مقابل گذرگاه ژیله دیگر نمیدانم چه بکنم. آیا در ته گذرگاه انتظارم را نمیکشند؟ ولی در میدان دوکوتون، ته خیابان تورن برید، همچنین چیز معینی هست که برای زاییده شدن به من احتیاج دارد. دلهره فرایم گرفته است: کوچکترین حرکتی درگیرم میکند. نمیتوانم حدس بزنم که از من چه میخواهند. با این همه باید انتخاب کرد: گذرگاه ژیله را فدا میکنم، هیچ وقت نخواهم دانست که چه چیزی برایم در چنته داشت.
میدان دوکوتون خالی است. آیا اشتباه میکردم؟ اگر میکردم فکر نمیکنم میتوانستم تابش بیاورم. ایا به راستی چیزی رخ نخواهد داد؟ به چراغهای کافة مایلی نزدیک میشوم. گیج و سرگشتهام، نمیدانم بروم تو یا نه؛ از پشت پنجرههای بزرگ مه گرفته نگاهی میاندازم.
سالون غلغله است. هوا از دود سیگار و بخاری که از رختهای نمناک برمیخیزد آبی رنگ است. دختر صندوقدار پشت پیشخوانش است. خوب میشناسمش: مثل من مو سرخ است. مرضی در شکم دارد. با لبخندی محزون دارد به آرامی زیر دامنش میگندد، مانند بوی بنفشهای که گاهی از نعشهای در حال پوسیدگی پا میشود. رعشهای از سر تا پایم میدود: اوست... اوست که انتظارم را میکشید. او اینجا بود، در حالی که سینهاش را بالای پیشخوان سیخ نگاه میداشته است. او لبخند میزد. از ته این کافه چیزی روی لحظههای پراکندة این یکشنبه برمیگردد و به هم جوششان میدهد، بهشان معنایی میبخشد، من تمام این روز را پیمودهام تا سرانجام به اینجا برسم، پیشانی روی این پنجره بگذارم، و این چهرة لطیفی را که در مقابل پردة قرمزی میشکفد تماشا کنم. همه چیز وا ایستاد است؛ زندگی من وا ایستاده است: این پنجرة بزرگ این هوای سنگین، آبی رنگ چون آب، این گیاه گوشتالو و سفید در ته آب، و خودم، ما تشکیل یک کل بیجنبش و کاملی را میدهیم من شادمانم.
وقتی خودم را در بولوار رودت بازیافتم، جز حسرتی تلخ چیزی برایم نماند. به خودم گفتم: «شاید در دنیا هیچ چیز نباشد که من بیشتر از این احساس ماجرا به آن دلبسته باشم. ولی هر وقت بخواهد میآید؛ خیلی زود میرود و موقعی که باز رفت چقدر احساس خشکی میکنم! ایا این دیدارهای تمسخرامیز و کوتاه را به آن جهت از من میکند تا نشانم بدهم که زندگیم را هدر دادهام؟»
پشت سرم، توی شهر، توی خیابانهای راست، در روشناییهای سرد تیرهای چراغ، رویداد اجتماعی شگرفی میمرد: این پایان یکشنبه بود.
دوشنبه
دیروز چطور توانستم این جملة پوچ و پرطنطنه را بنویسیم:
«تنها بودم، ولی مثل دستهای سرباز که به شهری فرود میاید راه میرفتم.»
من حاجتی به جمله پردازی ندارم. برای آن مینویسم که بعضی اوضاع و احوال را روشن کنم. باید از ادبیات برحذر باشم. باید قلم را رها کنم که به حال خودش بنویسد، بدون آن که در پی کلمهها بگردم.
چیزی که به راستی دلم را میزند حالت متعالی دیشبم بود. بیست ساله که بودم مست میکردم و بعد توضیح میدادم که من آدمی هم تراز دکارت هستم. خوب آگاه بودم که خودم را از قهرمانی باد میکردم. اما خودم را ول میکردم، از این کار خوشم میامد. سپس، فردایش آنقدر دل به هم خورده بودم که انگار در یک رختخواب قی آلود بیدار شدهام. وقتی مستم قی نمیکنم، ولی اگر میکردم بهتر بود. دیروز حتی عذر مستی هم نداشتم. عین ابلهان ذوق زده شده بودم. لازم است که خودم را با اندیشههای انتزاعی که چون اب شفافاند پاک کنم.
معلوم شد که این احساس ماجرا مسلما ناشی از رویدادها نیست. بیشتر طرز به هم زنجیر شدن لحظههاست. به گمانم آنچه روی میدهد این است: ناگهان احساس میکنیم که زمان جریان دارد، که هر لحظه به لحظة دیگر راه میبرد، این یکی به دیگری و همینطور تا اخر؛ که هر لحظه نیست میشود،که فایدهای ندارد بکوشیم نگاهش داریم، و غیره و غیره و سپس به رویدادهایی که درون لحظهها بر شما پدید میآیند این خاصه را نسبت میدهیم؛ آنچه را که به صورت تعلق دارد به محتوی شمول میدهیم. خلاصه، از این سپری شدن مشهول زمان خیلی سخن میگویند، ولی کم پیش میاید که ببینیمش، زنی را میبینیم، میاندیشیم که روزی پیر خواهد بود، منتها پیر شدنش را نمیبینیم. اما، گاه به گاه، به نظرم میاید که پیر شدنش را میبینیم و احساس میکنیم با او پیر میشویم: این احساس ماجرا است.
اگر درست به یادم مانده باشد، این را وارونی ناپذیری زمان میگویند. احساس ماجرا تنها همان احساس وارونی ناپذیری زمان است. ولی چرا آدم همیشه این احساس را ندارد؟ آیا به این جهت است که زمان همیشه وارونی ناپذیر نیست؟ لحظههایی هستند که در آنها احساس میکنیم میتوانیم هر چه دلمان بخواهد بکنیم جلو برویم یا به عقب برگردیم، که این اهمیتی ندارد؛ وانگهی لحظههای دیگری هستند که در آنها انگار حلقههای زنجیر تنگ هم رفته است و، در همچو مواردی نباید در مقصود خود ناکام ماند زیرا دیگر نمیشود از سر نو آغاز کرد.
آنی بیشترین بهره را از زمان میگرفت. در آن گاه که او در جیبوتی بود و من در عدن وقتی میرفتم که برای بیست و چهار ساعت ببینمش، سخت در پی آن برمیامد که بر سوء تفاهمهای میانمان بیفزاید، تا این که درست شصت دقیقه به عزیمتم میماند و بس؛ شصت دقیقه، درست آن مدت زمان که لازم است تا آدم احساس کند ثانیهها یکی یکی میگذرند. یکی از آن شبهای وحشتناک به یادم میآید. میبایست نیمهشب عزیمت کنم. به سینمایی در فضای باز رفته بودیم؛ ناامید بودیم، او به قدر من. منتها او بازی را راه میبرد. ساعت یازده، در آغاز فیلم اصلی، بیان که حرفی بزند دستم را گرفت و توی دستهایش فشرد. شادی تلخی فرایم گرفت و بیان که لازم باشد ساعتم را نگاه کنم متوجه شدم که ساعت یازده است. از آن لحظه به بعد بنا کردیم که سپری شدن دقیقهها را احساس کنیم. آن دفعه همدیگر را تا سه ماه ترک میکردیم. در لحظهای تصویر سفیدی روی پرده افتاد، تاریکی گم شد و دیدم آنی گریه میکند. سپس، نیمه شب، دستم را سفت فشرد و بعد ولش کرد. من از جا پا شدم و بدون این که کلمهای به او بگویم راه افتادم رفتم. این کاری بود که خوب انجام گرفت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.