Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تهوع - قسمت دوازدهم

تهوع - قسمت دوازدهم

نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم : امیرجلال الدین اعلم

دکتر حتی این زحمت را به خودش نمی‌دهد که نشان بدهد دارد شوخی می‌کند. می‌داند که خل پیر لجش نمی‌گیرد، که لبخند خواهد زد. همینطور هم شد. مردک خاکسارانه لبخند می‌زند. یک خل پیر: بدنش را کش می‌دهد، حس می‌کند که از گزند خودش حمایت می‌شود؛ امروز هیچ چیز برایش پیش نخواهد آمد. طرفه آن که من هم آسوده خاطر شده‌ام. یک خل پیر: پس همین بود، همین بود و بس.

دکتر می‌خندد، نگاهی به من می‌اندازد؛ انگار می‌خواهد با این نگاه مرا درگیر و همدست خودش بکند: لابد به خاطر قد و قامتم- وانگهی پیرهن تمیزی تنم است- می‌خواهد مرا قاتی شوخیش بکند.

من نمی‌خندم، به دعوت‌هایش جواب نمی‌دهم: پس، بی‌ان که خنده‌اش بند بیاید، آتش مهیب چشم‌هایش را رویم می‌آزماید. چند لحظه در سکوت همدیگر را برانداز می‌کنیم؛ با چشم‌های تنگ کرده بالا و پایینم می‌کند، رده بندیم می‌کند. در مقولة خلها؟ در مقولة لاتها؟

با این همه، خود اوست که سرش را برمی‌گرداند: شکستی کوچک در مقابل آدمی تنها، بدون اهمیت اجتماعی، لایق آن نیست که حرفش را بزنند، زود فراموش می‌شود. سیگاری می‌پیچد و روشنش می‌کند، بعد به شیوة پیرمرد‌ها با چشم‌هایی مات زده و سخت بی‌جنبش می‌ماند.

چین و چروک‌های قشنگ، همه‌اش را دارد: خط‌های افقی پیشانی، شیار‌های کنار چشم ها، چروک‌های تلخ دو کنج دهن، و نیز کلاف‌های زردی که از زیر چانه آویزان است. او مرد خوش اقبالی است: همین که چشمتان بهش بیفتد، به خودتان می‌گویید که حتما رنج کشیده و کسی است که زندگی کرده به علاوه سزاوار چهره‌اش است، زیرا یک لحظه هم دربارة طرز نگه داشتن و استفاده از گذشته‌اش اشتباه نکرده است: خیلی ساده آن را از کاه انباشته و به تجربه‌ای برای استفاده در مورد زنان و جوانان مبدلش گردانیده است.

آقای آشیل چنان شادمان است که گفتی مدت‌ها چنین نبوده ذهنش از تحسین بازمانده است؛ آبجو خودش را جرعه جرعه و با باد کردن لپ‌هایش می‌نوشد. دکتر مسلما می‌دانست چطور از پسش برآید! دکتر کسی نیست بگذارد خل پیری در شرف ابتلا به یک حمله او را مجذوب کند؛ یک تشر جانانه، چند کلمة تند و برنده برایشان لازم است. دکتر تجربه دارد. در تجربه یک آدم حرفه‌ای است: پزشک‌ها، کشیش‌ها، قاضی‌ها، افسر‌ها، انسان را آنچنان می‌شناسند که گفتی خودشان او را ساخته‌اند.

از بابت آقای آشیل خجالت می‌کشم. ما از یک گروهیم، باید علیه‌شان اردویی تشکیل دهیم. ولی او مرا ترک کرده و به جانب ان‌هارفته است: صادقانه به تجره باور دارد. نه به تجربة خودش یا من، به تجربة دکتر روژه. کمی پیش اقای آشیل حس می‌کرد موجود عجیبی است، حس می‌کرد که تنهای تنها است؛ حالا میداند دیگرانی هم مثل او بوده‌اند، خیلی‌های دیگر: دکتر روژه بهشان برخورده است، می‌توانست برای آقای آشیل سرگذشت هر یکی‌شان را نقل کند و بگوید چه جور به پایان می‌رسد. آقای آشیل فقط یک مورد است، و به آسانی می‌گذارد که به چند تصور کلی مبدلش گردانند.

چقدر دلم می‌خواست به او بگویم که دارند گولش می‌زنند، که دارد به نفع آدم‌های خودبین بازی می‌کند. آدم‌های حرفه‌ای در تجربه؟ آن‌ها زندگیشان را به حال کرخ و خواب‌آلود خرخر کشیده‌اند، هول زنان و بی‌تاب ازدواج کرده‌اند، و الله بختکی بچه پس انداخته‌اند. ان‌ها به آدم‌های دیگر توی کافه‌ها، توی عروسی‌ها، توی عزاها برخورده‌اند. گاهی که در گرداب گیر افتاده‌اند، دست و پا زده‌اند بدون آن که بدانند چه به سرشان آمده است. هر چه دور و برشان رخ داده است، خارج از دیدرس‌شان آغاز شده و به پایان رسیده است؛ شکل‌های دراز تیره، رویداد‌هایی که از دور دست می‌آمده‌اند، تند از پهلویشان گذشته و بگویی و نگویی لمسشان کرده‌اند، و وقتی خواسته‌اند نگاهشان کنند دیگر همه چیز پایان یافته بود. و بعد، نزدیک‌های چهل سالگی، افکار حقیر لجوجشان و چند ضرب‌المثل را تجربه نام می‌گذارند، شروع می‌کنند که ادای ماشین پخش کنندة اتوماتیک را درآورند؛ سکه‌ای در شکاف سمت چپ بیندازید و قصه‌هایی پوشیده در لای کاغذ نقره‌ای بیرون می‌اید؛ سکه‌ای در شکاف سمت راست بیدازید و اندرز‌های گرانبهایی گیرتان می‌اید که مثل کارامل نرم به دندان‌ها می‌چسبد. پس من هم می‌توانستم خودم را به خانه‌های مردم دعوت کنم و آن‌ها به یکدیگر می‌گفتند که من مسافر بزرگی در پیشگاه ابدیت هستم. بله: عرب‌ها چمباتمه زده می‌شاشند؛ قابله‌های هندو به جای ارگوتین، شیشة ساییده در تاپالة ماده گاو به کار می‌برند؛ در بورنئو وقتی دختری قاعده بشود، سه شبانه روز روی بام خانه‌اش به سر می‌برد. من در ونیز مراسم تدفین در کرجی، در سویل جشن‌های «هفتة مقدس»، در اوبرامرگاو نمایش تعزیة مسیح را دیده‌ام. البته همة این‌ها مشتی از خروار دانش من‌اند: می‌توانستم در صندلی لم بدهم و خوشدلانه شروع کنم:

«آیا ییلاوا را می‌شناسید، خانم عزیز؟ شهرک شگفت‌انگیزی در موراوی است که من در 1924 آنجا اقامت داشتم...»

و رئیس دادگاه که دعاوی بسیاری دیده است در پایان سرگذشتم رشتة سخن را به دست می‌گرفت:

«چقدر راست است، آقای عزیز، چقدر انسانی است. من پروندة مشابهی در شروع زندگی حرفه‌ای خودم دیده‌ام. به سال 1902 بود. من در لیموژ قائم مقام قاضی بودم»

فقط اشکال در آن است که در جوانیم با همچو چیز‌ها خیلی به ستوهم آورده‌اند. من از خانوادة حرفه‌ای نبودم. ولی غیرحرفه‌ای‌ها هم وجود دارند. این‌ها منشی‌ها، کارمندان، کاسبکاران‌اند، آن هایی که در کافه‌ها به دیگران گوش می‌دهند: آن‌ها نزدیک‌های چهل سالگی حس می‌کنند از تجربه‌ای که نمی‌توانند بیرونش بریزند ورم کرده‌اند. خوشبختانه بچه‌هایی پس انداخته‌اند و آن تجربه را درجا به خوردشان می‌دهند. خوش دارند به ما بقبولانند که گذشته‌شان هدر نرفته است، که یادبودهایشان متراکم شده‌اند و به نرمی و راحتی به فرزانگی تبدیل یافته‌اند. گذشته بدرد بخور! گذشتة قطع جیبی، کتاب لبه طلایی پر از امثال و حکم قشنگ. «باور کنید، من از روی تجربه با شما حرف می‌زنم، هر چه را که می‌دانم از زندگی آموخته‌ام.» آیا چنین است که زندگی به عهده گرفته به عوض آن‌ها بیندیشد؟ آن‌ها نو را با کهن تبیین می‌کنند- و کهن را با رویداد‌های باز کهنتر تبیین کرده‌اند، مانند آن مورخانی که از لنین یک روبسپیر روسی و از روبسپیر یک کرامول فرانسوی می‌سازند: آخر سر، اصلا از هیچ چیز سر در نیاورده‌اند... پشت سر خودبینی شان می‌توان به تنبلی عبوسانه‌ای پی برد: ظواهر را سان می‌بینند، خمیازه می‌کشند، می‌اندیشند که هیچ چیز تازه ای زیر آسمان نیست. «یک خل پیر» - و دکتر روژه به طور مبهم به خلهای پیر دیگری می‌اندیشد که هیچ کدامشان را به وجه خاص به یاد نمی‌آورد. حالا هر کاری آقای آشیل بکند، برایمان تعجب آور نیست: زیرا او یک خل پیر است!

او یک خل پیر نیست: او می‌ترسد. ترسش از چیست؟ وقتی آدم بخواهد چیزی را بفهمد رویارویش قرار می‌گیرد، تک و تنها، بدون کمک؛ تمام گذشتة جهان به کار نمی‌آید. و بعد آن چیز ناپدید می‌شود و آنچه را که آدم فهمیده است همراه آن ناپدید می‌شود.

تصورات کلی دلخوش کننده‌تراند. به علاوه‌ حرفه‌ای‌ها و حتی غیرحرفه ای‌ها همیشه به بر حق بودن خودشان می‌انجامند. فرزانگیشان توصیه می‌کند که تا می‌شود کمتر سر و صدا کنید، تا می‌شود کمتر زندگی کنید، خودتان را به فراموشی بسپارید. بهترین داستان‌ها دربارة آدم‌های خودسر و غریب احوال است که به کیفر رسیده‌اند. بلی، این طور رخ می‌دهد و هیچ کس خلاف آن را نخواهد گفت. شاید آقای آشیل وجدانش یک خرده ناآسوده است. شاید به خودش می‌گوید که اگر به پند‌های پدر و خواهر بزرگ گوش داده بود، چنین حال و روزی را نداشت. دکتر حق حرف زدن دارد: او زندگیش را تلف نکرده است؛ می‌دانسته چطور خودش را سودمند سازد. بالا سر این آدم وازدة حقیر، آرام و نیرومند قد برمی‌افرازد؛ او یک صخره است.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تهوع - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تهوع، نویسنده : ژان پل سارتر، مترجم : امیرجلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: چهارشنبه 26 دی 1397 - 17:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1772

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3340
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23009868