اتاق سوفیا فلوریان پهلوی اتاق من است. کشتی از بندر حرکت کرده است. من روی تخت دراز کشیدهام و فکر میکنم. ساعت هشت شب است، حس غروری سراسر وجودم را فرا گرفته است من در این کشتی تنها فردی هستم که میدانم دختر جوان و زیبایی که اتاق پهلو را اشغال کرده است دیوانه است و باید از وی مراقبت به عمل آید. از جا برخاسته از اتاق بیرون میروم و انگشت به در اتاقش میکوبم:
- کیست؟
- منم!
دخترک لحظهای سکوت میکند. آیا باید بیاجازه در را باز کنم؟ در این فکر هستم که صدای سوفیا بلند میشود:
- بفرمایید.
زب دوشامبر به تن دارد. لحظهای به گیسوان طلایی و زیبایش مینگرم کمر باریک و اندام متناسبش را تماشا میکنم. میپرسد:
- میل دارید دقیقهای با من بنشینید؟
- به خودتان زحمت ندهید.
برای آمدنم باید بهانهای پیدا کنم. زود. فکر میکنم، چیزی پیدا نمیکنم:
- مشغول چه کاری هستید؟
متعجب، دیدگان خود را به من میدوزد. احساس میکنم که هنوز خیلی خسته هستم. دوران نقاهتم پایان نیافته است. چه معنی دارد که این سئوال را از او بکنم؟ ولی در هر حال حس کنجکاوی من تحریک شده است. میخواهم بدانم تا چه اندازه دیوانگی این دختر جوان شدت دارد. با لحن عجیب پاسخ میدهد:
- مشغول لباس پوشیدنم تا برای صرف شام به سالن برویم.
از جا برمیخیزم.
- وقتی حاضر شدید بیایدی با هم برویم.
از اتاق خارج میشوم. کمی در راه رو قدم میزنم. از حالا پشیمانم. نمیدانم چرا این مأموریت را قبول کردهام. صدایی به گوشم میرسد و خود را به گوشهی تاریکی میکشم. در اتاق سوفیا باز میشود سوفیا بیرون مییآید. آیا همانطور که تقاضا کردهام به در اتاق من انگشتی خواهد زد تا با هم به سالن برویم؟
نه ... بیانکه توجهی به اتاق من بکند به سوی عرشهی کشتی میرود، من هم به دنبالش به راه میافتم. مسئول این زن جوانم، باید او را حفظ کنم، از او مراقبت کنم، شاید الان خودش را از عرشهی کشتی به دریا بیندازد! چه جوابی به پدر و مادرش خواهم داد؟ با شتاب قدم برمیدارم، وقتی به دو سه قدمی او میرسم طوری قدم برمیدارم که صدای پایم را نشنود. آیا متوجه من شده است؟ آری! با این وصف، خیلی آرام قدم برمیدارد:
- سوفیا!
برمیگردد!
- مگر نگفتم وقتی حاضر شدید به من خبر بدهید؟
نگاهش تیره میشود، مثل این که خجل شده، با لحنی که تسلیم و رضا از آن هویدا است زیر لب زمزمه میکند:
- قصد داشتم کمی روی عرشه قدم بزنم.
چه فایده دارد انسان با یک دیوانه سر و کله بزند؟ بازویش را میگیرم و به طرف عرشة کشتی میرویم.
پس از خوردن شام که بیهیچ اتفاق ناگواری خاتمه یافت با هم به طرف «بار» کشتی رفتیم. من روی یک صندلی راحت افتادم و چرتی زدم وقتی بیدار شدم و چشمان خود را گشود، بار در نیمه تاریکی فرو رفته بود و سکوت بر همه جا حکمروایی میکرد، ناراحت شدم، دقیقهای چند روی صندلی ماندم، مثل این که میخکوب شده بودم، وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود، چه بر سر سوفیا آمده بود؟ گوش فرا دادم بلکه صدایی بشنوم. هیچ!.... سکوت مطلق !.... ایا به کلی تنها ماندهام؟ باید خیلی دیر باشد. هوای بار هم بسیار گرم است، خوابهای هول انگیزی دیده بودم و هنوز مغز و اعصابم ناراحت بود، ناگهان صدای آهی پشت سر خود شنیدم، این آه چون تیغ تیزی حجاب سکوت را درید و مرا از دنیای ظلمت و دهشت بیرون کشید، مثل این که دوباره از جهان عدم قدم به عرصه هستی نهادهام، سرم را برگرداندم و سوفیا را دیدم، از دریچه به بیرون خم شده بود سیگار میکشید. در خویشتن مستی شیرین و رویا انگیزی احساس کردم، سوفیا مال من بود، در اختیار من بود، گیسوان طلاییش را مینگریستم و در خویشتن سعادت و ارامشی بیپایان احساس میکردم. بیانکه کوچکترین صدایی برخیزد از جا بلند شدم. روی خود را برگرداند، یک لحظهی پیش میل داشتم. او را در آغوش گیرم و گیسوانش را نوازش کنم، میل داشتم او را ببوسم، حالا که روی خود را برگردانده، بر جا میخکوب شدهام، کوچکترین صدا از حلقومم خارج نمیشود، زبانم بند آمده و لرزشی سراسر وجودم را که خیس عرق است فرا گرفته، میترسم، از این زن بیگانه که با خیال راحت سیگار میکشد و خیره در چشمان من مینگرد میترسم، از من چه میخواهد؟ چرا حرف نمیزند؟ چهرهاش خالی از احساسات و خشک در نظرم چلوه میکند، سیگار در میان انگشتانش میلرزید. چرا این مسافرت را قبول کردم؟ به پرون لعنت میفرستم، اما دیگر دیر است، ایا باید کسی را بیاری بطلبم؟
احساسات که سخت به هیجان امده مانند شاخکهای حشرهای در جستجو است، میخواهد به یک چیزی، به یک امیدی به یک پناهی خود را برساند، هیچ چیز دم دست ندارم و مطمئن هستم که کسی جز من و سوفیا در «بار» نیست. اگر به طرف من حمله کند چه خواهم کرد؟ درست است که سوفیا خیلی ظریف و ضعیف به نظر میرسد ولی دیوانگی به انسان نیرویی خارقالعاده میبخشد. مسلما اندامی ورزیده و عضلانی دارد... از قوطی کبریتی که در میان انگشتان خود میفشارد بیشتر میترسم، از دیوانه همه چیز برمی آید و من تنها کسی هستم که میدانم این دختر دیوانه است، دیوانه دیوانه زنجیری. میترسم کشتی را آتش بزند، تمام بدنم میلرزد، میخواهم این سکوت طاقت فرسا را در هم شکنم، در جستجوی کلماتم، جملات در مخیلهام با هم جدال میکنند ولی قادر نیستم هیچ یک از آنها را بر زبان آرم، آخر موفق میشوم با فریادی بگویم:
- سوفیا!
سوفیا از جا حرکت میکند، سیگارش را که در تاریکی میدرخشد در میان انگشتان چنان گفته است که گویی قصد دارد چشمان مرا با ان بسوزاند، قدم به عقب میگذارم، سیگار خود را به دور میاندازد، با صدایی مرتعش میگوید:
- برویم بخوابیم.
چه بهتر از این، من که آرزوی دیگری ندارم، جلو میافتم، مثل یک مجسمه، مثل آدمک چوبی راه میروم، از «بار» بیرون میرویم، از راه رو رد میشویم، سر و کلهی یکی از ملوانان کشتی از دور پیدا میشود، نفس راحتی میکشم، هنوز چند قدمی باقی است تا به اتاقهایمان برسیم. ناگهان به یاد حرفش میافتم:
«برویم بخوابیم!» مقصودش چه بود؟ خیال میکند شب را در آغوش او خواهم گذراند؟ هرگز! ... غیرممکن است!... خوب آگر مرا به زور به اتاق خود بکشد؟... چه باید بکنم؟... ناگهان تصمیمی میگیرم، قدم های خود را اهسته میکنم، بعد، غفلتا میدوم خود را به اتاقم میرسانم، در را باز میکنم و با سرعت داخل میشوم، آن وقت از پشت در را کلید میکنم، به در تکیه میدهم، گوشم را به سوراخ در میچسبانم، صدای پایش را میشنوم، نزدیک میشود، لحظهای جلو در اتاق من توقف میکند، صدای نفس نفس زدنش بگوشم میرسد، سرش را به سوراخ کلید نزدیک کرده است احساس میکنم که در مشغول نفس کشیدن است برای این که نفس سوفیا از سوراخ جای کلید به داخل اتاق نفوذ میکند و گوشم را نوازش میدهد. پس از لحظهای سوفیا با صدای بلند میگوید:
- شب بخیر!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر میخواهی دریا را ببینی - قسمت سوم مطالعه نمایید.