آن روزها به مدرسه میرفتم کلاس هشتم (دوم متوسطه) بودم بهار شیراز میدرخشید مدرسه ما یک نارنجستان بود اداره فرهنگ خانه یکی از اعیان را که گویا تبعید بود یا ان که خانه را در قمار باخته بود و یا نزول خوری خانه را ربوده بود اجاره کرده بود. این خانه بسیار بسیار قشنگ بود.
در حیاط مدرسه دو باغچه زیبا بود که نارنجهای کهن مثل قراولان صمیم از آن به ترتیب و نظم پاسداری میکردند بستر این نارنجستان حوضی بود که از سنگ بسیار صافی محاط شده بود و گرداگرد حیاط اطاقهایی وجود داشت که با شیشههای رنگارنگ نور را میشکست.
کلاس ما را در ارسی فوقالعاده قشنگی جا داده بودند سقف این ارسی را نقاشی ملائکه زینت میداد و با رنگهایی که در بچگی تا قعر وجود ما مینشست آینه کاری کرده بودند. پنجرههای کلاس ما درک بود به آینههای رنگارنگ که هزاران تلالؤ و نور شکنی داشت بوی خوش بهار نارنج و هوسهای کودکانی که مرد شده بودند با هم میآمیخت وسکروسستی عمیقی به همگان میبخشید احساس میکردم که این بوی خوش با تحول حیات من ارتباطی دارد والا چرا با بوییدن آن این همه بی قرار و بیارام میشوم حس میکردم که آن سال بهار نارنج با رشد من و زندگی جدیدم الفتی وانسی دارد زیرا تا ان سال بسیار بهار دیده بودم و بسیار عطر شکوفه نارنج و ابدا و اصلا محلی بدان نگذاشته بودم مجموع این سکر و سرگشتی و ندانم کاریها مرا وادار کرده بود که دنبال چیزی بگردم و دل خودم را خالی کنم ناگهان در زندگیم آقا نظام پیدا شد:
همکلاسی داشتم آقا نظام اسمش بود تا دیروز کودکی شاداب و زرنگ بود ولی چند روز بود که دیگر حال سابقی را نداشت وی چون من تنبل و تن آسا شده بود کتابش را میگرفت و بدون ان که بخواند باز میکرد و به گوشهای میرفت وراجیهای سابق از یادش رفته بود از خربزه اصفهانی که پدرش تعارف گرفته بود حرف نمیزد حتی از شکر پلویی که خورده بود سخن نمیگفت احساس کردم که او هم مرضی دارد.
آقا نظام امروز با من نیست وی در اوج جوانی سل گرفت و مرد در روزهای آخر زندگیش تلخیها کشید سخت شکننده شده بود اما آن روز حیات داشت پسری زنده دل و چیز فهم بود در چشمش زندگی و حیات موج میزد معلوم شد که او هم دچار بحران زندگی جدید زندگی که نامش بلوغ است شده است چون آقا نظام دلیرتر بود به حرف آمد و از دنیای جدید و از ابهام و سرگشتگی آن به نام یک بیماری خطرناک نام برد آن وقت دانستم که آقا نظام هم از همان جام آب حیات نوشیده که من نوشیدهام و این هر دومان را به هم بست.
گفتم آقا نظام دلیرتر بود حجب نداشت و حرفها میزد که تا آن روز نشنیده بودم: میگفت بابام برای داداشم زن گرفت چرا گرفت برای آن که داداش مرد شده بود و اضافه میکرد که انشاءاله برای من هم زن خواهد گرفت کلمه زن را در دهنش میگرداند روی آن تکیه میکرد و به سختی از ان میگذشت میگفت دیشب عروسی برادرم بود مثل ان بود که از کلمه عروسی قند در دلش آب میشد.
و این بحثها بین ما همه روزه ادامه داشت.
همدردی مرا و آقا نظام را همراز کرد، گفتم مرد شده بودیم و میبایست ادای مردان را درآورد اولین چیزی که ما را جلب کرد که ادای بزرگان را در آوریم سیگار کشیدن بود. از روزانه محقر چند نخ سیگاری میخریدیم و مثل آدمهای بزرگ در زنگ تفریح در گوشهای پنهان میشدیم و با ولع بسیار سیگار را دود میکردیم. غالبا پناهگاه ما اتاق ساعت بود مدرسه ما گفتم که خانهای اعیانی بود، بر سر در آن بین بیرونی و اندرونی آن ساعت بزرگ محله قرار داشت از آن ساعت های بزرگ که به قدر یک کارخانه جا لازم داشت همین که زنگ تفریح را میزدند من و آقا نظام و گاهی یکی دو تن مثل ما راه میافتادیم و با اتاق ساعت میرسیدیم کبریتها کشیده میشد و سیگارها دود میشد، و وراجی شروع میگشتُ لافها و گزافها به میان میآمدُ از قهرمانیهای خانوادهها- از قدرت خودمان در خانه- از هوش و تدبیر اولیاء- از مهمانیهایی که هرگز داده نشده بود و همه بچهها هزاران هزار آن را در ذهن مجسم ساخته و بیان میداشتند.
در یکی از روزها که من و آقا نظام با فراغ بال سیگار را دود کرده و میکشیدیم ناگهان از حفره ساعت در خانه همسایه چیز عجیبی دیدیم و آن چیز دختری بیحجاب بود:
من و آقا نظام هیچ یک زن ندیده بودیم. آقا نظام در شیر خوارگی مادرش مرده بود و بعد با دایه بزرگ شده بود، منم جز «محارم» که چنگی در بزرگی به دل کسی نمیزند چه رسد به بچگی زنی را به چشم ندیده بودم جز «ننه فاطی» که از بوی دود قلیانش نفرت داشتم و از خدا مرگش را زودتر میطلبیدم.
آن روز جهان برای ما دو نفر عوض شد برای اولین بار دختری دل آرا میدیدیم که قدی بلند داشت و حجاب نداشت و نمیدانست چهار چشم حریص و طماع او را میپایند و به همین دلیل آزاد و بیریا و سبکبار در حیاط خانهاش میچمید و به قول شاعران مثل غزالی سر بالا و پایین میشد.
آن روزها موی کوتاه راه نیفتاده بود، هنوز خرمن گیسو خریدار داشت. دخترک گیسوان بافتهاش را باز کرده بود، گیسوان بر دوش و کمرش پریشان افتاده و موج میزد و چشمان ما با حرص و ولع روی این گیسو لیز میخورد. یک نوع شادی مطبوع که مزه آن را تا آن روز نچشیده بودیم و در خونمان میدوید مثل آن که آب جوش در عروق ما ریخته باشند، بیتاب و بیقرارمان ساخته بود از شدت هیجان این زیارت پا به پا میشدیم و خودمان را میچلاندیم و ذوق زده خندههای شکسته و ناتمام میکردیم یک نوع حالت وصف نشدنی داشتیم شاید درست حالت آن عابدی که در بهشت را به رویش گشاده باشند.
دهن ما خشک شده بود و هر دو با ولع چشم به سوراخ دیوار ساعت محل گذاشته و از این منفذ محدود لذتی نامحدود میچشیدیم آنقدر من مبهوت شده بودم که سیگار انگشتانم را سوزاند و دستم طاول زد و نفهمیدم. این گنج شایگان همان موجودی است که هر روز از مدرسه عفتیه راه میافتد و لهلهاش با تنگی نفس و خستگی قابلمه خالی غذایش را به خانه برمیگرداند و وی را میپاید؟ چطور تا امروز ما کودن بودیم و چنین گنجی را در جلو چشم نیافتیم چرا من خیال میکردم همه زنها مثل «ننه فاطی» هستند قلیان میکشند و وراجی میکنند و لباسهای کثیف را به نهر سعدیه میبرند و میشویند، چطور من نفهمیده بودم که بین «ننه فاطی» و این دختر لعبت فرق بسیار است. آیا این همه ابلهی نوبر نبود؟ ما غرق نگاه بودیم مبهوت و ناراحت میخواستیم این شکاف دیوار را با مژگان باز کنیم و در حیاط خانه دخترک سرازیر شویم.ناگهان زنگ کلاس را زدند زنگ نامرتب زده میشد صدای موحشی داشت، دل شاگردان میریخت اما ما مثل آدمی که مار دیده باشد سر جا خشک شدیم و درست در همین حال دخترک از لب حوض برخاست و سلانه سلانه به طرف اطاقش رفت- من چشمم را در چشم آقا نظام انداختم، سکری عجیب در آن خواندم یک حالت ملسی داشت مثل این که در خواب راه میرود لذاتش را آرام آرام نشخوار میکرد.
گفتم آقا نظام این از ما بهتران کی بود؟ چرا این طوری است، کی هست. چرا چادر سرش نبود! گفت تو خانه استراحت کرده، چادر میخواهد چه کند، این همان دختر همسایه مدرسه است که هر روز تند و تند به خانهشان برمیگردد.
دیگر حواس ما یکسره پرت شد احساس کردیم که از دیگران سریم و یک چیزی زیادی داریم با بچهها حرف نزدیم و سر کلاس پهلوی یکدیگر نشستیم، هر وقت چشم ما توی چشم یکدیگر میافتاد غروری گرم سراپایمان را میگرفت ما دو نفر گنجی یافته بودیم که دیگران نداشتند، باید لب از لب نگشود و دهن لقی نکرد مبادا رازمان آشکار گردد، فقط آقا نظام و من حق داشتیم در این خصوص صحبت کنیم و سهم خود را از گنج دریافت داریم. در تمام ساعت درس یک کلمه حرف معلم را نفهمیدم آقا نظام خرفتتر از من شده بود چشمهایش خیره مینمود و به جای آن که به دهان معلم و تابلو سیاه نگاه کند مثل کسی که هیپنوتیزمش کرده باشند خیره خیره خط کش روی میزش را میپایید زمان مثل سرب سنگین بود لحظه به لحظه دلمان میخواست ساعت درس پایان یابد دل در دلمان نبود اما وقت نمیگذشت شاگردان وراجی میکردند معلم حرف میزد مثل آن بود که دنیا متوقف است و زمان حرکت نمیکند گاهی آقا نظام بیخودی مثل یابویی که ریگ در جوش باشد و دندانش را آزار دهد لگدی به من میزد به دین ترتیب میخواست خاطره دیدار دختر را در خودش و من تجدید کند. نمیدانست من بدتر از او شدهام نمیدانست نفسم در نمیآید و در گرمی مطبوع و بینظیری فرو رفتهام.
هر طور بود کلاس پایان یافت مثل قرقی به طرف اتاقک ساعت پریدیم اما دیدیم جا تر است و بچه نیست حوض هست حیاط هست درختان کهن نارنج و چنار هست ولی دخترک دیگر نیست هر چه سرک کشیدیم هر چه ایستادیم ظهور نکرد که نکرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در عشق نیمه کاره - قسمت آخر مطالعه نمایید.