شب اخر است. دیگر لحظهای از سوفیا جدا نمی شوم. همه جا مثل سایه در تعقیب او هستم. هیچ کاری بر خلاف میل او انجام نمیدهم. امشب نیز برای آخرین بار، برای خداحافظی، ناخدا شب نشینی بزرگی ترتیب داده است و سوفیا میل دارد در این شب نشینی شرکت کند، بسیار خوب. در این شبنشینی شرکت خواهیم جست، راستش من چندان از این شب نشینیها خوشم نمیاید، به علاوه ارکستر کشتی را هم دوست ندارم. همهاش آهنگهای تند میزند، انسان زود خسته میشود، از جمعیت زیاد هم بدم میآید، وقتی دور و برم زیاد شلوغ است مثل این است که نفسم تنگ میشود، خفه میشوم.
نیمه شب است. سوفیا با یک افسر والس میرقصد. در خویشتن غم و ناراحتی عجیبی احساس میکنم. نمیدانم علتش چیست، شاید دلیلش این است که از یک هفته به این طرف رفته رفته عادت کردهام، به او انس گرفتهام، میخواهم همیشه با من باشد و فکر این که فردا باید او را به دیگران بسپارم و مدتها، شاید سالیان دراز دیگر او را نبینم، اندوهی بیپایان در من ایجاد کرده است، دلم شور میزند، حالت عجیبی دارم. در عرض این یک هفته چه کرده که مرا تا این اندازه شیفته خود ساخته است؟ در تمام این مدت مانند یک برادر با او رفتار کردهام و در او به چشم خواهری نگریستهام ولی امشب احساس میکنم که قلبم در گرو اوست، احساس میکنم که شب آبستن وقایع شگفتانگیزی است، میدانم که اتفاقی غیرمترقبه روی خواهد داد، اطمینان دارم، اطمینان دارم.
افسر به روی سوفیا خم شده و لبان خود را روی گردن زیبای او میفشارد. سوفیا بیاراده تسلیم بوسهی او شده است.
چشمان خود را بر هم نهاده است از چهره اش علائم خوشبختی و لذت هویداست. بیاختیار از جا برمیخیزم. احتیاج به هوای آزاد دارم، اینجا دارم خفه میشوم، میخواهم ریههای خود را از هوای صاف پر کنم، از سالن بزرگ کشتی بیرون میروم، خود را به عرشهی کشتی میرسانم و به لبهی نرده تکیه میکنم، هوا صاف و درخشان است، با ولع نفسهای عمیق میکشم، ماه که تازه طلوع کرده با زیبایی تمام میدرخشد، هزاران فکر در مخیله ی من ترکتازی میکنند، قادر نیستم یکی از این افکار را دنبال کنم، به پرورانم، از ان نتیجه بگیرم، احساس میکنم خیلی کوچکم، موجودی ضعیف، بیهوده و عاطل و باطلم، فکر میکنم هستی من بیثمر و بینتیجه است ولی فکر سوفیا به من نیرو میبخشد. با هر نفس به یاد سوفیا میافتم.
کشتی روی امواج میلغزد و پیش میرود، تکان ملایمی دارد، مثل این که تاب میخورد، امواج پنجههای سفید خود را روی آب میکشند، چنگ میزنند مثل این که میخواهند پرتو طلایی ماه را از روی آب بربایند. در اطراف من همه جا را سکوت فرا گرفته است، در گوشهای خزیدهام، خود را جمع کردهام، مثل این که در انتظار حادثهای هستم، صدای اهی از کنارم برمیخیزد، سر خود را بر میگردانم و سوفیا را میبینم. چرا اینجا امده است؟ چه کار دارد؟ چرا مرا راحت نمیگذارد؟ چرا نمیرود برقصد؟...
از زیر چشم به او مینگرم، چهرهاش آرام و بیاعتناست، نمیتوانم دیده از صورتش برگیرم، همانطور که به او خیره شدم کم کم نزدیک میشوم، بیچاره سوفیا، امشب آخرین ساعات ازادی خود را میگذراند، فردا پزشکان همچو طعمهای او را از دست من خواهند ربود و ماهها، شاید سالها این دختر جوان را در زیر چنگالهای بیرحم خود خواهند فشرد، آیا قادر خواهند شد که درمانش کنند؟ آیا خوب از او مراقبت خواهند کرد؟... ایا باز هم میل خواهد کرد برقصد و شامپانی بنوشد؟ ... و کدام اینده شوم در انتظار اوست؟...
آه سوفیا! ... چقدر امشب زیبایی! ... چقدر میل دارم تو را در اغوش خود بفشارم و کلمات مهرآمیز در گوشت بگویم... میخواهم به تو بگویم که این زندگی ارزش ندارد، این هستی بیهوده است، به زحمتش نمیارزد... میخواهم بگویم که این سفر دریایی رویایی زیبا بیش نبود رویایی زیبا که بیداری تلخی در پی دارد... بگذار گیسوان طلایی تو را نوازش کنم... این منظره را دوست داری؟ این دریای لایتناهی که تا افق تاریک کشیده شده است دوست داری؟...
ماه برای من و تو میدرخشد و شب همهجا را فرا گرفته تا ما را از انظار مخفی کند... شب آغوش خود را برای ما باز کرده است تا ما را در پناهش امان دهد...
سوفیا، همینجا بمان، حرکت نکن، بگذار دستهای من گردن لطیفت را نوازش کند، مثل امواجی که بر دریا میلغزد، من هم میل دارم انگشتانم را روی گیسوانت بکشم ... در من با نگاهی دوستانه بنگر، دوست ندارم این همه وحشت و ترس در چشمانت ببینم... خاموش باش... نفس بلند بکش ... فردا پایان همه چیز است ... فردا درهای دنیای نوینی را به روی تو خواهد گشود، دنیایی پر زجر دارد... سیم های برق را در میان انبوه گیسوان طلایی تو قرار خواهند داد، پرستارها تو را به روی تخت خواهند بست، پزشک کلید برق را میچرخاند و... بیچاره سوفیا ... تا به حال میدانستی الکتروشوک چیست هان؟
چرا باید این زندگی بیهوده ادامه پیدا کند، میدانی که هرگز این بیماری روانی ... این بیماری که دیوانگی نام دارد ... درمان نخواهد شد. یعنی هرگز کاملا درمان نخواهد شد، همیشه آثاری از خود باقی میگذارد، باید تمام زندگی خود را در حالتی میان خواب و بیداری بگذرانی، کم کم جوانی و زیبایی خود را از دست خواهی داد، مثل این که ذره ذره زندگی را از تنت جدا کنند... یک روز متوجه میشوی که پوست لطیف و صاف صورتت چروک خورده، پیر شدهای، هیچکس به تو توجه ندارد یا اگر کسی توجهی کند از روی ترحم است، همه از تو دور خواهند شد، متنفر خواهند شد... تو را تنها خواهند گذاشت، تنها با بدبختی و دیوانگی ... تنها با زجر و ناتوانی ... بیان که از زندگی بهرهای برده باشی ... سوفیای زیبای من، نترس ... نترس ... این دریا راینگر، خوب بنگر، رنگ اعماق ان را میشناسی؟... خم شو، به جلو خم شو... باز هم ... باز هم خم شو... من اهسته تو را بلند میکنم خیلی آهسته، خیلی اهسته به طوری که خودت هم متوجه نشوی... هیچکس متوجه نشود ... پدر و مادرت از من تشکر خواهند کرد زیرا تو را از یک عمر بدبختی نجات میدهم، خودت هم زیاد زجر نخواهی کشید، اصلا رنج نخواهی برد، چند لحظهی کوتاه به این زندگی خاتمه خواهد داد، به اعماق دریا فرو خواهی رفت و در انجا خواهی دانست که ماهیها به هنگام شب خوابهای زیبا میبینند یا نه ...
بیا به زودی آب تو را در اغوش خواهد کشید و تو ملکه دریاها خواهی شد.
سوفیا بی ان که سخنی بر لب آورد خود را به دست من سپرد است، اعتراض نمیکند، مثل این که به خواب عمیقی فرو رفته است، در ان لحظه که میخواهم او را بلند کنم و به دریا بیفکنم با قدرتی خارقالعاد خویشتن را از چنگم به در آورده فرار میکند...
چه باید کرد، ماهیها، هم صحبت زیبایی را از دست دادهاند.
سوفیا به اتاق خود رفته و در را محکم پشت سر خود بسته است، من هم وارد اتاقم میشوم و به روی تخت میافتم و لحظهای بعد به خواب عمیق فرو میروم.
به بندر م... رسیدهایم، پنج دقیقه دیگر کشتی لنگر خواهد انداخت. سوفیا در کنار من ایستاده است. ساعت ده صبح است و آفتابی گرم در آسمان میدرخشد. سوفیا چیزی نمیگوید، چمدانهایش حاضر است. در ساحل یک آمبولانس به چشم میخورد، دو پرستار نیرومند با لباس سفید در کنار آمبولانس ایستادهاند.
کشتی لنگر انداخته است... دو پرستار سفید پوش به طرف ما میآیند خدا را شکر دیگر مسئولیتی ندارم، سوفیا را صحیح و سالم به مقصد رساندهام... سوفیا سیگاری آتش میزند. انگشتانش میلرزد. نگاهی به من میافکند و من در این نگاه یک دنیا مهربانی و رافت میبینم، این نگاه به کلی مرا منقلب میکند. دو پرستار سفید پوش نزدیک شدهاند، ناگهان دلم شور میزند، یک اضطراب عجیب سراسر وجودم را فرا میگیرد. نه، میل ندارم از کشتی پیاده شوم، با همین کشتی به شهر خودم بر میگردم...
آه! ... پرون بیشرف مرا گول زده است.
در اتاق خودم، در شهر خودم خوشبخت بودم، شیر آب روی بطری شامپانی باز بود و من از صبح تا شب در انتظار ژیزل آن را تماشا میکردم کاری به کار کسی نداشتم... پرون بی شرف...
پرستارها نزدیک شدهاند، دست به شانهی من مینهند، مرا بازرسی میکنند... نه اقایان، من دیوانه خطرناکی نیستم... بی ازار ... هر یک از پرستارها یکی از بازوان مرا محکم میگیرند...
سوفیا سر خود را برمیگرداند، در چشمانش اشک حلقه زده است.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.