ساعت هفت شب
روزگار. خیلی بد پیش نرفت؛ با یک جور لذت شش صفحه نوشتم. به خصوص که اینها ملاحظاتی انتزاعی درباره سلطنت پاول اول بود. پس از شور و غلیان دیروز تمام روز را آرام گرفتم. هیچ نمیبایستی به قلبم توسل جویم! اما از پاره پاره کردن حکومت استبدادی روسیه بسیار خشنود بودم.
فقط از این رولبون لجم میگیرد. جزئیترین چیزها را رازناک میگرداند. او در ماه اوت 1804 چه کاری میتوانسته در اوکرائین داشته باشد؟ به طور سربسته از سفرش حرف میزند:
«آیندگان قضاوت خواهند کرد که آیا کوششهایم، که موفقیت هم نمیتوانست بدان پاداش بدهد، استحقاق چیز بهتری جز طرد وحشیانه و تحقیر که میبایستی در سکوت تحملش کنم نداشت؟ آن هم هنگامی که در سینهام وسایل خاموش کردن و ترساندن مسخره کنندگان را داشتم.»
من یک بار گولش را خوردم، موقعی که او دربارة سفر کوتاهی به بوویل در 1790 به طرز پر طمطراقی سکوت اختیار کرد. یک ماه وقت تلف کردم تا از کارهایش سر در بیاورم. عاقبت معلوم شد که دختر یکی از مستاجرهای کشاورزش را آبستن کرده است. آیا ممکن است که او جز آدمی خودنما نباشد؟
خلقم از دست این کوچولوی از خودراضی و دروغگو خیلی تنگ شده است.
شاید از بغض و کینه باشد: از دروغ گفتنش به دیگران لذت میبردم، ولی دلم میخواست که در مورد من استثنایی قائل شود؛ فکر کردم که بر فراز همه این مردگان ما مثل دو همدست با هم سازگاریم و او حتما آخر سر فقط به من راستش را میگوید! او هیچ چیز بیشتر از آنچه به آلکساندر یا لویی هجدهم (که گولشان زد) گفت، به من نگفته است، ابدا هیچ چیز؛ برایم خیلی اهمیت دارد که رولبون آدم خوبی میبود. او بیگمان رذل است: چه کسی نیست؟ ولی رذل بزرگ یا کوچک؟ من تحقیقات تاریخی را آن اندازه ارزشمند نمیدانم که وقتم را سر مردهای تلف کنم که اگر زنده میبود لایق نمیدانستم بهش دست بزنم. از او چه میدانم؟ نمیتوان زندگی عالیتری از زندگی او خیال کرد: ولی آیا او این زندگی را گذرانده است؟ ای کاش نامههایش اینقدر پرتکلف نبود... کاش میشد با نگاه چشمهایش آشنا بودم، شاید شیوه جذابی برای خم کردن سر به روی شانهاش داشت، یا با حالتی شیطنت آمیز انگشت اشاره بلندش را کنار دماغش میگرفت یا گاهی در میان دو دروغ مودبانه به خشمی کوتاه دچار میشد که فورا فرویش میخورد. ولی او مرده است: از او یک رساله دربارة استراتژی و اندیشههایی دربارة فضیلت به جا مانده است.
اگر خودم را رها کنم، میتوانم به خوبی در خیال مجسمش کنم: زیر طنز درخشانش که خیلیها را قربانی کرده، آدم سادهای است، تقریبا ساده دل است. کم میاندیشد، و در همة مواقع، به برکت ظرافتی عمیق، دقیقا آنچه را که میباید انجام میدهد. رذالتش رک و پوست کنده، به صرافت طبع، سخاوتمندانه است، همانقدر صادقانه است که عشقش به فضیلت، و وقتی درست و حسابی به ولی نعمتها و دوستانش خیانت میکند، موقرانه به سوی رویدادها باز میگردد تا نتیجهای اخلاقی از انها بیرون بکشد. هرگز نیندیشیده است که کوچکترین حقی بر دیگران دارد، و یا این که دیگران حقی بر او دارند: موهبتهایی را که زندگی به او داده است ناموجه و بیموجب میداند. به هر چیزی سخت دل میبندد ولی به آسانی از آن دل برمیدارد و دیگر آن که نامهها یا اثارش را هرگز خودش ننوشته است: میداده است کاتبی همگانی تحریر شان کند.
اما اگر حاصل همه کارم این است، بهتر میبود رمانی دربارة مارکی دورولبون بنویسم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.