل می‌بست. وادارش می‌کرد حرف بزند به دقت به سخنانش گوش می‌داد، اندیشه‌ها یا موضوع‌هایی برای اندیشیدن برایش فراهم می‌کرد. ناگزیر پیش می‌امد که روزی از روزها آن جوان، آکنده از اندیشه‌های والا و برانگیخته از دشمنی کسانش و خسته از اندیشیدن به تنهایی و در مخالفت با همگان، از استاد درخواست می‌کرد که او را تنها بپذیرد، و در حالی که از شرم من من می‌کرد خودمانی‌ترین فکر‌ها، خشم‌ها و امید‌هایشان را به راز یا استاد می‌گفت. پاروتن او را به سینه می‌فشرد. می‌گفت: «شما را درک می‌کنم، از همان روز اول شما را درک کرده‌ام.» با هم به گفتگو می‌نشستند. پاروتن دور می‌رفت، باز هم دورتر، آنقدر دور که جوان در دنبال کردنش دچار زحمت می‌شد.

پس از چند گفتگو از این دست، بهبود چشمگیری در حال و روز جوان عاصی پیدا می‌شد. درون خودش را به روشنی می‌دید یاد می‌گرفت علقه‌های عمیقی که او را به خانواده و محیطش می‌پیوست بشناسد. دست اخر، نقش ستودنی نخبگان را می‌فهمید. سرانجام، گویی به نیروی جادو، گوسفند راه گم کرده‌ای که پاروتن را قدم به قدم دنبال کرده بود، منور و توبه کرده به آغل بازمی‌گشت، ویکفیلدچنین نتیجه می‌گرفت که: «آن قدر که او روح‌ها را شفا داد، من تن‌ها را شفا نداده‌ام»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تهوع - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تهوع، نویسنده : ژان پل سارتر، مترجم : امیرجلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: جمعه 28 دی 1397 - 18:00
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1794

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2641
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930607