شنبه صبح
آفتابی دلربا، با مهی سبک که وعدة روز خوبی را میدهد صبحانهام را در کافة مابلی خوردم.
خانم فلوران، صندوقدار، لبخند ملیحی به رویم زد. از سر میزم فریاد کشیدم:
«آقای فاسکل مریض است؟»
«بله، آقا؛ سرمای سختی خورده است: چند روز باید توی رختخواب بماند. دخترش امروز صبح از دونکرک آمد. اینجا میماند تا ازش مواظبت کند»
اولین بار پس از دریافت نامة آنی، واقعا از فکر دیدن دوبارهاش خوشحالم. در این شش سال چه میکرده است؟ آیا وقتی چشممان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه میشویم؟ آنی نمیداند دستپاچه شدن یعنی چه، طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را در نیاورم. باید یادم باشد از راه که میرسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است.
چند روز با هم خواهیم ماند؟ شاید به بوویل بیاورمش. اگر چند ساعت اینجا زندگی کند، اگر شبی در هتل پرنتانیا بخوابد، کفایت میکند. بعدا، وضع مثل سابق نخواهد بود؛ دیگر امکان نداشت بترسم.
بعد از ظهر
پارسال وقتی نخستین بار به تماشای موزة بوویل رفتم، پترة اولیویه بلوینی نظرم را گرفت. آیا عیبی در تناسبها بود؟ در پرسپکتیو چه؟ نمیتوانستم بگویم چه بود، ولی چیزی ناراحتم میکرد: این نمایندة مجلس وضع راست و درستی روی پردة نقاشیش نداشت.
از آن وقت به بعد چند بار به دیدنش رفتهام. ولی ناراحتیم ماندگار بود. باورم نمیشد که بوردورن، ربایندة «جایزة رم» و شش مدال، مرتکب خطایی در طراحی شده باشد.
باری، امروز بعد از ظهر که مجموعهای قدیمی از ساتیریک بوویلوا را ورق میزدم- روزنامهای حق سکوت بگیر که صاحبش در طی جنگ به خیانت به کشور متهم شد- بفهمی نفهمی ملتفت حقیقت شدم. بیدرنگ از کتابخانه راه افتادم بروم در موزه گشتی بزنم.
از دالان نیمه تاریک به تاخت گذشتم. از قدم هایم روی آجر های سیاه و سفید صدایی در نمیآمد. دور و برم، تمام یک قوم گچی بازوهایشان را پیچ و تاب میدادند، هنگام گذشتن، از میان دو روزن گشاد چشمم افتاد به چند سفالینة ترک خورده، چند بشقاب، یک مجسمة ساتیر آبی و زرد روی پایه. این تالار برنارپالیسی و مخصوص کارهای سرامیک و هنرهای فرعی بود. ولی سرامیک چنگی به دلم نمیزند. خانم و آقایی در رخت عزا این اشیای پخته را به نگاهی احترام آمیز تماشا میکردند.
بالای مدخل تالار بزرگ یا تالار بوردورن رنودا، پرده بزرگی را، بیگمان اندکی پیش، آویخته بودند که نمیشناختم. به امضای ریشار سوران بود و «مرگ مرد عزب» نام داشت. اهدایی دولت بود.
مرد عزب، برهنه تا کمر و با بالا تنه کمی سبز، چنان که فراخور مردگان است، روی تختخواب نامرتبی دراز به دراز افتاده بود. ملافهها و رواندازهای درهم برهم، به عذاب مرگ طولانی گواهی میداد. به یاد اقای فاسکل افتادم و لبخند زدم. او تنها نبود: دخترش بهش میرسید. روی پرده، از همین حالا کلفت، خدمتکاری کدبانو با رخسارهای گناهآلود، کشوی کمدی را باز کرده بود و پولها را میشمرد. دری گشوده، مردی کلاه به سر را در نیمه تاریکی نشان میداد که سیگاری به لب زیرینش چسبیده بود و انتظار میکشید. نزدیک دیوار گربهای بیخیال شیر میلیسید.
این مرد فقط برای خودش زندگی کرده بود. این که در دم مرگ کسی به بالینش نیامده بود تا چشمهایش را بیندد، کیفر سختی بود که او استحقاقش را داشت. این تصویر، هشدار واپسین را به من میداد: هنوز فرصت داشتم، میتوانستم از راهم برگردم. اما اگر نادیده از آن میگذشتم، باید این نکته را خوب بدانم: در تالار بزرگی که میخواستم داخلش شوم، بیش از صد و پنجاه پرتره به دیوارها آویخته بود؛ به استثنای چند نوجوان که خانوادههایشان و مادر مقدس یتیم خانهای داغ مرگشان را دیده بودند، هیچ یک از کسانی که تصویر شده بودند عزب نمرده بود، هیچ کدامشان بدون فرزند یا وصیت نکرده و بدون به جا آوردن واپسین اعمال دینی نمرده بود. این مردان که آن روز مانند روزهای دیگر، همگی با خدا و دنیا سازگاری داشتند، به آرامی به درون مرگ سریده بودند تا بروند نصیبشان را از زندگانی جاویدان که به ان محق بودند طلب کنند.
زیرا آنها حق همه چیز را داشتند: حق زندگی، حق کار،حق ثروت، حق فرمانروایی، حق احترام، و سرانجام حق جاودانگی.
لحظهای به فکر فرو رفتم و داخل شدم. نگهبانی نزدیک پنجرهای خوابیده بود. روشنایی زردی که از پنجرهها میتابید لکههایی روی پردههای نقاشی میانداخت. در این تالار بزرگ مستطیل شکل، هیچ چیز زندهای نبود جز گربهای که از ورودم ترسید و در رفت. اما نگاه صد و پنجاه جفت چشم را روی خودم احساس میکردم.
کسانی که میان سالهای 1875 و 1910 جزو نخبگان بوویل به شمار میآمدند همهشان آنجا بودند، مردان و زنان، همگی با دقتی وسواسآمیز به دست رنودا و بوردورن کشیده شده بودند.
مردها کلیسای سنت سسیل دولامر را ساختند. آنها در 1882 «فدراسیون کشتیداران و بازرگانان بوویل» را بنیاد گذاشتند «تا همة خیرخواهان را در گروهی نیرومند متحد کنند، در راه وظیفة بهبود ملی همکاری کنند، و جلو آشوبگران را بگیرند...» آنها برای تخلیة زغال سنگ و الوار، بوویل را به صورت مجهزترین بندر تجارتی فرانسه درآوردند. گسترش درازا و پهنای لنگرگاهها، کار آنها بود. آنها توسعة مطلوب را به ایستگاه بندری دادند و با لایروبی مداوم، عمق آب لنگرگاه را در هنگام جزر به ده متر و هفتاد سانتیمتر رساندند. از صدقة سر آنها، در مدت بیست سال، ظرفیت کشتیهای ماهیگیری از 5000 بشکه در 1869 به 18000 بشکه افزایش یافت. انها که برای هموار کردن راه پیشرفت بهترین افراد طبقة کارگر از هیچ فداکاری مضایقه نداشتند، به ابتکار خود مراکز گوناگونی برای آموزش فنی و حرفهای ایجاد کردند که تحت حمایت عالیة ایشان ترقی کرد. آنها اعتصاب معروف باراندازها را در 1898 شکستند و پسرانشان را در 1914 به میهن تقدیم کردند.
زنان، یاران شایستة این مبارزان، بیشتر باشگاههای جوانان، مهد کودکها، و کارگاههای خیریه را تاسیس کردند. اما آنها پیش از همه، همسر و مادر بودند، کودکان شایستهای بار آوردند، تکالیف و حقوقشان را بهشان آموختند، و مذهب و احترام به سنتهای سازندة فرانسه را یادشان دادند.
رنگ کلی پرترهها به قهوهای سیر میزد. رنگهای روشن زننده را به خاطر حفظ برازندگی کنار گذاشته بودند. به هر حال، در پرترههای کار رنودا، که بیشتر دوست داشت پیرمردها را بکشد، سفیدی برف وار موها و با گوشیها روی زمینههای سیاه برجسته مینمود؛ چیره دستیش در کشیدن دستها بود. در کارهای بوردورن، که ریزهکاری اسلوبش کمتر بود، دستها کمی فدا شده بود، اما یقهها مثل مرمر سفید میدرخشید.
هوا خیلی گرم بود و نگهبان به آرامی خروپف میکرد. نگاهی به گرداگرد دیوارها انداختم: دستها و چشم هایی دیدم؛ جا به جا تکه نوری چهرهای را گرفته بود. همانطور که به طرف پرترة اولیویه بلوینی پیش میرفتم، چیزی نگهم داشت: پاکوم بازرگانان از روی دیوار نگاهی روشن رویم میانداخت.
او با سری اندک به عقب برده ایستاده بود؛ به یک دست کلاه سیلندر و دستکش در کنار شلواری به رنگ خاکستری مروارید گون نگه داشته بود. نتوانستم از یک جور تحسین خودداری کنم: هیچ چیز کم مایهای در او نمیدیدم، چیزی که موجب خردهگیری شود: پاهای کوچک، دستهای ظریف، شانههای پهن یک کشتیگیر، برازندگی آرام با کمی غرابت. او پاکیزگی بیچین و چروک چهرهاش را مودبانه به دیدار کنندگانش عرضه میداشت؛ حتی سایة تبسمی دور لبهایش بازی میکرد. ولی چشم های خاکستریش متبسم نبود. ممکن بود پنجاه سال داشته باشد: مانند مردی سی ساله جوان و شاداب بود.
از عیب جستن از او دست کشیدم ولی او بود که ولم نمیکرد قضاوتی آرام و بیگذشت در چشمهایش خواندم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.