پنجشنبه، ساعت یازده و نیم
دو ساعت در قرائت خانه کار کردم. برای کشیدن پیپ آمدم پایین به میدان هیپوتک، میدانی فرش شده با آجرهای صورتی. اهالی بوویل به آن مینازند چون تاریخش به قرن هجدهم میرسد. در مدخل خیابان شاماد و خیابان سوسپدار، زنجیرهای کهنهای راه را بر وسایط نقلیه میبندد. این خانمهای سیاهپوشی که برای گردش دادن سگهایشان میآیند، از زیر طاقیها، از کنار دیوار نرم نرمک رد میشوند. آنها به ندرت روز روشن بیرون میایند، اما از گوشه چشم نگاههای دزدانه، راضی و دخترانه به مجسمة گوستاو امپتراز میاندازند. لزومی ندارد نام این غول مفرغی را بدانند، اما از روی ردنگت و کلاه سیلندر او پی میبرند که از اعیان بوده است. با دست چپ کلاهش را گرفته و دست راست را روی تودهای از کتابهای قطع بزرگ گذاشته است. کمی مثل این است که پدر بزرگشان در قالبی از مفرغ، آنجا، روی پایه قرار گرفته است. لازم نیست که مدت زیادی نگاهش کنند تا بفهمند او در همه موضوعها مانند آنها، عینهو مانند آنها، میاندیشیده است. او حجیت و دانش وسیعش را که از کتابهای له شده در زیر دست سنگینش بیرون کشیده است، در خدمت افکار حقیر و مسکینانه و استوار آنها گذاشته است. خانمهای سیاه پوش تسکین مییابند، میتوانند با خاطری آسوده به خانه داریشان برسند، سگهایشان را به گردش ببرند: دیگر مسئول دفاع از اندیشههای مقدس و ارزشمندی که از پدرانشان گرفتهاند نیستند؛ یک مرد مفرغی خودش را نگهبان آن اندیشهها کرده است.
دایره المعارف بزرگ چند سطر به این شخص اختصاص داده است؛ پارسال خواندمش. مجلد را روی هرة پنجره گذاشته بودم؛ از پشت شیشه میتوانستم جمجمه سبز امپتراز را ببینم. دانستم که دوران شکوفان زندگیش پیرامون سال 1890 بود. بازرس مدرسه بود. مزخرفات قشنگی کشید و سه کتاب نوشت: محبوبیت در میان یونانیان باستان (1887)، فن تعلیم رولن (1891) و یک وصیتنامة شاعرانه در 1899، با مرگش به سال 1902 خودش ذوقان و مریدانش را به عزای خود نشاند.
به جلوگاه کتابخانه تکیه دادم. به پیپم که بیم خاموشیش میرود، پک میزنم. خانم پیری را میبینم که سر و کلهاش از گذرگاه طاقدار نمایان میشود و با حالتی زیرک و سمج امپتراز را ورانداز میکند. ناگهان دل به دریا میزند، صحن را با تمامی سرعتی که پایش یاری میدهد میپیماید و لحظهای آرواره جنبان در برابر مجسمه میایستد. بعد میزند به چاک؛ روی زمینة آجر فرش صورتی، سیاه مینماید و در شکاف دیواری غیبش میزند.
شاید نزدیکهای سال 1800 این میدان با آجرهای صورتی و خانههایش، جای پر نشاطی بوده است. حالا حالتی خشک و بد دارد، یک خرده چندش آور است. مسببش این یارویی است که آن بالا روی پایهاش ایستاده. وقتی داشتند قالب این دانشور را از مفرغ میگرفتند، به جادوگر مبدلش کردند.
امپتراز را از روبرو نگاه میکنم. چشم ندارد. بفهمی نفهمی دماغی دارد. ریشش را جذام عجیبی که گاهی چون مرض واگیر روی همة مجسمههای یک محله فرود میآید، خورده است. دارد سلام میکند. جلیتقهاش در ناحیهی قلب لکهای بزرگ به رنگ سبز روشن دارد. به نظر رنجور و پلید میآید. زنده نیست، نه، اما بیجان هم نیست. نیروی مبهمی از او بیرون میاید: مثل بادی است که پسم میراند: امپتراز دلش میخواست از میدان هیپتک بیرونم کند. من تا این پیپ را تمام نکنم نخواهم رفت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت چهارم مطالعه نمایید.