با لب و لوچه آویزان به کلاس برگشتیم تا مدرسه تعطیل شد، عصرها بچهها مثل زنبور که از کندو شاد و خندان در صبح بهار بیرون میپرد از مدرسه بیرون میجهیدند.
تیرگی مدارس قدیم، شلاق و استبداد ناظمان و مدیران و معلمان، سنگینی برنامهها و نبودن کوچکترین تفریح مدرسه را به محیط زندان تبدیل کرده بود همیشه محصل ترسی و بیمی داشت، زنگ مرخصی زنگ آزادی بود. آن روز با آقا نظام راه افتادیم و سخن را شروع کردیم.
اقرار کردیم هر دو عاشق این دیدارها هستیم و باید طرحی ریخت که بتوان عشق سه تنه به سامان رساند کنکاش شروع شد آقا نظام خود را در این امور پختهتر و محبوبتر میدانست من چاره جز اطاعت از امرش نداشتم آقا نظام نقشه کشید که برای آن که دختر بداند ما عاشق شدهایم و برای آن که دلش به رحم آید و هر وقت در خانه است به صدای زنگ مدرسه به حیاط بیاید و بگذارد ما تماشایش کنیم باید نامه عاشقانه نوشت آقا نظام قصههایی از عشق میگفت که به نظرش مثل دود در هوا پراکنده میشد چیزی از آن نه خودش میفهمید نه من، از آن جمله همینطور میگفت مجنون عاشق لیلی بود اما نمیدانست چطور عاشق بود میدانست که عاشق باید خیلی مرارت بکشد. ظاهرا افسانه مجنون را دست و پا شکسته شنیده بود که مجنون عاشق بود و آدم عاشق باید خیلی لاغر بشود زردنبور باشد دیوانه بشود دورو بر خانه معشوق پرسه بزند اینها را هم روشن نمیدانست، از فلک ناز هم چیزهایی میگفت عشق امیرارسلان و دختر پطرس شاه را هم نه خوب بلکه خیلی گنگ و مبهم میدانست. خلاصه من و خودش را در یکی از این چند شخصیت از عشاق نامی تاریخ خودمان فرو کرد و گفت باید کاغذی بنویسیم منتها کار را تقسیم کرد گفت چون انشایت خوب است کاغذ را تهیه کن و من چون خطم خوب است آن را پاک نویس میکنم. اصرار کرد که در کاغذ باید حتما شعر بنویسی و یادآوری کنی که ما هر دو مریض شدهایم، دیوانه شدهایم، سر به کوچه گذاشتهایم، من میخواستم اعتراض کنم و بگویم آقا نظام ما که دیوانه نشدهایم اگر سر به صحرا بگذاریم پدرمان زیر چوب و لگد لهمان میکند و میآید عقبمان و آنقدر میزندمان که از حال برویم ولی چون آقا نظام را صاحب عقل بیشتر میدانستم حرف نزدم- اینگونه اسرار ساده نیست.
غروب نیمه غمانگیز شیراز شروع شده بود ما همچنان در باغ مسجد نو شیراز قدم میزدیم و به سرنوشت عشق خانه براندازمان میاندیشیدیم و بالاخره وصیتهای آقا نظام درباره نوشتن نامه تمام شد و خداحافظی کردیم من رفتم که نامه را تهیه کنم.
فردا نامه تهیه شده بود، خدا میداند چه چیزها که نوشتم، درست یادم نیست، ولی میدانم که صحبت از مردن و زرد شدن و گریه کردن و این که از اشکها سیل خون جاری شدن و «تیر عشقت به دلم کارگر افتاد» و «الهی من بمیرم تو بمونی۰ سر قبرم بیا قرآن بخونی» و از کتاب امیر ارسلان چند سطر دزدیدم:
«که رقیب گرد تو گردید و من نگردیدم بیا بگرد تو گردم تعصب از دین است»
و در آخر نامه تهدید کرده بودم که اگر به این درد بیدوا نرسید و این بندگان بیگناه خدا را زیر پر و بال نگیرید خون دو جوان نورس که هزاران آرزو و خیال دارند را به گردن گرفتهاید.
نامه را برای آقا نظام در اولین زنگ صبح خواندم پسندید، گفت چرا از مجنون و بیابان و وحوش چیزی ننوشتی گفتم ترسیدم دراز بشود قبول کرد و ظهر قلم من و مرکب جلادار و کاغذ خان بالغی تهیه کرد و با چه دقتی نامه عاشقانه را پاک نویس کرد. بعد از ظهر نامه را آورد هر دو نفر ذیل آن را امضاء کردیم اسممان را درشت و خوانا نوشتیم دو نفری آن طور که بعدها دیدیم طومار امضاء میکنند یا استشهاد دروغی تهیه میکنند و سی و چهل نفر آن را امضاء میکنند نامه را امضاء کرده در پاکت گذاشتیم چند برگ بهار نارنج و گلبرگ گل محمدی هم چاشنی نامه کرده جوف آن گذاشتیم و آن گاه بحث شروع شد که چگونه نامه را به دختر برسانیم.
آقا نظام شجاع بود و قبول کرد که به این میدان برود، شاید هم دلش میخواست اولین فداکاری عشق سهم خودش بشود قرار شد بعد از آن که شاگردان رفتند و کوچه مدرسه خلوت شد من سر کوچه بایستم همین که دخترک با له لهاش پیدا شد من سوت بلندی بکشم در این موقع آقا نظام موضع بگیرد و اماده بشود تا این که دخترک از جلو من رد بشود در این وقت با حیله بسیار له له را مشغول کنم سلام کنم چاق و تواضع کنم پیرمرد را به حرف وادارم و این فرصتی بدست میدهد تا اقا نظام دور از چشم له له نامه عاشقانه به مقصد برساند.
همینطور شد. شاگردان رفتند کوچه خلوت شد. دخترک افتان و خندان از دور پدیدار گشت بدنش زیر چادر موج میزد چاکر شما سوت بسیار بلندی کشید سوتی که از هیجان و اضطراب بیشتر به صدای شغال تیر خورده شبیه بود،آقا نظام چابک شروع کرد اول کتش را دکمه کردن بعد دستمال درآورد و تند و تند کفشش را گرد گیری کردن آن وقت مثل آن که میخواهد از دیواری پایین بپرد و یا آن که از نهر بزرگی جستن کند پس خیز میکرد و روی نوک پایش بلند میشد و مشتش را گره میساخت تا ساعت فداکاری فرا رسید.
له له داشت جواب تواضع مرا میداد. من گفته بودم بابا خدا قوت بده له له چپقش را رها کرده بود و میگفت «پیرشی بچه جون» و آقا نظام در این حال نامه را درآورد و دو دستی به دخترک تعارف کرد، دختر بیخیال کنار رفت رم کرد تعجب کرد آقا نظام قدم پیش گذاشت نامه را جلوتر برد دخترک کنارتر رفت محل نگذاشت نمیدانم آقا نظام چه گفت که دختر له له اش را صدا کرد در این گیرودار آقا نظام عصبانی شد کاغذ را به زور داخل چادر سیاه دخترک انداخت،فریاد دختر بلند شد، له له دوید آقا نظام گریخت من دنبال آقا نظام فریاد زنان دویدم. له له نتوانست آقا نظام را بگیرد و دیگر ماجرا پایان یافت. دوباره عشاق تنها شدند و به درد دل پرداختند.
آقا نظام گفت چقدر این دختر افادهای بود من با ناله و التماس نامه را دادم قبول نکرد بیشتر ناله و زاری کردم محل نگذاشت باز اصرار کردم فحش داد منم عصبانی شدم کاغذ را چپاندم در چادرش.
گفتم آقا نظام مثل این که نقشهات صحیح نبود، میترسم این حرکت تو کاری به دستمان بدهد خیال نمیکنی زود بود نامه پرانی بکنیم.
گفت تو سررشته این کارها را نداری تو چه میفهمی، پدرم برای برادرم زن گرفته من عروسی دیدهام میدانم رسم این کارها چیست.
اما دل من آرام نمیگرفت مثل یه روز خداحافظی کردم و رفتم حالم سر جا نبود در خانه تمام در خیال بودم گفتم خدایا از این کار تازه ما چه بلایی به سرما بیاید خدا داناست.
آقا محمدی داشتیم فراش مدسه بود فراش غلاظ و شدادی بود چنان جربزه داشت و زهر چشم از بچهها گرفته بود که اسمش لرزه بر اندامها میانداخت زنگ اول بعد از ظهر بود گمان میکنم. معلم قانون لاوازیه را درس میداد در خصوص بقای ماده حرف میزد، من مثل روباهی که خطری را حس کند یا اسبی که از دور ماری را ببیند آقا محمد فراش را دیدم که چابک به طرف کلاس 8 میآید قلبم تپیدن گرفت احساس کردم که فاجعه شروع شد به خصوص که چند دقیقه قبل از شیشه پنجره سایه دو تا زن چادری را در اتاق آقای مدیر دیده بودم آقا محمد به کلاس رسید، اسم آقا نظام و مرا آورد و با تشدد گفت اقای مدیر شما را میخواهد.
رنگ در صورت من نماند بینی اقا نظام باد کرد، صدایش کلفت شد و گفت بریم بریم هنوز در اتاق آقای مدیر را باز نکرده بودیم که صدای یک زن را شنیدیم:
این بیپدرها را بیرون کنید اینها کی هستند به نام شاگرد مدرسه اینجا راه دادهاید.
در اتاق باز شد و چشم ما در حین صحبت به مادر دخترک افتاد و از ان دردناکتر به خود دخترک.
تمام آرزوها فرو ریخت معلوم شد جلو مجنون شدن ما را میخواهند بگیرند و قبل از این که اشک خونین از چشم عاشقانه بریزیم امروز زیر چوب و فلک آقای مدیر اشک راست راستکی خواهیم ریخت.
با ورود من و اقا نظام سخن انها بریده شد آقای مدیر مرا صدا زد گفت این خط را میشناسی؟
سرم را زیر انداختم، گفت مگر کری گوساله احمق این دستخط را میشناسی؟ گفتم چه عرض کنم هنوز چه عرض کنم را تمام نکرده بود که مدیر یک کشیده آبدار به صورتم نواخت و گفت امروز عشق یادتان میدهم بعد آقا نظام را صدا کرد.
گفت این خط لعنتی تست، خطت را میشناسم این گه خوریها چیست که کردی؟ آقا نظام هم ساکت ماند. مدیر پرسید تو هم کر شدی، الان گوشت را شنوا میکنم و از جا بلند شد چشمتان روز بد نبیند دو سیلی آبدار چند اردنگی جانانه به آقا نظام زد و بلند بلند گفت:
جانورها هنوز از دهنشان بوی شیر میاید عاشق میشوند، پدری ازتان درآورم که آن سرش را ندیده باشید. ما کله خورده سرافکنده و مجنون نشده از اتاق مدیر با تی پا و پس گردنی بیرون افتادیم، گفتند که از مدرسه اخراج خواهید شد میخواستند جاروی فراشی به دست آقا نظام بدهند و کلاه کاغذی سرش بگذارند و روی سینهاش بنویسند مجنون مدرسه .. بنده را هم در این صورت بینصیب نمیگذاشتند ولی نمیدانم چه شد که کار بدین جا نرسید.
اما از همه شیرینتر ادعای آقا نظام بود، وقتی که کتک جانانه را جلو معشوقه نوش جان کردیم و خفت کامل کشیدیم تازه آقا نظام عصبانی شده بود، میگفت عجب دختر ظالمی است این قدر معرفت نداشت که ضامن بشود و نگذارد مدیر کتکمان بزند.
سالها از ان روزها میگذرد نمیدانم آیا به راستی دخترک از نامه عاشقانه بدش آمده بود، و یا این که چون دو نفری نامه را امضاء کرده بودیم.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.