بهتر است از ادبم بگویم که زبانزد مردم بود و با این همه قابل انکار نبود. در واقع رعایت رسم ادب به من شادیهای بزرگ میداد. اگر بعضی صبحها بختم یار میشد که جایم را در اتووبوس و یا مترو به کسی واگذار کنم که آشکارا بیشتر استحقاقش را داشت، یا شیئی را که از دست خانم پیری افتاده بود بردارم و با لبخندی که خود خوب میشناختم به او باز گردانم، یا فقط تاکسیم را به شخص عجولتری واگذارم، روزم از ان روشن میشد. باید بگویم که من حتی از روزهایی لذت میبردم که وسایل حمل و نقل عمومی در حال اعتصاب بود و من فرصت مییافتم که در ایستگاههای اتوبوس چند تنی از هموطنان بدبختم را که نتوانسته بودند به خانه بازگردند سوار اتومبیل خود کنم. بالاخره این که در تماشاخانه صندلی خود را ترک کنم تا جفتی بتوانند در کنار یکدیگر بنشینند و در مسافرت چمدانهای دختری را در توری که دستش به آن نمیرسید بگذارم اعمالی بود که من بیشتر از اعمال دیگر انجام میدادم، زیرا بیشتر در پی این فرصت بودم و لذتهای گواراتری از آن میبردم.
همچنین به سخاوت شهرت داشتم، و سخاوتمند هم بودم. چه در عیان و چه در نهان، بسیار بخشیدهام. اما جدایی از شیئی یا از پولی رنجم که نمیداد هیچ، لذتهای مداومی هم برایم فراهم میاورد که از اندوه نشانی نداشت، حتی از اندوهی که گاه با مشاهدهی بیثمری این بخششها یا قدر نشناسیهای احتمالی که در پی داشت در من زاده میشد. من حتی از این که چیزی بدهم آنقدر لذت میبردم که نفرت داشتم از این که به این کار مجبور شوم. دقت در مسایل مالی مرا به ستوه میآورد و با بدخلقی به آن تن میدادم. میبایست در آنچه میبخشم صاحب اختیار خویش باشم.
آیا شما هرگز ناگهان احتیاج به همدردی، به کمک، به دوستی پیدا نکردهاید؟ بلی، البته. اما من به خود یاد دادهام که به همدردی قناعت کنم. آسانتر میتوان آن را به دست آورد مضافا بر این که تعهدی هم ایجاد نمیکند. «از همدردی من مطمئن باشید» و به دنبال آن بیدرنگ در دل میگویند: «و حال به امور دیگر بپردازیم». همدردی از احساسات نخست وزیرانه است: آن را به بهای ارزان، بعد از وقوع بلایا، به دست میآورند.
ولی دوستی به این سادگی نیست. به مرور ایام و با رنج بسیار به دست میاید، اما چون به دست آمد، دیگر راهی برای خلاصی از آن وجود ندارد، باید در برابرش سینه سپر کرد. مبادا تصور کنید که دوستانتان، همانطور که وظیفهی آنهاست، هر شب به شما تلفن خواهند کرد تا بدانند آیا اتفاقا این همان شبی نیست که شما تصمیم به خودکشی گرفتهاید، یا سادهتر از آن، آیا همصحبتی نمیخواهید، آیا دل و دماغ بیرون آمدن از خانه را ندارید. ولی نه، خاطرتان آسوده باشد، اگر تلفن کنند در شبی است که شما تنها نیستید، و زندگی به کامتان شیرین است.
خودکشی چیزی است که اصلا خود آنها شما را به سویش سوق میدهند، آن هم به استناد دینی که، به زعم آنها، شما نسبت به خود دارید. آقای عزیز، خداوند ما را از این محفوظ بدارد که در نظر دوستانمان قدر و منزلت بلند داشته باشیم! اما در مورد کسانی که کارشان دوست داشتن ماست، یعنی خویشان و منسوبان که آن خود حکایتی است! آنها کلام مناسب را به کار میبرند، اما کلامی که بیشتر اثر گلوله را دارد. تلفن میزنند عین کسی که شلیک میکند، و درست هم نشانه میروند. آه! خیانتکاران!
چطور؟ کدام شب؟ به ان هم میرسم، با من باید حوصله کرد.. وانگهی این حکایت دوستان و منسوبان از بعضی جهات به موضوع مورد بحث بستگی دارد. ببینید، برای من ماجرای مردی را نقل کردهاند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها بر کف اتاق میخوابید تا از آسایشی بهره نبرد که رفیقش از آن محروم شده بود.
چه کسی، آقای عزیز، چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت، آیا من خود به این کار قادرم؟ گوش کنید، من میخواستم قادر به آن شوم، و خواهم شد. همهی ما روزی به این کار قادر خواهیم شد. و این روز رستگاری ما خواهد بود. ولی این کار آسان نیست، زیرا دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است. آنچه را که میخواهد، نمیتواند. از این گذشته شاید آن را چنان که باید، نمیخواهد. شاید ما زندگی را چنان که باید، دوست نمیداریم. آیا توجه کردهاید که تنها مرگ احساسات ما را بیدار میکند؟ رفیقانی را که تازه از ما دور شدهاند چه دوست میداریم، مگر نه؟ آن عده از استادانمان را که دهانشان پر از خاک است و دیگر سخن نمیگویند چه میستاییم! در این صورت، بزرگداشت آنان طبیعتا در ما پا میگیرد، همان بزرگداشتی که شاید آنها در همهی عمر از ما انتظارش را داشتند. ولی آیا میدانید برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصفتر و بخشندهتریم؟ دلیلش ساده است! با آنها الزامی در کار نیست. ما را آزاد میگذراند، ما میتوانیم هر وقت فرصت داشتیم، در فاصلهی میان یک مجلس مهمانی و یک یار مهربان، یعنی روی هم رفته در اوقات هدر رفته، بزرگداشت آنان را قرار دهیم. اگر ما را به کاری ملزم کنند فقط به یادآوری ذهنی است، و قووهی حافظهی ما ضعیف است. در حقیقت آنچه در رفقای خود دوست داریم مرگ تازه است. مرگ سوزناک است، تاثر خودمان و دست آخر وجود خودمان است!
بدین گونه، من دوستی داشتم که اغلب از او دوری میجستم. کمی کسلم میکرد، و به علاوه پابند اصول اخلاقی بود. اما به هنگام نزع، مرا در کنار خود بازیافت، خاطرتان آسوده باشد. من یک روز را هم از او غافل نشدم. او مرد در حالی که از من راضی بود و دستهایم را در دست میفشرد. زنی که مدتها، و آن هم بینتیجه، پاپی من شده بود این اندازه خوش ذوق بود که در جوانی بمیرد، و بیدرنگ چه جایی در دل من یافت! خاصه وقتی که، علاه بر آن، پای خودکشی هم در میان باشد! خداوندا، چه آشوب دلپذیری! تلفنها به کار میافتد، بر ضربان دلها میافزاید، جملهها کوتاه اما پرکنایه میشود، اندوه خود را به زحمت فرو میخورند، و حتی، بلی، اندکی هم خود را متهم میکنند!
انسان چنین است، آقای عزیز، دو چهره دارد:
نمیتواند بیآن که به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد. اگر به حکم تصادف در عمارتی که خانهی شماست حادثه مرگی روی داد در رفتار همسایگان تعمق کنید. آنها در زندگی کوچک خود به خواب رفته بودند و ناگهان مثلا سرایدار میمیرد. در همان لحظه بیدار میشوند، به جنب و جوش میافتند، خبر میگیرند، دلسوزی میکنند. مردهای زیر چاپ است و سرانجام نمایش آغاز میشود. آنها به نمایش حزن انگیز نیاز دارند، چاره چیست، این برای آنها نوعی تعالی است، نوعی مشروب اشتهاآور است. وانگهی، تصور میکنید تصادفا از سرایدار سخن به میان آوردم؟ من سرایداری داشتم به راستی کریه و نامطبوع که بدجنسی مجسم بود. عفریتی ساخته از حقارت و کینه توزی که حتی با گذشتترین راهبان را دلسرد میکرد. من با او دیگر حرف هم نمیزدم، اما صرف وجودش کافی بود که خشنودی عادی مرا به مخاطره افکند. او مرد و من به تشییع جنازهاش رفتم. میتوانید دلیلش را بگویید؟
وانگهی دو روزهی قبل از مراسم تدفین فوقالعاده جالب بود. زن سرایدار بیمار بود و در تنها اتاقی که داشتند خوابیده بود و در کنار او، روی چند سه پایه، تابوت قرار داشت. هر کس میبایست خودش بیاید و نامههایش را بردارد. در را باز میکردند، میگفتند: «سلام خانم» به شرح محاسن آن کس که از دنیا رفته بود، و زنش با دست نشانش میداد، گوش میکردند و نامههایشان را میبردند. در این کار هیچ چیز لذت بخشی وجود نداشت، جز این است؟ و با این همه تمام اهل خانه در اتاق سرایدا که از بوی ناخوش «فنون» آکنده بود رژه رفتند. و مستاجران خدمتکارانشان را میفرستادند، نه، آنها خودشان برای استفاده از این سعادت نامنتظر میآمدند. وانگهی، خدمتکاران هم میآمدند، منتها به طور پنهانی، در روز تشییع تابوت بزرگتر از آن بود که از در اتاق خارج شود.
زن سرایدار از درون بستر با تعجبی آمیخته به اندوه و شعف میگفت: «اوه عزیز من چقدر بزرگ بود!» و مأمور مراسم جواب میداد: «خانم،ناراحت نباشید، او را به طور کتابی و ایستاده رد میکنیم.» او را به طور کتابی و ایستاده رد کردند و بعد خواباندند. و من تنها کسی بودم (با یک پادو میخانه که فهمیدم هر شب شرابش را با آن مرحوم مینوشیده است) که تا قبرستان رفتم و بر تابوتی که تجملش مرا به شگفت آورد گل ریختم. بعد برای این که تشکرات هنرپیشه را در نقش زنی مصیبتدیده بپذیرم، به دیدن زن سرایدار رفتم. به من بگویید چه دلیلی برای همه این کارها وجود داشت؟ هیچ، مگر طلب شرابی برای تحریک اشتها.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در سقوط - قسمت چهارم مطالعه نمایید.