Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت پنجم

اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت پنجم

نویسنده : واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

سه روز بدون کوچکترین حادثه گذشت.

تقریبا تمام اوقات را در کنار یکدیگر می‌گذرانیم. مثل این که سوفیا عاقل شده است. الکل نمی‌نوشد، سیگار نمی‌کشد، با کسی صحبت و مغازله نمی‌کند و من کاملا راحت هستم و خیالم راحت است، سه روز دیگر به بندر  م ... می‌رسیم و مأموریت من پایان می‌پذیرد.

امروز بعد از ظهر هوا خیلی گرم است، غیرقابل تحمل است، من روی یک صندلی راحت دراز کشیده‌ام، سوفیا هم از من تقلید می‌کند و در کنار من روی یک صندلی می‌افتد و لحظه‌ای بعد به خواب عمیقی فرو می‌رود، از خواب او استفاده می‌کنم و چند دقیقه به «بار» می‌روم تا گیلاسی مشروب بنوشم. پیشخدمت سرگم شستن و خشک کردن گیلاس‌هاست، دو نفر در حالی که مشروب می‌نوشند و سیگار برگ می‌کشند گرم صحبت‌اند.

- یک گیلاس ویسکی

پیش خدمت لحظه‌ای در من خیره می‌شود و بعد گیلاسی بدستم می‌دهد، جرعه‌ای از ان می‌نوشم، ویسکی نیست، آب میوه است: کمی ترش مزه است:

- من از شما ویسکی خواستم!

با تعجب گیلاس را از جلو من برمی دارد، آن را بو می‌کند، بعد در حالی که شانه‌ها را بالا می‌اندازد می‌گوید:

- در این گرما نوشیدن مشروب ضرر دارد!

اعتراض می‌کنم، به او چه مربوط است؟ پیش خدمت دو نفر مشتری بار را به شهادت می‌طلبد و از ان‌ها می‌پرسد:

- حالا وقت نوشیدن ویسکی است؟

آن دو نفر هم مثل این که قبلا با هم تبانی کرده باشند رو به من می‌کنند و از خوردن مشروب بازم می‌دارند، جرات نمی‌کنم بیش از این پافشاری کنم، گیلاس آب میوه را سر می‌کشم و بروی عرشه کشتی بر می‌گردم، اوقاتم تلخ است. سوفیا هنوز خواب است، به روی صندلی می‌افتم و به خواب می‌روم.

صدایی ناهنجار مرا از خواب بیدار می‌کند، صندلی راحت خالی است، سوفیا رفته است، باز کجا رفته؟ ... بار دیگر صدایی را که لحظه‌ای پیش شنیده بودم می‌شنوم، از جا برمیخیزم پاهایم سست است، نمی‌توانم خود را روی پا نگهدارم، به نرده کشتی تکیه می‌کنم، سوفیا کمی دورتر پشت به من کرده و در حالی که تفنگی در دست دارد سرگرم شکار مرغ‌های دریایی است. این تفنگ را از کجا آورده است؟ کدام احمق تفنگ به دست این دیوانه داده است؟... خیلی عجیب است، چه بی‌احتیاطی بزرگی! ... مگر آدم تفنگ به دست دیوانه می‌دهد؟... ممکن است یک مرتبه هوس کند ‌همه مسافران را بکشد، بعید که نیست از دیوانه همه کاری ساخته است. از زیر چشم او را می‌پایم، بی‌آنکه نشانه‌گیری کند تیر خالی می‌کند و تعجب اینجاست که هر بار یک مرغ دریایی را می‌زند. تیرانداز ماهری است؛ ماهر و خطرناک. باید هر طور شده تفنگ را از دستش بیرون بیاورم، چند قدم به سوی او برمی‌دارم، عجیب است، با آن که کوچکترین صدایی نکرده‌ام، متوجه نزدیک شدن من می‌شود، برمی‌گردد و بی حرکت بر جا می‌ماند، خیلی خود را بی‌اعتنا جلوه می‌دهم. سوفیا به چشمان من خیره شده و بی‌اراده با انگشت قنداق تفنگ را نوازش می‌کند. ناگهان وحشت عجیبی سراسر وجودم را فرا می‌گیرد و چند قدم به عقب می‌روم، بعد دیوانه‌وار پا به فرار می‌گذارم، وقتی خوب دور می‌شوم توقف می‌کنم، قلبم به شدت می‌زند، نفس نفس می‌زنم، باید فکری کرد. باید اعلام خطر کرد، باید به ناخدا اطلاع داد، حتما باید تفنگ را از دست سوفیا گرفت جلو یکی از ملوانان را می‌گیرم:

- گوش کنید...

با تعجب در برابر من می‌ایستد. تمام بدن من غرق عرق است.

- این دختر جوان که مشغول تیراندازی است...

زبانم بند آمده است، قادر نیستم دیگر کلمه‌ای بر زبان برانم دارم خفه میشوم ملوان خیره در من می‌نگرد و به راه خود می‌رود.

لحظه‌ای بعد دو ملوان دیگر را می‌بینم و به سوی آن‌ها می‌شتابم:

- این دختر جوان که تفنگ...

نه، جز این کلمات قادر نیستم چیزی بگویم، مثل این که سحر شده‌ام مرا جادو کرده‌اند، وحشت کلمات را در حلقومم می‌فشراد، شدت تاثر اجازه نمی‌دهد عقده دلم را بیرون بریزم، مایوس  و ناتوان خود را به روی صندلی راحت می‌اندازم ولی بلافاصله از شدت ناراحتی از جا می‌جهم و به طرف اتاقم می‌دوم، زنگ می‌زنم تا پیش خدمت بیاید وقتی وارد اتاق می‌شود دست روی شانه‌اش می‌گذارم و آهسته می‌گویم:

- یک زن به طرف مسافران کشتی تیراندازی می‌کند...

لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود می‌پرسد:

- راستی تیراندازی می‌کند؟

- نه هنوز شروع نکرده است ولی اطمینان دارم که به زودی این کار را خواهد کرد، باید هر طور هست تفنگ را از دستش بگیرند، به ناخدا بگویید تا چاره‌ای بکند، به مسافران هم بگویید تا این زن خلع سلاح نشده است به او نزدیک نشوند... صدای تیراندازی را می‌شنوید؟

- بیایید با هم به عرشه ی کشتی برویم.

به دنبال او به راه می‌افتم، روی عرشه کشتی صدای تیراندازی غوغایی به پا کرده است. پشت سر هم صدای شلیک تیر به گوش می‌رسد، مثل این که با مسلسل شلیک می‌کنند. با احتیاط پیش می‌رویم و از تعجب بر جا خشک می‌شویم. سوفیا سرگرم تماشای دریاست و مردی ناشناس در کنار او تفنگ در دست دارد و به طرف مرغان دریایی تیراندازی می‌کند...

نفس راحتی می‌کشم، وقتی چشم سوفیا به من می‌افتد، دست دراز می‌کند تا تفنگ را از مرد بگیرد ولی من با یک خیز خودم را به آن‌ها می‌رسانم، تفنگ را از دست مرد می‌گیرم و به دریا می‌افکنم... آه! ... چه خطری! ... چه خطری از همه گذشت...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 15- دی ماه سال 1340
  • تاریخ: دوشنبه 21 آبان 1397 - 19:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1714

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1829
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028481