به سال 1787 در مسافرخانهای نزدیک مولن، پیرمردی از یاران دیدرو و از تربیت یافتگان فیلسوفان عصر روشنگری فرانسه در شرف مرگ بود. کشیشان آن دو رو بر به امان آمده بودند: هر کاری را بیهوده آزموده بودند؛ ولی پیرمرد از به جا آوردن واپسین مراسم مذهبی دم مرگ رو میتافت، زیرا وحدت وجودی بود. مارکی دورولبون که گذارش به آنجا افتاده بود و به چیزی اعتقاد نداشت با کشیش مولن شرط بست دو ساعت نکشد که او احساسات مسیحی را به بیمار باز گرداند. کشیش شرط را بست و باخت: در ساعت سه بامداد بیمار به دست مارکی دورولبون سپرده شد، در ساعت پنج به گناهانش اعتراف کرد و در ساعت هفت درگذشت. کشیش پرسید: آیا شما در فن مناظره اینقدر زبردست هستید که بر خود ماها برتری دارید؟ مارکی دورولبون پاسخ داد: من مناظره نکردم، فقط او را از جهنم ترساندم.
باری، آیا در قتل پاول دخالت موثر داشت؟ آن شب، نزدیکهای ساعت هشت، افسری از دوستانش او را تا دم در منزلش رساند. اگر دوباره بیرون رفت، چگونه توانست بیمزاحمت از سن پطرزبورگ عبور کند؟ پاول نیمه دیوانه فرمان داده بود که همه عابران جز ماماها و پزشکان را بعد از ساعت نه شب بازداشت کنند. آیا باید این افسانه پوچ را باور داشت که رولبون برای رسیدن به قصر خودش را به ریخت ماماها درآورد؟ در هر حال، همچو کاری از او برمیآمد. به هر تقدیر، ظاهرا ثابت شده است که در شب قتل در منزلش نبود. آلکساندر لابد به او سخت بدگمان بود، زیرا هنگامی که به سلطنت رسید از اولین کارهایش آن بود که مارکی را به بهانه مبهم ماموریتی در خاور دور از خودش دور کرد.
مارکی دورولبون پاک حوصلهام را سر میبرد. پا میشوم. در این روشنایی رنگ باخته حرکت میکنم؛ میبینمش که روی دستها و آستینهای ژاکتم دگرگون میشود: نمیتوانم بگویم چقدر دلم را میزند. خمیازه میکشم. روی میز، چراغ را روشن میکنم: شاید نور آن بتواند با نور روز بجنگد. ولی نه: چراغ فقط گرده نور رقتانگیزی دور پایهاش پخش میکند. خاموشش میکنم؛ پا میشوم. روی دیوار سوراخ سفیدی هست: آینه. این یک دام است. میدانم که دارم خودم را تویش گیر میاندازم. انداختم. شیء خاکستری رنگ همین الان در آینه نمایان شد. میروم جلو و نگاهش میکنم، دیگر نمیتوانم دور شوم.
انعکاس چهرهام است. اغلب در روزهای هدر رفته، میمانم تماشایش میکنم. هیچ چیز از این چهره نمیفهمم. مال دیگران معنایی دارد. مال من نه. حتی نمیتوانم حکم کنم که زیبا است یا زشت. به گمانم زشت است، چون این طور بهم گفتهاند. اما این در من اثری ندارد. به راستی حتی یکه میخورم که کسی بتواند یک همچو کیفیتی به آن نسبت دهد، انگار یک تکه خاک یا پاره سنگی را زیبا یا زشت بنامیم.
به هر حال یک چیز هست که دیدنش کیف دارد، بالای نرمة گونهها، بالای پیشانی، شعلهای سرخ و زیبا هست که جمجمهام را به رنگ طلایی در میآورد. این شعله، مویم است. نگاه کردن به آن دلپذیر است. دست کم رنگ واضحی دارد: خوشحالم که سرخ مویم. این سرخ مویی آنجا توی آینه است، چشمگیر است، برق میزند. هنوز خوش اقبالم: اگر بالای پیشانیم یکی از آن موهای کدری بود که نمیتوانند رنگ خودشان را میان بلوطی و بور مشخص کنند، چهرهام در ابهام گم میشد و به سرگیجهام میانداخت.
نگاهم ملولانه روی این پیشانی و گونهها آهسته پایین میاید: به چیز سفتی برنمیخورد و در شن فرو میرود. البته آنجا یک دماغ، دو چشم، یک دهن هست، ولی همه شان بدون معنی و حتی جلوه انسانیاند. با این همه، آنی و ولین در من حالتی زنده میدیدند؛ شاید زیاد به چهرهام عادت کردهام. بچه که بودم، عمه بیژوا بهم میگفت: «اگر زیاد خودت را تو آینه نگاه کنی، یک میمون تویش میبینی.» حتما من زیادتر از آن هم به خودم نگاه کردهام: آنچه میبینم بسیار پایینتر از مرتبه میمون، در حاشیه دنیای نباتی و در سطح مرجان است. منکر نمیشوم که زنده است؛ ولی این نه آن زنده بودنی است که آنی میاندیشید: لرزشهای خفیفی را میبینم، گوشت ماتی را میبینم که ول ورها میشکفد و میتپد. به خصوص چشمها که از این نزدیکی وحشتناکاند. آنها شیشهای، نرم، نابینا، دوره قرمزاند؛ انگار فلسهای ماهیاند.
با همه وزنم بر لبة چینی تکیه میدهم، چهرهام را آنقدر جلو میبرم که به آینه میخورد. چشمها، دماغ و دهن ناپدید میشوند: دیگر هیچ چیز انسانی باقی نمیماند. چینهای قهوهای رنگ دو طرف برآمدگی تب آلود لبها، ترکها، کپههای مثل آنهایی که موش کور با خاک کندن درست میکند. کرک ابریشمی سفیدی روی شیبهای پهن گونه کشیده شده است، دو تا تار مو از سوراخهای دماغ بیرون زده است: همه اینها چون یک نقشه برجسته زمین شناسی است. و به رغم همه چیز، این دنیای ناواقعی برایم آشنا است. نمیتوانم بگویم که جزئیاتش را باز میشناسم. ولی کل آن بهم احساس چیزی را میدهد که قبلا دیدهام و کرخم میکند: نرم نرمک درون خواب میسرم.
میخواهم خودمرا جمع و جور کنم: احساسی تند و تیز نجاتم خواهم داد. با دست چپم به گونهام سیلی میزنم، پوستش را میکشم؛ برای خودم شکلک درمیاورم. تمام نیمة چهرهام تسلیم میشود، نیمة چپ دهن کج و کوله و متورم میگردد و دندانی را آشکار میکند؛ کاسة چشم روی یک کرة سفید، روی گوشتی صورتی رنگ و خون آلود گشوده میشود. این چیزی نیست که دنبالش میگشتم: نه هیچ چیز محکمی است، نه هیچ چیز تازهای؛ چیزی است نرم و مبهم که پیش از این دیدهام! با چشمهای باز خواب میروم؛ از همین الان چهرهام بزرگ میشود، توی آینه بزرگ میشود، هالة عظیم و رنگ باختهای است که تو روشنایی میلغزد.
تعادلم را از دست میدهم و همین مرا از خواب میپراند. میبینم که با پاهای گشاده از هم روی یک صندلی نشستهام و هنوز گیج و منگم. آیا دیگران نیز هنگام ارزیابی چهرهشان دچار این همه زحمت میشوند؟ به نظرم میآید که من چهره خوم را مانند حس کردن بدنم، به وسیله احساس گنگ و آلی میبینم. اما دیگران چطور؟ مثلا رولبون؟ آیا او هم از نگاه کردن به چهرهاش در آینه خوابش میبرد؟ چهرهای که مادام دوژانلی در وصفش میگوید: «چهرهای ریز و چروکیده، پاک و پاکیزه، آبله نشان و دارای شرارتی نمایان که هر چه میکوشید پنهانش کند باز به چشم میخورد. [مادام دوژانلی میافزاید که] او توجهی خاص به ارایش گیسویش مبذول میداشت و من هیچگاه او را بیکلاه گیس ندیدم. ولی گونههایش به رنگ کبودی بود که به سیاهی میزد زیرا ریشش انبوه بود و میل داشت خودش آن را بتراشد؛ و این کار را ناشیانه انجام میداد. عادت داشت به شیوة گریم سفیداب سرب به چهرهاش بمالد. مارکی دو دانژویل میگفت که با این همه رنگ سفید و کبود به پنیر روکفور میمانست.»
به نظرم او حتما خیلی بامزه بوده، ولی به چشم مادام دوشاریر که اینطور نمینمود. به گمانم به نظر این زن او بیشور و حال میآمد. شاید فهمیدن چهرهی آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همان گونه که در نظر دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی- بله، تو گویی طبیعت بدون انسانها.
بیشتر از این دل و دماغ کار کردن ندارم، هیچ کار دیگری نمیتوانم بکنم جز این که به انتظار شب بمانم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت سوم مطالعه نمایید.