خانهی دلربایی است، مگر نه؟ دو جمجمهای که در آنجا میبینید،سر غلامان سیاه است و در حکم نشانی خانه. این خانه به یک برده فروش تعلق داشته است. آه! در آن زمان مردم ورقهای بازیشان را پنهان نمیکردند! جربزه داشتند و میگفتند: «همین است که هست، من مال و مکنت دارم، تجارت برده میکنم، گوشت سیاه میفروشم».
تصورش را میکنید کسی امروزه رسما اعلام کند که چنین حرفه ای دارد چه افتضاحی به پا میشود! من از اینجا صدای همکاران پاریسیم را میشنوم. چون که آنها در مورد این مسئله مصالحه ناپذیرند، تا دو سه بیانیه و حتی بیشتر صادر نکنند از پا نخواهند نشست. خوب که فکرش را میکنم میبینم من هم امضایم را کنار امضای آنها خواهم گذاشت. بردگی؟ آه، نه، ما با آن مخالفیم! حالا اگر انسان اجبارا بردگی را در خانه خود یا در کارخانهها برقرار سازد، خوب، این مطابق رسم اجتماع است، اما اگر بخواهد به آن مباهات کند، دیگر از حد و اندازه میگذرد.
من خوب میدانم که آدمی نمیتواند از حکمرانی خود و یا خدمتگزاری دیگران صرفنظر کند. هر انسانی همان طور که به هوای پاک نیاز دارد، محتاج به وجود بردگان است. حکم راندن یعنی نفس کشیدن. شما کاملا با این عقیده موافقید؟ و حتی محرومترین افراد از مواهب طبیعی میتوانند تنفس کنند. پستترین فرد در سلسله مراتب اجتماعی باز هم همسری و یا فرزندی و اگر مجرد باشد سگی دارد. روی هم رفته، مهم این است که شخص بتواند خشمگین شود بیان که دیگری حق جواب داشته باشد، شما این دستور اخلاقی را شنیده اید که میگوید : «کسی به پدرش جواب نمیدهد»؟ از یک جهت، این دستور عجیب است: جز به کسی که انسان دوست میدارد، در این دنیا دیگر به چه کسی میتواند جواب گوید؟ و از جهت دیگر قانع کننده است: بالاخره باید کسی کلمهی آخر را بر زبان آورد. وگرنه، برای رد هر دلیل، دلیلی دیگر میتوان آورد و این کار انتها نخواهد نداشت. قدرت، به عکس، همه چیز را حل و فصل میکند. ما مدتها وقت صرف کردیم، ولی عاقبت به این مطلب پی بردیم. مثلا، شما باید متوجه این نکته شده باشید که اروپای پیر فرازنهی ما سرانجام طریق صواب بحث را یافته است. ما دیگر چون عهد سادهلوحی نمیگوییم: «من این طور فکر میکنم، شما چه ایرادی بر آن دارید؟» ما واقع بین شدهایم. بیانیه را جایگزین مباحثه کردهایم، میگوییم: «حقیقت این است. شما میتوانید همچنان دربارهاش مجادله کنید، گوش ما بدهکار نیست. ولی چند سال دیگر، پلیس پا پیش میگذارد و به شما نشان میدهد که حق با من است.»
آه! سیارهی عزیز! حالا همه چیز در آن روشن است. ما خودمان را میشناسیم و میدانیم که چه کارهایی از ما ساخته است. برای این که نه در موضوع بحث، بلکه در مثال تغییری دهیم، مرا در نظر بگیرید. من همیشه خواستهام که با لبخند به من خدمت کنند. اگر خدمتکار قیافهای غمگین داشت، روز مرا زهرآگین میکرد. البته او کاملا حق داشت که خوشحال نباشد. اما من به خود میگفتم که برای او بهتر است به جای گریستن در حال تبسم خدمت کند. در حقیقت، این کار برای من بهتر بود. معذلک، استدلال من، بیآنکه مشمشع باشد، کاملا احمقانه هم نبود. بر همین طریق، من همیشه از خوردن غذا در رستورانهای چینی ابا داشتم. چرا؟ برای این که شرقیها هنگامی که سکوت میکنند،و در مقابل سفیدپوستان، اغلب قیافهای تحقیرآمیز دارند. طبیعتا این حالت را در موقع خدمت هم حفظ میکنند! در این صورت چگونه انسان میتواند از مرغ زعفرانی لذت ببرد، و به خصوص چگونه به آنها بنگرد و بیندیشد که حق با خودش است؟
بین خودمان بماند، بنابراین خدمتگزاری، خاصه اگر با تبسم صورت گیرد، امری ضروری است. ولی نباید به آن اعتراف کرد. آن کس که نمیتواند از داشتن بردگان چشم بپوشد، بهتر نیست که آنها را مردمان آزاد بنامد؟ اولا برای رعایت اصول اخلاقی، ثانیا برای آن که امید را در آنها از میان نبرد. و آنها حق توقع چنین جبرانی را از ما دارند، مگر نه؟ بدین ترتیب، آنها همچنان لبخند خواهند زد و ما آرامش وجدانمان را حفظ خواهیم کرد. والا ناگزیر خواهیم شد که در مورد خود تجدیدنظر کنیم، آن وقت از رنج دیوانه میشویم و یا فروتنی پیشه میکنیم، و از هر دو باید ترسید. بنابراین، احتیاج به اعلان نیست، و این یکی مایهی افتضاح است. به علاوه، اگر همه کس اسرار نهان خود را فاش و حرفهی حقیقی و هویت خود را اعلام میکرد، ما سرگیجه میگرفتیم! کارتهای ویزیت را مجسم بکنید: «دوپن» فیلسوف ترسو، یا مالک مسیحی، یا ادیب زناکار. در واقع موضوع برای انتخاب فراوان است. اما چه جهنمی بر پا میشد! بلی، جهنم باید همین طور باشد: لوحهای بر سر در هر خانهای و هیچ وسیلهای برای توضیح دیگر. و همه کس برای بار اول و آخر طبقهبندی میشد.
مثلا شما،هموطن عزیزم کمی فکر کنید که لوحهی خودتان چه خواهد بود. هیچ نمیگویید؟ خوب باشد، بعدا جواب مرا بدهید. اما من لوحهی خودم را میشناسم:یک چهرهی دوگانه، یک «ژانوس» دلربا و بالای آن شمار خانهی من: «از این حذر کنید» و روی کارتهایم: «ژان باتیست کلمانس، بازیگر» ملاحظه کنید، از آن شبی که با شما دربارهاش گفتگو کردم مدت کوتاهی نگذشته بود که من به موضوعی پی بردم: وقتی نابینایی را روی پیادهروی که با کمک من بر آن فرود آمده بود ترک میکردم کلاهم را برداشتم و به او سلام دادم. مسلما برای او نبود که کلاه از سر بر میداشتم، چون او نمیتوانست ببیند. پس این سلام خطاب به که بود؟ به تماشاگران.
ادای احترام پس از اجرای بازی، هان، بدک نیست؟ روز دیگر در همان ایام به رانندهی اتومبیلی که از من برای کمکی که به او کرده بودم تشکر میکرد جواب دادم که هیچکس دیگر چنین کاری را نمیکرد. البته میخواستم بگویم که هر کس دیگر هم بود همین کار را میکرد.
ولی این اشتباه لفظی تاسفآور چون باری بر روی دلم باقی ماند. در زمینهی تواضع من واقعا یکهتاز بودم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در سقوط - قسمت آخر مطالعه نمایید.