Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت سوم

اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت سوم

نویسنده : واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

صبح وقتی از خواب برخاستم. خستگی از بدنم به در رفته بود، اول با چشم به جستجوی بطری شامپانی پرداختم ولی به زودی دریافتم که در اتاق کشتی هستم و شب گذشته را در کشتی به سر برده‌ام، لباس می‌پوشم و از اتاق بیرون می‌روم، سوفیا سر را هم ایستاده، مثل این که در انتظار من است. شلوار کوتاهی به پا کرده است، این طرز لباس پوشیدن مرا ناراحت می‌کند، می‌پرسد:

- دیشب خوب خوابیدید؟

مثل این که مرا مسخره می‌کند، به طرف ناهار خوری می‌رویم تا ناشتایی صرف کنیم، همه مرد‌ها به او خیره می‌شوند، خوب با چنین لباسی انتظار دیگری نباید داشت. می‌پرسم:

- چرا اینطور لباس پوشیده‌اید؟ چه می‌خواهید بکنید؟

- می‌خواهم در استخر کشتی شنا کنم. شما هم می‌آیید؟

من شنا را دوست ندارم، از آب بدم می‌اید، با این حال هر دو به طرف استخر شنا می‌رویم، جلو همه شلوار کوتاه و بوزی را که پوشیده بود از تن بدر می‌اورد خوشبختانه زیر آن‌ها لباس شنا در تن دارد. پرسیدم:

- خوب شنا می‌کنید؟

لبخندی می‌زند و بدون اینکه به من پاسخ دهد در آب شیرجه می‌رود، مدتی در زیر آب می‌ماند، قصدش این است که مرا بترساند، حتما می‌داند که مرا برای مراقبت او به این مسافرت وادار کرده‌اند.

روی یک صندلی کنار استخر می‌نشینم. جمعیت زیاد است. هوا خیلی گرم است. با این همه شناگر، خطری در اینجا متوجه سوفیا نیست. از جا برمی‌خیزم تا به بار بروم و گیلاسی بنوشم.

ناگهان احساس می‌کنم کسی بازوی مرا گرفته است، سر بر‌می‌گردانم، سوفیاست، سخت مرا به وحشت انداخته بود.

- کجا می‌روید؟

این دیگر غیرقابل تحمل است، حالا از من بازخواست هم می‌کند. می‌خواهم یک متلک جانانه به او بگویم، متلک نوک زبانم را قلقلک می‌دهد. ولی سوفیا به من مجال نمی‌دهد:

- مرا تنها نگذارید.

چاره‌ای جز تسلیم ندارم گاهی فراموش می‌کنم که دیوانه است و این فراموشی برای من از همه چیز خطرناکتر است.

- می‌خواهم به «بار» بروم و چیزی بنوشم، اگر میل دارید شما هم بیایید، ولی قبلا خواهش می‌کنم شلوار کوتاهتان را بپوشید!..

- چرا؟

- برای اینکه!

بعد اضافه می‌کنم:

- برای خاطر مردم، حیا هم خوب چیزیست، شما خودتان نمی‌دانید چه قیافه‌ای پیدا کرده‌اید، همه شما را نگاه می‌کنند!

مطیع، بدون اعتراض، شلوار خود را به پا می‌کند و هر دو به طرف «بار» می‌رویم یک گیلاس ویسکی برای خودم و یک گیلاس آب میوه برای سوفیا سفارش می‌دهم. پیشخدمت آشامدینی‌ها را به دست ما نمی‌دهد!

- اجازه می‌دهید یک جرعه از گیلاس شما بنوشم؟

نمی‌خواهم توی ذوقش بزنم، نصف گیلاس ویسکی را لاجرعه به سر می‌کشد و بعد مقداری از آب میوه‌ی خود را توی گیلاس من خالی می‌کند، حوصله‌ی اعتراض کردن هم ندارم، به یک دیوانه چه می‌شود گفت؟... با دقت بیشتری به او می‌نگرم مثل این که امروز اعصابش راحت‌تر است، چهره‌ی بازی دارد، مثل یک دختر جوان و زیبای عادی است، هیچ نشان نمی‌دهد که اعصابش فرسوده است. مشروب می‌نوشد، سیگار می‌کشد، شنا می‌کند، صحبت می‌کند.

فقط گاه گاه چشمانش، وقتی به من خیره می‌شود، حالت عجیبی دارند، مثل این که از من می‌ترسد.

امشب در سالن بزرگ کشتی یک شب نشینی مفصل با رقص و موزیک و تفریح‌های دیگر ترتیب داده‌اند به طرف اتاق سوفیا می‌روم، انگشت به در می‌زنم و بدون این که منتظر اجازه‌ی او باشم داخل می‌شوم. لباس پوشیده حاضر است. لباس شب بسیار زیبایی به تن دارد، منتظر من است. با هم بالا می‌رویم. میز مخصوص برای ما نگاه داشته اند. همه‌ی مسافران کشتی خیال می‌کنند ما عموزاده هستیم. ارکستر آهنگ دل انگیزی می‌نوازد. پشت میز خود می‌نشینیم. تمام مسافران کشتی در این سالن جمع شده‌اند. آدم توی این جمعیت به زحمت نفس می‌کشد، یک نفر به میز ما نزدیک می‌شود، جلو سوفیا سر فرود می‌اورد و او را به رقص دعوت می‌کند، سوفیا نگاهی به جانب من می‌افکند. می‌تواند این دعوت را بپذیرد؟ من مانعی نمی‌بینم کوته فکر نیستم، چه اهمیت دارد، با هم برقصید، مرد سوفیا را به دنبال خود می‌کشد و می‌برد و مشغول رقص می‌شوند، من مراقب آن‌ها هستم، لحظه‌ای از نظرم دور نمی‌شوند، ارکستر اهنگ تندتری را می‌نوازد، هر چه آهنگ سریع‌تر می‌شود مثل این است که خون با فشار و سرعت بیشتری در شرائینم به گردش در می‌آید تو گویی می‌جوشم دستم می‌لرزد مشروبم را روی رومیزی سفید می‌ریزم، از جا برمی‌خیزم تا سوفیا را ببینم، میان جمعیت او را گم کرده‌ام، نه، همانجا وسط سالن سرگرم رقص است. این مرد که با او می‌رقصد کیست؟ آیا به او بی‌حرمتی نخواهد کرد؟... او را به گوشه‌ای نخواهد کشید؟ از موقعیت، از سادگی یا بهتر بگویم از دیوانگی سوفیا استفاده نخواهد کرد؟ دوباره به وحشت افتاده‌ام، می‌ترسم بلایی بر سر این دختر یگناه که به دستم سپرده‌اند بیاید، باید کاملا متوجه مسئولیت خود باشم مگر پرون نگفته بود که ممکن است یکی دو سال دیگر این دختر به کلی درمان شود، شوهر کند و خوشبخت گردد؟... چطور می‌توانم به خودم اجازه دهم که او را با یک مرد ناشناس ازاد بگذارم؟ چگونه می‌توانم از مسئولیت شانه خالی کنم؟... از او لحظه‌ای غفلت کنم؟... ابدا!... وجدانم معذب است، باید این دختر جوان را صحیح و سالم تحویل پزشک بدهم... بی‌اختیار به سوفیا اشاره می‌کنم که به سر میز برگردد، مرد هم متوجه اشاره‌ی من شده است. سوفیا از مرد جدا می‌شود و به سوی من می‌اید، سر جای خود می‌نشیند. اکنون ارکستر یک آهنگ نرم و ملایم می‌وازد، سوفیا محجوبانه از من می‌پرسد:

- میل دارید با هم برقصیم؟

بی‌میل نیستم برقصم ولی مدت هاست نرقصیده‌ام، شاید سال‌هاست که دختری را برای رقص در آغوش نکشیده‌ام رقصیدن از یادم رفته است، شاید نتوانم با حرکات مناسب و موزون برقصم ولی اهمیت ندارد با سوفیا می‌توانم برقصم. دختر ساده‌ای است. هر طور بخواهم می‌توانم او را هدایت کنم، متوجه عدم مهارت من نخواهد شد.

از جا برمی‌خیزیم، مانند پرنده‌ی کوچک ترسویی خود را در آغوش من می‌افکند، مثل این که به من پناه آورده است، حرارت بدنش را احساس می‌کنم، این حرارت به من سرایت می‌کند، مرا گرم می‌کند، سرم را نزدیک می‌کنم و گونه‌ام را بر گونه‌اش می‌نهم، پوست صورتش نرم و لطیف است، گرم و خوشبو است... می‌خواهم...

نه. حق ندارم درباره‌ی این دختر بیچاره خیال نامناسبی به خود راه دهم، این دختر را به من سپرده‌اند، مسئولیت دارم، قد راست می‌کنم، از او جدا می‌شوم، از کجا معلوم است که ناراحتی اعصاب او، دیوانگی او، با مسائل جنسی مربوط نباشد، و در این صورت ممکن است برای من ایجاد درد سر و زحمت کند، باید هر طور شده سعی کنم که به هیچ نحوی تحریک نشود، اعصابش راحت باشد.

سوفیا مجددا خود را به من نزدیک می‌کند، گونه‌اش را به گونه‌ام می‌چسباند، من توقف می‌کنم، نباید کاری کنم که به او بر بخورد ولی ضمنا باید مراقب باشم اعصابش تحریک نشود، به همین جهت می‌گویم:

- سوفیا، بیایید قدری استراحت کنیم. خیلی خسته هستم.

سوفیا فوری اطاعت می‌کند و دوباره به سوی میز خود می‌رویم، در گیلاس او کمی شامپانی می‌ریزم. با دیدگانی پر از مهر به من می‌نگرد، مثل این که با نگاه می‌خواهد به من کمک کند. بیچاره سوفیا، ارکستر آهنگ جدیدی می‌نوازد، مردی که یک بار با سوفیا رقصیده بود دوباره به طرف ما می‌آید و از من اجازه می‌خواهد با سوفیا برقصد. اجازه می‌دهم بار دیگر با هم برقصند، حالا دیگر خیالم کمی راحت‌تر شده است. به سوفیا اعتماد دارم مرد با سوفیا در آن سوی سالن مشغول رقص می‌شوند و من با بطری شامپانی تنها می‌مانم. پیاپی چند گیلاس می‌نوشم. می‌نوشم تا ژیزل را فراموش کنم. خودم را فراموش کنم. همه چیز را فراموش کنم.

چند وقت سوفیا با این مرد رقصیده است. و حالا کجا رفته‌اند؟ آن‌ها را گم کرده‌ام. از جا برمی‌خیزم، دور سالن می‌گردم، در سالن نیستند. ناراحت و مضطرب می‌شوم. نباید اجازه می‌دادم با هم برقصند، باز هم آن‌ها را جستجو می‌کنم، خیر، اثری از سوفیا نیست، سخت به تشویش افتاده‌ام، به طرف ارکستر می‌روم، میکروفون را در دست می‌گیرم و می‌گویم:

- دوشیزه سوفیا فلوریان به سالن تشریف بیاورند.

تمام اشخاصی که می‌رقصیدند، توقف می‌کنند، چه خبر شده؟ همه جا را سکوت فرا می‌گیرد، دوباره تکرار می‌کنم:

- دوشیزه سوفیا فلوریان به سالن تشریف بیاورند.

سکوت دردناکی سالن را فرا گرفته است، ناگهان جمعیت به کنار می‌رود و سوفیا با مرد ناشناس جلو می‌آیند. در چشمان سوفیا آتش خشم می‌درخشد، مثل این که سخت از کار من ناراضی است. باشد!... ناراضی باشد! اهمیت ندارد. من مسئولیت دارم، باید او را حفظ کنم، باید مراقب او باشم، خودش نمی‌تواند خوب و بد خود را تمیز دهد، با لحنی خشم آلود می‌گوید:

- نمی‌توانید یک دقیقه ارام بگیرید؟

از قیافه‌ی مردم پیداست که گفته او را تصدیق می‌کند، خونم به جوش می‌آید، می‌خواهم به این مرد احمق حقیقت را بگویم، بگویم سوفیا دیوانه است و من مامور مراقبت او هستم. دیگران دوباره سرگرم رقص شده‌اند ولی از زیر چشم به ما می‌نگرند، زیر بازوی مرد را می‌گیرم و آهسته در گوشش زمزمه می‌کنم:

- این دوشیزه را راحت بگذارید... قدری کسالت دارد.

منظورم را درک نمی‌کند. بهتر سوفیا به نوبه خود به مرد نزدیک می‌شود و چیزی به او می‌گوید که من خوب نمی‌شنوم مرد دور می‌شود. خوب موضوع اصلی همین بود، می‌خواستم این مرد سوفیا را راحت بگذارد. خودش رفت و زحمت مرا کم کرد:

- بس است. برویم استراحت کنیم.

آن وقت سوفیا را به اتاقش می‌رسانم وقتی در را بر وی خود می‌بندد، با خیال راحت به اتاقم می‌آیم و به روی تخت خواب می‌افتم تا بخوابم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 15- دی ماه سال 1340
  • تاریخ: یکشنبه 20 آبان 1397 - 15:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1636

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 914
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23007442