Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت اول

اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت اول

نویسنده : واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

نسیم گرمی پرده‌های پشت گلی تنها پنجره اتاق را پیش آورده است ولی قدرت ندارد آن‌ها را بالا بزند از شیر دستشویی، آب باریکی به روی یک بطری شامپانی سرازیر است. از بس آب روی شیشه ریخته، کاغذ اتیکتش خیس خورده و ورآمده.

از روزی که بیمارستان را ترک کرده‌ام، همواره در انتظار ژیزل هستم. یک هفته است که از این اتاق بیرون نرفته‌ام، مثل تارک دنیاها زندگی می‌کنم. نه می‌خواهم کسی را ببینم و نه میل دارم کسی به دیدنم بیاید. روزی دوبار، پسرعموی جوانم، برایم غذا می‌اورد. همین باقی اوقات را به انتظار ژیزل می‌گذرانم...   خواهد آمد. اطمینان دارم که خواهد آمد. باید بیاید. ما هرگز با هم اختلافی نداشته‌ایم. با هم دعوا نکرده‌ایم. میان ما جریانی که باعث کدورت شود اتفاق نیفتاده است. به یکدیگر بد نگفته‌ایم، کلمات تلخ از دهانم نشنیده است. عمل زشتی مرتکب نشده‌ام. پس چرا نباید بیاید؟... بیمار شدم، حالا بهبودی یافته‌ام و در انتظار او هستم. جلو پنجره که به کوچه باز می‌شود ساعت‌ها، بی‌حرکت، به انتظار می‌ایستم. حالا کوچه خلوت است. چند ستاره در اسمان می‌درخشد. باد شاخه‌های درختان را حرکت می‌دهد و سایه‌ی آن‌ها که به زمین افتاده، گویی پیاده‌رو‌ها را جارو می‌کند. بو و طعم این باد که مزه شن و نمک دارد گلویم را خشک می‌کند. ناگهان احساس می‌کنم که تمام قوایم تحلیل رفته است. تمام جزئیات زندگی هر روز پیش نظرم مجسم می‌شود، درخت، باد، پیاده‌رو،‌پنجره، از همه این چیز‌ها حالت تهوع به من دست می‌دهد. شک و تردید سراسر وجودم را فرا می‌گیرد. در رگ  ریشه‌ام مثل خون جریان پیدا می‌کند. حس می‌کنم که باید تا آخر عمر در این اتاق به انتظار ژیزل بنشینم.

- بفرمایید.

صدای در اتاق بلند شد، احتیاج نیست سرم را برگردانم. می‌دانم که پسر عمویم آمده و برایم غذا آورده است. کم کم تمام کارهای من غیرارادی شده، لازم نیست قبلا به آن‌ها بیندیشم. مغزم را به حال خود گذاشته‌ام تا راحت گیرد. فقط وقتی می‌خواهم راجع به چیزی تصمیم بگیرم کمی به مخیله‌ام فشار می‌اورم، مغزم را برای مدتی کوتاه به کار می‌اندازم، همین، باقی اوقات اعضای بدنم خود به خود کارهای عادی را انجام می‌دهند. به طرف دستشویی می‌روم.

قصدم تنها این نیست که دست‌هایم را بشویم، اول شیر آب را خوب باز می‌کنم تا آب با فشار بیشتری جریان یابد. اطمینان دارم قصد واقعی که از نزدیک‌ شدن به دستشویی داشتم خود به خود انجام خواهد شد، یعنی مانند باقی کارهایم آن را نیز بی اراده انجام خواهم داد. همین طور هم شد. اشتباه نکرده بودم.

به محض این که آب خنک روی دستم ریخت، بی‌اختیار بطری شامپانی را جابجا کردم.

- هنوز با من قهری؟

صدای پسرعمویم نیست. ناگهان برمی‌گردم، یکی از دوستان قدیمی خانواده‌ام، آقای پرون روبرویم ایستاده است. این مرد را زیاد دوست ندارم. از دوست بدتر است. مزاحم‌تر است. این مرد پدر خوانده ی من است. تمام مخارج بیمارستان را در دوره کسالتم پرداخته است. خیلی به او مدیونم، خوب، بالاخره یک روز بدهی‌هایم را به او خواهم پرداخت. البته هر وقت توانستم دوباره کار کنم.

پرون خیلی چاق است. نرم و ملایم حرف می‌زند. با هر جمله که از دهانش خارج می‌شود به فقر من کنایه می‌زند. نداری مرا به رخم می‌کشد. همیشه مقداری درس اخلاق در مغزش می‌جوشد، سر می‌رود و از دهانش بیرون می‌ریزد. گاه گاه ضمن صحبت به من طعنه می‌زند. ازدواج کرده و سه دختر دارد. در خانه دور و برش را زن‌ها گرفته‌اند. کسی نیست جلوش در بیاید. همه‌ی کارها را خودش می‌کند. به خودش همه جور حق می‌دهد. حرف و تصمیم مال اوست. هر چه بخواهد می‌کند و کسی از او ایراد نمی‌گیرد. حالا متوجه می‌شوم که نه فقط دوستش ندارم، بلکه از او نفرت دارم. خوب فعلا که باید تحمل کنم.

- امشب در منزل جشنی برپا کرده‌ام و میل دارم تو هم در این جشن شرکت کنی، آمده‌ام تو را ببرم، حتما باید بیایی، حاضری؟

- بله حاضرم به رختخواب بروم و بخوابم، خداحافظ!

لبخندی زده از جیب خود یک بسته سیگار در می‌آورد، سیگاری به دهان نهاده آن را آتش می‌زند. سپس جعبه سیگار را دوباره در جیب می‌گذارد. چشمش به بطری شامپانی می‌افتد:

- این همان بطری است؟

خودش این بطری شامپانی را به من هدیه کرده است... وقتی از بیمارستان خارج شدم ان را برایم آورد تا بنوشم و قوت بگیرم:

- منتظر چه هستی! چرا آن را نمی‌نوشی؟

جوابش را بدهم؟... از ابهام خوشم نمی‌آید، می‌خواهم وضع را روشن کنم:

- منتظر ژیزل هستم.

همانطور که انتظار داشتم، شانه‌ها را بالا می‌اندازد. نزدیک می‌شود دست بر شانه‌ام می‌نهد. در درون خویش احساس می‌کنم که بارها این صحنه تکرار شده است:

- تو که میدانی ژیزل از این شهر رفته است، شوهر کرده است.

- بله، این را می‌دانم، میدانم، اما این که دلیل نشد!

به طرف دست شویی می‌روم، شیشه شامپانی را دوباره زیر شیر آب می‌گذارم و بعد روی تخت دراز می‌کشم. مثل چند دقیقه پیش احساس می‌کنم سخت خسته هستم، هر چه می‌خواهند با من بکنند اهمیت ندارد. صدای پرون در گوشم طنین می‌افکند:

- می‌خواهم به تو پیشنهاد مسافرت کنم...

 چشم‌هایم را باز می‌کنم. پرون ادامه می‌دهد:

- یک مسافرت به م... با کشتی... خوب گوش کن.

گوش می‌کنم مسافرت را دوست دارم مخصوصا مسافرت دریا را، تا به حال موفق نشده‌ام به یک مسافرت طولانی بروم. م... شهر بزرگی است. مسافرت با کشتی هفت روز طول می‌کشد، از پرون مشکوکم، به او اعتماد ندارم. هزینه‌ی این مسافرت خیلی زیاد است، خیلی گران تمام می‌شود، پرون ادامه می‌دهد:

- م... شهر بسیار زیبایی است، جلوی آن دریاست، پشت سر دریاچه و کوهستان، بهترین جا برای استراحت و تجدید قواست.

از جا بلند شدم:

- باید صد هزار فرانک پول نقد به اضافه‌ی کرایه‌ی کشتی و سایر هزینه‌ها را به من بدهی.

پرون در اتاق قدم می‌زند. سیگارش را خاموش می‌کند. به فکر فرو رفته است. به او مجال نمی‌دهم:

- بیخود فکر نکن همین جا خیلی راحتم. خداحافظ!

دوباره به روی تخت می‌افتم. پرون به کنار تخت می‌آید:

- ترتیب تمام کارها را داده‌ام. فردا صبح سوار کشتی خواهی شد.

- بیخود زحمت نکش. از این جا تکان نمی‌خورم.

حالا متوجه شده‌ام. این‌ها برای من دامی گسترده‌اند. می‌خواهند مرا از این شهر و از ژیزل دور کنند.

- آخر یک کمی شعور پیدا کن. نفع تو در این است. فقط یک ماه در شهر م... بمان، بعد مراجعت کن. تو داری کم کم با این کارهایت حوصله‌ی مرا سر می‌بریم.

نسبت به او در خویشتن احساس ترحم می‌کنم و از او می‌پرسم:

- چطور ترتیب کار را داده‌اید؟... این مسافرت خیلی گران تمام خواهد شد و من هم اکنون مبلغ زیادی به شما بدهکارم.

دست‌های خود را به هم می‌مالد. مثل این که معالجه‌ی پرمنفعتی را انجام داده است:

- برای پول ناراحت نباش. ترتیب کار داده شده است فقط یک شرط دارد...

سینه‌اش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد:

- راست می‌گویی، تا حالا خیلی برایت خرج کرده‌ام ولی می‌دانم که آخر یک روز این پول‌ها را به من پس خواهی داد. می‌دانم که دین خودت را ادا خواهی کرد. نه، بیخود اعتراض نکن. بعد‌ها راجع به این مطالب با هم صحبت خواهیم کرد. فعلا راجع به مسافرت آینده است بحث می‌کنیم، این مسافرت برای تو به رایگان تمام خواهد شد. لازم نیست در آینده از بابت مخارج آن چیزی به من بپردازی تمام هزینه‌ی مسافرت را اقای فلوریان می‌پردازد به شرط این که در طول مسافرت از دخترش مراقبت کنی.

- چند سال دارد؟

پرون لحظه‌ای خاموش ماند. ناراحت به نظر می‌رسد، بالاخره می‌گوید:

- بیست سال اما ... چطور بگویم...

مثل این که دنبال کلمات می‌گردد، حدس می‌زنم که چه می‌خواهد بگوید. ولی او را به حال خود می‌گذارم تا خودش آنچه را که جستجو می‌کند بیابد:

- این دختر کمی کسالت دارد، قدری خسته است

- مثل من!

پرون شانه‌ها را بالا می‌اندازد:

نه، مثل تو نیست، کسالت تو را ندارد.

- دیوانه‌است!

گفته‌ی مرا اصلاح می‌کند:

- بیمار است، اعصابش ناراحت است، باید از او مراقبت کرد، وقتی به بندر م ... رسیدید باید او را به دست پزشک معالجش بسپاری، دکتر به بندر گاه خواهد آمد تا او را تحویل بگیرد. والدین دختر تمام هزینه‌ی مسافرت را به تو خواهند پرداخت. این مسافرت خیلی برای تو مفید است، حالت خوب خواهد شد، موافقی؟

از چندی پیش پرون مرتبا سعی کرده است مرا از این شهر دور کند ولی تاکنون موفق نشده بود زیرا با تمام قوا از خود دفاع می‌کردم و تمام نقشه‌های او را به هم می‌ریختم:

- اگر نخواهم به این مسافرت بروم چه خواهی کرد؟

- چه می‌خواهی بکنم؟ تو آزادی، هر تصمیمی می‌خواهی بگیر.... وانگهی اصلا معلوم نیست تو بتوانی از عهده این کار برآیی! گفتم باید از این دختر به خوبی مراقبت کرد. تو هنوز خیلی ضعیف و بی‌بنیه هستی...

- خیر، خیلی هم حالم خوب است و این پیشنهاد را قبول می‌کنم!...

پرون نفس راحتی می‌کشد مثل این که مسئولیت بزرگی را از گردنش برداشته‌ام و بعد می‌افزاید:

- یک شرط دیگر هم دارد، هیچکس نباید بفهمد که این دختر بیماری روانی دارد. باید همه او را یک فرد عادی بدانند، دختر هنوز جوان است، ممکن است درمان شود و چند سال دیگر شوهر کند و خانواده‌ی خوشبختی را تشکیل دهد....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر می‌خواهی دریا را ببینی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 15- دی ماه سال 1340
  • تاریخ: شنبه 19 آبان 1397 - 15:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1885

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1713
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028365