ظهر شنبه
دانشاندوز مرا ندید که وارد قرائت خانه شدم. او ته تالار در انتهای میز نشسته بود؛ کتابی جلویش گذاشته بود، ولی نمیخواندش. پهلو دستیش را لبخند زنان مینگریست،پسر محصل چرکی که اغلب به کتابخانه میآید. پسر مدتی گذاشت تماشایش کنند، بعد با شکلک ترسناکی زبانش را بیرون کشید و به او نشان داد.
دانش اندوز سرخ شد، فورا دماغش را در کتابش فرو برد و غرق مطالعه شد.
به سراغ تاملات دیروز برگشتم. پاک خشکیده بودم: پروایی نداشتم که هیچ ماجرایی وجود ندارد. فقط کنجکاو بودم بدانم که آیا امکان ندارد ماجرا وجود داشته باشد.
چیزهایی که بهشان اندیشیدم اینهاست: برای آن که پیش افتادهترین رویداد به ماجرایی مبدل گردد، باید و همین بس که به نقل کردن آن پرداخت. این همان چیزی است که مردم را گول میزند: انسان همیشه نقال داستان است. او در احاطة داستانهای خودش و داستانهای دیگران زندگی میکند، هر چه را که برایش رخ میدهد از خلال این داستانها میبیند؛ و میکوشد تا زندگیش را طوری بگذراند که گفتی مشغول نقل کردن آن است.
اما باید انتخاب کرد: زندگی کردن یا نقل کردن. مثلا وقتی در هامبورگ بودم، با این ارنا، که بهش بدگمان بودم و از من میترسید، زندگی غریبی میگذراندم. ولی من درون این زندگی بودم، به آن نمیاندیشیدم. و بعد یک شب، در کافة کوچکی در سان پلی برای رفتن به دستشویی از پیشم رفت. تنها ماندم. گراموفونی آنجا بود که آهنگ بلواسکای را مینواخت. بنا کردم که برای خودم آنچه را که از هنگام پیاده شدنم از کشتی رخ داده بود نقل کنم. به خودم گفتم: «شب سوم، همانطور که داشتم داخل سالون رقصی به نام غار آبی میشدم، چشمم به زن بلند قد نیمه مستی افتاد. و آن زن همین کسی است که در این لحظه در حین شنیدن بلواسکای منتظرش هستم و به زودی برمیگردد سمت راستم مینشیند و دست در گردنم میاندازد» آنگاه به شدت احساس کردم که ماجراجویی دارم. اما ارنا برگشت، پهلویم نشست، دست در گردنم انداخت و من از او بدم آمد بیان که چندان علتش را بدانم. حالا میفهمم: علتش این بود که میبایستی از نوع شروع به زیستن میکردم و احساس داشتن ماجرا ناپدید شده بود.
هنگامی که زندگی میکنیم، هیچ چیز رخ نمیدهد. صحنهها عوض میشوند، آدمها میآیند تو و بیرون میروند، همهاش همین. هرگز آغازی در بین نیست. روزها بیخود و بیجهت به روزهای دیگر افزوده میشوند، این افزایشی بیپایان و یکنواخت است. گاه و بیگاه یک جمع جزئی میزنیم: میگوییم: سه سال است که سفر میکنم، سه سال میشود که در بوویل هستم. پایانی هم در کار نیست: هرگز زنی، دوستی، شهری را یکباره ترک نمیکنیم. وانگهی همه چیز شبیه یکدیگر است: شانگهای، مسکو، الجزیره پس از دو هفته همه به هم شباهت دارند. گاهی – به ندرت- موقعیتمان را تعیین میکنیم، درمییابیم که داریم با زنی زندگی میکنیم، درگیر قضیة کثیفی هستیم. آن هم برای یک لحظه بعدش، رژه از نو شروع میشود، بار دیگر به جمع زدن ساعتها و روزها میپردازیم: دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه، آوریل، مه، ژوئن. 1924، 1925 و 1926.
زندگی کردن همین است. ولی وقتی زندگی را نقل میکنیم، همهچیز تغییر میکند؛ منتها تغییری که هیچ کس متوجهش نمیشود: دلیلش آن است که مردم از داستانهای حقیقی حرف میزنند. انگار که داستانهای حقیقی میتوانند وجود داشته باشند؛ رویدادها در یک جهت پیش میآیند و ما آنها را در جهت وارونه نقل میکنیم. به نظر چنین میاید که از آغاز شروع میکنیم: «شبی از شبهای زیبای پاییز 1922 بود. من منشی دفترخانهای در ماروم بودم.» و در واقع از پایان شروع کردهایم. پایان آنجاست، نادیدنی و حاضر، و هم آن است که به این چند کلمه ابهت و ارزش یک آغاز را میدهد. «بیرون قدم میزدم، بدون آن که متوجه بشوم از دهکده بیرون رفته بودم، به گرفتاریهای مالیم فکر میکردم.» این جمله، اگر فقط به همان وجهی که هست در نظر گرفته شود، چنین معنی میدهد که این یارو سر در گریبان، دلخور، و صدها فرسخ از ماجرا دور بود، درست در آن حال و خلقی که آدم میگذارد رویدادها بگذرند بیانکه ببیندشان. ولی پایان آنجاست، پایانی که همه چیز را دگرگون میسازد. برای ما، آن یارو هم اکنون قهرمان داستان است. دلخوری و گرفتاریهای مالیش خیلی ارزشمندتر از مال ما شده است، و نور شور و حالهای آینده همهشان را به رنگ طلایی درآورده است. و داستان وارونه پیش میرود: دیگر لحظهها الله بختکی روی هم کپه نمیشوند؛ لحظهها در چنگ پایان داستان گرفتارند که میکشدشان و هر یکیشان به نوبة خود لحظة جلویی را به خود میکشد: «شب شده بود،خیابان خلوت بود.» این جمله از روی سهل انگاری پرانده شده است و زاید مینماید؛ ولی ما نمیگذاریم که در آن گیر بیفتیم و کنارش میگذاریم: این اطلاعی است که ارزشش را بعدا میفهمیم و این احساس را داریم که قهرمان همه جزئیات آن شب را طوری گذراند که گفتی پیشگویی و وعدهاند، یا حتی او فقط آنهایی را که وعده بودند گذراند، و نسبت به آنچه ماجرا را پیشگویی نمیکرد کور و کر بود. ما فراموش میکنیم آینده هنوز آنجا نبود؛ یارو در شبی قدم میزد که فاقد نشانی از آینده بود، شبی که غنای یکنواختش را در هم و برهم به او عرضه میکرد، و او انتخاب نمیکرد.
من دلم میخواسته است که لحظههای زندگیم مانند لحظههای زندگی که به یادش میآورند به دنبال هم بیایند و مرتب بشوند. میشود آدم به همان اندازه سعی کند که زمان را از دمش بگیرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت هشتم مطالعه نمایید.