روابط من با معاصرانم به ظاهر همان بود و با وجود این هماهنگی آن به طور نامحسوس به هم خورده بود. دوستانم تغییر نکرده بودند. هنوز هم به موقع، هماهنگی و امنیتی را که در کنارم مییافتند میستودند. ولی من فقط ناهماهنگی و اغتشاشی را در مییافتم که وجودم را انباشته بود. احساس میکردم که ضعیف و زخمپذیر شدهآم و در معرض افترای عام قرار گرفتهام.
همنوعانم دیگر در چشم من شنوندگان محترمی نبودند که به انها عادت داشتم. دایرهای که من در مرکزش قرار داشتم شکسته بود و آنها مثل قضات به ردیف نشسته بودند. از آن لحظه که فهمیدم در من چیزی در خور داوری بوده است فهمیدم که در آنها نیز استعداد مقاومتناپذیری برای داوری کردن وجود دارد. بلی، آنها مثل گذشته آنجا بودند، اما میخندیدند. یا بهتر بگویم: به نظرم میرسید که به هر کس برمیخورم با لبخندی پنهانی به من مینگرد. حتی در آن زمان احساس میکردم که به من پشت پا میزنند.
در واقع دو سه بار هم، در موقع ورود به محلهای عمومی، بیدلیل سکندری خوردم. حتی یک بار به درازا روی زمین افتادم. آن فرانسوی منطقی پیرو «دکارت» که در وجود من است آنا به خود آمد و این حوادث را به تنها خدای عقلانی، یعنی به تصادف، نسبت داد. اما به هر حال بدگمانی در وجودم باقی ماند.
وقتی که توجهم برانگیخته شد،کشف این که دشمنانی دارم برایم دشوار نبود. اول در حرفهام و بعد در زندگی اجتماعیم. گروهی چون خدمتی برایشان انجام داده بودم و گروه دیگر چون میبایست خدمتی برایشان انجام داده باشم.
روی هم رفته همه ی اینها در نظام عرف و طبیعت بود و من بیان که زیاده از حد احساس اندوه کنم به وجودشان پی بردم. رد عوض،قبول این حقیقت که من در میان اشخاصی که به زحمت میشناختم، یا اصلا نمیشناختم، دشمنانی دارم برایم دشوارتر و دردناکتر بود. من همیشه به حکم ساده لوحیم، که چند نمونهاش را به شما ارائه دادم، فکر میکردم که مردمی که مرا نمیشناسند، در صورتی که باب مراوده با من بگشایند، نمیتوانند از دوست داشتنم خودداری کنند. و حال آن که چنین نبود! من مخصوصا در میان کسانی که مرا فقط از راه دور میشناختند و خود من آنها را نمیشناختم با کینه و دشمنی رو به رو میشدم. لابد گمان میکردند که زندگی سرشاری دارم و در سعادت مطلق غوطه میخورم: این گناه بخشودنی نیست. حالت موفقیت، وقتی به صورتی خاص تظاهر نماید، میتواند خری را هم هار کند. از سوی دیگر، زندگی من تا سر حد انفجار پر بود و، بر اثر کمبود وقت، به اشخاص زیادی که در دوستی پیشقدم میشدند جواب رد میدادم. بعد، به همان دلیل، امتناع خودم را از یاد میبردم. ولی کسانی مرا به دوستی خوانده بودند که زندگیشان پر نبود و به همین جهت امتناع من در خاطرشان باقی میماند.
اگر بخواهم فقط یک مثال بیاورم باید بگویم به همین ترتیب بود که زنها، در آخر کار، برایم گران تمام میشدند. وقتی را که صرف آنها میکردم نمیتوانستم به مردها اختصاص دهم، و مردها هم همیشه این گناه را به من نمیبخشودند. چگونه میشد از این مشکل رهایی یافت؟ مردم خوشبختی و موفقیت را تنها در صورتی به شما میبخشایند که با کمال سخاوت رضا دهید که آنها را با دیگران قسمت کنید. اما برای این که خوشبخت شوید نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید. بدین طریق راهی برای خلاصی نیست. خوشبخت بودن و محاکمه شدن یا بدبخت بودن و تبرئه شدن. در مورد من، بیعدالتی شدیدتر از این بود: من به جرم سعادتهای پیشین محکوم شده بودم. زمانی دراز در تصور موهوم توافقی همه جانبه زندگی کرده بودم، در صورتی که از هر سو داوریها و خدنگها و نیشخندها بر من فرود میآمد، در حالی که گیج و مبهوت لبخند میزدم. روزی که از خطر آگاه شدم چشم بصیرتم باز شد. به یک دم همهی زخمها بر من فرود آمد و قوایم به یک باره تحلیل رفت. آن گاه گیتی سراسر بر گرد من به خنده افتاد.
این همان چیزی است که هیچ انسانی (جز کسانی که زندگی نمیکنند، یعنی فرزانگان) تاب تحملش را ندارد. تنها از طریق بدجنسی میتوان به دفع حمله پرداخت. از این روست که مردم برای این که خود محاکمه نشوند در محاکمه کردن شتاب میکنند. چه توقع دارید؟ طبیعیترین تصور انسان ، اندیشهای که به سادگی به مخیلهاش خطور میکند و گویی از اعماق فطرتش سرچشمه میگیرد، تصور بیگناهی خویش است.
در این مورد، ما همه مثل آن مردک فرانسوی هستیم که در «بوخنوالد» به اصرار میخواست به منشی یهودی، که خودش هم زندانی بود و نام او را در دفتر ثبت میکرد، اعتراضی تسلیم کند. اعتراض؟ منشی و رفقایش به خنده افتادند: «رفیق، بیفایده است. اینجا به چیزی اعتراض نمیکنند.» و مردک فرانسوی میگفت: «ببینید، آقا وضع من استثنایی است، آخر من بیگناهم!»
همهی ما موارد استثنایی هستیم، همه میخواهیم از چیزی تقاضای فرجام کنیم! هر کدام میخواهیم به هر قیمتی که هست بیگناه باشیم،حتی اگر برای این کار لازم باشد که نوع بشر و قضای آسمانی را متهم کنیم. وقتی به کسی که بر اثر جد و جهد خویش هوشمند و یا سخاوتمند شده است، خوشامد میگویید او را مختصری خوشحال میکنید. در عوض،اگر سخاوت فطری او را بستایید بالاترین شادیها را به او میدهید. متقابلا اگر به جنایتکاری بگویید که خطای او مولود فطرت و شخصیتش نیست، بلکه زادهی مقتضیات ناگوار است، به راستی شکرگزار شما میشود. حتی در ضمن خطابهی دفاعیه شما همین لحظه را برای گریستن انتخاب میکند. با این همه، هوش و شرافت مادرزادی به هیچ وجه در خور تحسین نیست، همچنان که به طور قطع مسئولیت جنایتکار بالفطره از مسئولیت کسی که مقتضیات او را به جنایت وا داشته است بیشتر نیست. اما این حیلهگران طالب عنایتند، یعنی عدم مسئولیت، و بیانکه احساس شرم کنند به عذر طبیعت و بهانهی مقتضیات، حتی اگر متناقض باشد،استناد میجویند. سهم این است که بیگناه باشند و فضائلی که از بدو تولد به آنها اعطا گردیده است مورد تردید قرار نگیرد و تقصیرهایشان که زادهی مصیبتی زودگذر است موقتی جلوه کند.
به شما گفتم،موضوع اساسی این است که رشتهی داوری بریده شود. ولی چون بریدن رشتهی داوری دشوار است، چون بسیار مشکل است که شخص بتواند هم تحسین و هم اغماض دیگران را نسبت به طبیعت خویش جلب کند، همه میخواهند ثروتمند شوند. چرا؟ دلیلش را از خودتان پرسیدهاید؟ برای اعمال قدرت، البته. اما،مخصوصا برای آن که ثروت انسان را از محاکمهی فوری در امان میدارد، شما را از انبوه جمعیت مترو به در میبرد تا در اتاقک نیکل اندود اتومبیل محبوس کند، شما را در میان باغهای وسیع که محافظت میشوند و واگنهایی که تختخواب دارند و اتاقهای مجلل کشتی از دیگران مجزا میکند. دوست عزیز، ثروت هنوز حکم برائت نیست، اما تعلیق حکم محکومیت است و تحصیل آن همیشه به کار میآید...
از همه مهمتر آن که حرف رفقایتان را، وقتی از شما میخواهند که با انها صادق و صریح باشید،باور نکنید. آنها فقط امیدوارند که شما در تصور خوبی که از خویش دارند نگهشان دارید و در عین حال این اطمینان اضافی را هم که از قول صراحت شما بیرون کشیدهاند توشهی راهشان کنید. چگونه ممکن است که صراحت، شرط دوستی قرار گیرد؟ شوق طلب کردن حقیقت، به هر قیمت که باشد،سودایی است که هیچ چیز را معاف نمیدارد و در برابرش هیچ چیز تاب نمیآورد. یک جور شهوت است. گاهی نوعی راحتی و یا خودخواهی است.
بنابراین، اگر شما خود را در چنین وضعی دیدید، تردید نکنید:قول راستگویی بدهید و به بهترین وجه ممکن دروغ بگویید. شما به آرزوی نهان آنها جواب میدهید و محبت خود را به دو گونه ثابت میکنید.
این موضوع به حدی حقیقت دارد که ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل میگوییم. حتی از محضرشان میگریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف میکنیم که به ما شباهت دارند و در ضعفها و حقارتهایمان شریکند. بنابراین ما نمیخواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط میخواهیم که بر حالمان رقت آورند و در راهی که میرویم تشویقمان کنند. خلاصه میخواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی برنداریم. نه از وقاحت نصیب کافی بردهایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب. شما با آثار «دانته» آشنایید؟ حقیقتا؟ عجب! بنابر این شما میدانید که دانته در نزاع میان پروردگار و اهریمن قائل به وجود فرشتگان بیطرف است و آنان را در برزخ که به منزلهی دالان دوزخ است جای میدهد. دوست عزیز، ما در این دالانیم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.