توی باغ سیب، شاخههای درختها پر بود از سیبهای گندیده. فشنگ گذاشتیم توی خشاب و شروع کردیم به تیراندازی، خیلی حال میداد که آدم ببینه فشنگ چه بلایی سر یک سیب گندیده میآره سیبها منفجر میشدند و تیر میخورد به شاخههایی که هنوز خشک نشده بود و پوست شون رو میکند و از خودش یک رد سفید روی چوب جا میگذاشت.
هر کدوم یک جعبه فشنگ با خودمون آورده بودیم و میتونستیم به سیبها حالی کنیم که کی رئیسه، ما بیست تایی تیر شلیک کردیم، تا این که دیوید ویرش گرفت بره ته باغ چون که اونجا بعضی وقتها سر و کلهی چند تا طاووس هم پیدا میشد. گمونم به خاطر این که توی باغ سیب چند تایی طاووس هم بودند،دوست داشت به جای آشغالدونی خارج از شهر بیاد اینجا تیراندازی که شاید اگر روزی بختش گفت طاووس شکار کنه.
بنابراین با این امید که طاووس شکار کنه، رفت ته باغ، من نشسته بودم روی شاخهی بزرگ درخت سیبی که افتاده بود روی زمین و منتظر بودم که بر گرده، نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا صاحب باغ، به باغش نمیرسد.
شاید وقتی که خونهشون سوخت، دیگه نمیتونستن اینجا زندگی کنن، چون که احتمالا خاطرههای بدی از این محل داشتن و باغ سیب هم بخشی از این خاطرههای بد بود.
حتی دیگه علاقه نداشتن محصول سیب باغ رو بفروشن آدم توی زندگی بلاهای زیادی سرش میآد، طوری که بعضی موقعها دوست داره همه چیز رو فراموش کنه. برای همین صاحب باغ رفته بود جای دیگهای که زندگیاش رو بکنه و بتونه چیزهایی مثل خونههای سوخته رو فراموش کنه و زندگیاش رو از نو بسازه، به این امید که این دفعه از زندگیاش خاطرههای مطبوعتری داشته باشه.
قطرههای درشت و خاکستری بارون هنوز هم میباریدند. ابرها هر دم انبوهتر میشدند و آسمون هر دم به زمین نزدیکتر میشد. آسمون این قدر به زمین نزدیک شده بود که انگار دوست داشت ولو بشه روی شاخهی درختهای سیب مثل جادری خاکستری بود که روی درختها کشیده باشند.
من از بارون یک خرده خیس شده بودم. اما برام مهم نبود.
نشسته بودم همون جا و به دیوید فکر میکردم و به دوستیمون که این همه به خواب و رویا ربط پیدا میکرد.
از خودم میپرسیدم: چطور دوستیمون شروع شد. دوستیها به ندرت این طور شروع میشه که یکی خوابهاش رو برای دیگری تعریف کنه. اما در دوستی ما خواب چیز خیلی مهمی بود. به خصوص خوابی که ازش میترسید و اون چیزی که به وحشتش میانداخت و تقریبا میتونست ببیندش اما هیچ وقت درست ندیده بودش.
چیزی توی کلهاش بود که کاری میکرد دستش به چیز مرموزی که به خواب میدید نرسه تویخوابش هر چه تلاش میکرد نمیتوانست لمسش کنه برای همین مدام با من از چیزی صحبت میکرد که نامری بود.
من به این موضوع بیعلاقه نبودم، اما علاقهی زیادی هم بهش نداشتم، ولی این طور وانمود میکردم که خیلی به این موضوع علاقه دارم، چون که دلم نمیخواست دوستیمون با وجود این که محورش خوابهای دیوید بود از بین بره.
بعد صدای شلیک گلولهای رو شنیدم.
از این صدا یکهو به خودم آمدم. صدای یک طاووس رو شنیدم که داشت میامد به طرفم. صدای طاووس مثل صدای هواپیمایی زنگ زده بود که داشت مستقیم به طرف من میآمد میدیدم که چطور یک خرده بالاتر از علفزار پرزنان به طرف من پر میکشید.
به طور غیرارادی لوله ی تفنگم رو به طرفش گرفتم و شلیک کردم. گلولهام ظاهرا به هدف نخورده بود چون که پرنده از کنارم پر کشید و رفت به طرف خونهی دهقانی سوخته و طویلهی نیمه ویرانش.
بعد،یک لحظه صدای گلوله و صدای پرنده محو شدند همه جا ساکت شد و من تونستم دوباره صدای قطرههای بارون رو بشنوم. قطرههای بارون در ماه فوریه خیلی درشت بود و هر کدام مخزن آبی بودند برای خودشون.
چند ماه بعد که بهار از راه میرسید، سرسبزی بهار مدیون همین صدای چک چک بارون بود اما من دیگه اینجا نبودم و نمیتونستم بهار رو ببینم وقتی که شلیک کردم حتی از جام بند نشدم الابختکی ماشه رو فشار دادم و جوری به خطا رفتم که حتی سعی نکردم یک بار دیگه تیر بندازم. به پشت سرم که نگاه کردم،دیدم طاووس رفت پشت طویلهی نیمه ویران و از نظر پنهان شد.
متوجه شدم که پرنده و صدای تیر از همون طرفی آمده بودند که دیوید مدتی قبل به اونجا رفته بود. بلند شدم و داد زدم «تیرت به هدف نخورد.» به این مساله فکر نکرده بودم که دوید صدای تیری رو که من شلیک کرده بودم شنیده بود بنابراین قاعدتا باید میدونست که تیرش به هدف نخورده.
بعدش دلم شور افتاد تا حالا میبایست پیداش شده باشد اگر حتی رفته بود پی یک طاووس دیگه، تا حالا میبایست پیداش شده باشه، پس کجا بود؟
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.