این دفترچهها میان کاغذهای آنتوان روکانتن پیدا شده است. ما آنها را بیهیچ دخل و تصرفی منتشر میکنیم.
صفحه اول تاریخ ندارد، ولی ما به دلایلی یقین داریم که این صفحه چند هفته قبل از آغاز خود دفتر خاطرات نوشته شده است. بنابراین میبایستی حداکثر در اوایل ژانویه سال 1932 نوشته شده باشد.
در آن هنگام آنتوان روکانتن از سفر به اروپای مرکزی، افریقای شمالی و خاور دور بازگشته و سه سال بود که در شهر بوویل به سر میبرد تا تحقیقات تاریخیش را دربارهی مارکی دورولبون در انجا به انجام رساند.
ورق بیتاریخ
بهتر از همه آن است که رویدادها را روز به روز نوشت، برای فهمیدنشان دفتر خاطراتی داشت، از اختلافهای مختصر و امور واقع کوچک ولو آنکه ناچیز به نظر بیایند غفلت نکرده، و از همه مهمتر ردهبندیشان کرد. باید گفت که این میز، خیابان، مردم، کیسه توتونم را چطور میبینم، زیرا همینها است که تغییر کرده، باید دامنه و ماهیت این تغییر را به دقت تعیین کرد.
مثلا، اینجا یک قوطی مقوایی هست که شیشه جوهر مرا در بر دارد. باید سعی کنم بگویم قبلا چطور میدیدمش و حالا چطور ، به شکل راست گوشه متوازیالسطوحی است که روی زمینه ـــــ احمقانه است، هیچ چیز نمیشود دربارهاش گفت. از همین باید پرهیز کرد، نباید جایی که هیچ چیز نیست چیز عجیبی گذاشت. به گمانم نوشتن دفتر خاطرات چنین خطری داشته باشد: آدم همه چیز را مبالغه میکند، مترصد است، مدام حقیقت را قلب میکند. از طرف دیگر بیگمان هر لحظه ممکن است آن احساس پریروزی - و درست در پیوند با این قوطی یا هر شیء دیگر – دوباره به من دست دهد. باید همیشه آماده باشم، والا باز امکان دارد از لای انگشتهایم سر بخورد. نباید هیچ چیزی را، بلکه باید به دقت و با خردترین جزئیات هر چه را که پیش میآید یادداشت کنم.
مسلما دیگر نمیتوانم مطلب واضحی درباره قضایای شنبه و پریروز بنویسم، چونکه ازشان خیلی دورم؛ تنها همین را میتوانم بگویم که هر دو بار چیزی که معمولا رویداد مینامند در کار نبود. شنبه بچهها داشتند پله پله بازی میکردند و من دلم خواست مثل انها سنگ ریزهای تو دریا پرت کنم. در آن لحظه وا ایستادم، سنگ ریزه را زمین انداختم، و راهم را گرفتم رفتم، شاید قیافهام بهت زده بود، زیرا بچهها پشت سرم خندیدند.
این از بابت بیرون. آنچه درونم رخ داد، رد واضحی از خود جا نگذاشت. یک چیزی بود که دیدمش و حالم را به هم زد، اما دیگر نمیدانم که داشتم دریا را نگاه میکردم یا سنگریزه را، سنگریزه پهن بود، یک برش خشک بود و بر دیگرش خیس و گلی، با انگشتهای باز لبهاش را گرفته بودم تا کثیفم نکند.
پریروز، وضع خیلی پیچیدهتر بود. همچنین آن تصادفها و سوء تفاهمهای پی در پی پی آمدند که ازشان سر درنمیآورم. ولی خیال ندارم که آنها را برای سرگرمی خودم روی کاغذ بیاورم. به هر حال یقین دارم که ترسیده بودم یا دچار احساسی از آن دست شده بودم. اگر میشد بدانم از چه ترسیدهام، پیشرفت زیادی کرده بودم.
عجیب است که اصلا حاضر نیستم خودم را دیوانه بدانم، و حتی برایم روشن است که دیوانه نیستم: این تغییرها همه به اشیاء مربوطند. دست کم این چیزی است که میخواهم از آن مطمئن شوم.
ساعت ده و نیم
باری، شاید دیوانگی مختصری بهم دست داده بود. دیگر اثری ازش نیست احساسات غریبی که یکی دو هفته پیش دچارشان بودم، امروز به نظرم پاک مضحک میآیند: دیگر کاری بهشان ندارم. امشب خودم را تو دنیا خیلی آسوده و بورژواوار حس میکنم. اینجا اتاقم است که رو به شمال شرقی دارد. پایین، خیابان موتیله و کارگاه ساختمانی ایستگاه جدید راهآهن قرار دارند. از پنجره اتاقم تابش سرخ و سفید کافه راندوودشمینو را در کنج بولوار ویکتور نوار می بینم. فطار پاریس همین حالا وارد شد. مردم از ایستگاه قدیم بیرون میآیند و در خیابانها پخش و پلا میشوند. صدای پا و حرف میشنوم. جماعتی انتظار آخرین تراموا را میکشند. این عده حتما دور چراغ گاز زیر پنجره من گروه غمزدهای تشکیل دادهاند. باید چند دقیقه دیگر صبر کنند: تراموا تا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه نمیآید. کاش امشب فروشندههای دوره گرد پیداشان نشود: آنقدر دلم میخواهد بخوابم و آنقدر بیخوابی کشیدهام. فقط یک شب خوش کافی است که همه این ناراحتیها را بشوید و ببرد.
یازده و ربع کم: دیگر چیزی نیست که ازش بترسم، اگر بنا بود بیایند تا حالا آمده بودند. مگر آن که امروز روز آمدن آن آقای اهل روئان باشد. هر هفته میاید. اطاق شماره 2 را در طبقه اول برایش نگه میدارند، همان که لگنچة طهارت دارد. هنوز هم ممکن است سر و کلهاش پیدا شود. بیشتر وقتها پیش از خوابیدن آبجویی در راندوودشمینو مینوشد. سر و صدای چندانی ندارد. آدم ریز نقش و تر و تمیزی است. سبیل برق سیاه و کلاه گیس دارد، ایناهاش.
خوب، وقتی شنیدم از پلکان بالا میاید دلم فشرده شد، بس که صدای پایش آسوده خاطر کننده بود: از چه چیز دنیای به این منظمی باید ترسید؟ به گمانم حالم خوب شده است.
و این هم تراموای شماره 7 «آباتوار- گران باسن» تلق تلق کنان از راه میرسد. دوباره راه میافتد. حالا، مالامال از چمدان و بچههای خفته، به طرف گران باسن و کارخانهها در شرق تاریک فرو میرود. این تراموای ماقبل آخر است؛ آخری یک ساعت دیگر سر میرسد.
میروم بگیرم بخوابم. حالم خوب شده است. از نوشتن روز به روز تأثراتم در دفترچه قشنگ نو، مثل کاری که دختربچهها میکنند، دست میکشم.
تنها در مورد نوشتن دفتر خاطرات ممکن است جالب باشد: یعنی وقتی که ...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت دوم مطالعه نمایید.