Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت ششم

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت ششم

پیلسم نزد ایرانیان آمد و گفت : رستم کجاست بگویید تا به جنگ من آید.

آن دو به هم آویختند و فرامرز وقتی چنین دید به کمک گیو آمد و هر دو با پیلسم به مبارزه پرداختند وقتی رستم از قلب سپاه نگاه کرد و این صحنه را دید با خود گفت : جز پیلسم کسی در میان ترکان مایه دار نیست و او هم عمرش به سر رسیده است که به جنگ من آمده. پس نزد پیلسم رفت و گفت : مرا خواستی آمدم تا جنگ با مرا بیازمایی حیف دلم بر جوانی تو می سوزد. این را گفت و از جا حرکت کرد و نیزه بر کمرگاهش زد و او را از روی زین چون گویی بالا آورد و به طرف تورانیان تاخت و او را در قلب سپاه انداخت و بازگشت. پیران اشکش سرازیر شد و دل لشکر توران شکست.

لشکریان از هر سو می تاختند و جنگ سختی درگرفت. افراسیاب از قلب سپاه حرکت کرد و به طرف سپاهیان طوس رفت و تعداد زیادی را کشت. طوس نزد رستم رفت و کمک خواست پس رستم و فرامرز آمدند و رستم تعداد زیادی از آنها را کشت. وقتی افراسیاب درفش بنفش رستم را دید برآشفت و به سوی او تاخت و رستم هم وقتی درفش سیاه او را دید به سوی او حمله برد و آنها با هم گلاویز شدند. رستم نیزه ای بر خود او زد و افراسیاب هم نیزه بر سینه رستم زد اما چون رستم ببر بیان به تن داشت نیزه کارگر نبود. رستم نیزه ای بر اسب او زد و شاه از اسب افتاد. رستم کمرگاه او را گرفت اما در این هنگام هومان گرز گران بر شانه رستم کوبید و افراسیاب از دست رستم فرار کرد و بدینسان ترکان شکست خوردند. وقتی خورشید سر زد تهمتن لشکر را به حرکت درآورد و به دنبال افراسیاب روان شد. افراسیاب لشکر به دریای چین برد و وقتی می خواست از آب بگذرد به پیران گفت که کودک شوم سیاوش را باید کشت چون اگر رستم او را بیابد به ایران می برد. پیران گفت: بهتر است او را به ختن ببریم. کشتن او درست نیست و به زیان توران است.

افراسیاب بناچار پذیرفت. پیران پیکی نزد خسرو فرستاد و وقتی خسرو موضوع را شنید و برای مادر تعریف کرد بناچار قبول کرد.

از آنسو همه مرز چین و خطا و ختن را گرفت و به جای افراسیاب نشست. در گنجینه او را باز کرد و بین سپاهیان تقسیم نمود. تخت عاج با طوق و منشور شهر عاج را به طوس داد. تاج پرگوهر و یک تخت با طوق و گوشوار را همراه منشور سپیجاب و سغد را به گودرز داد. تاج زر را به همراه طلا و گوهر فراوان برای فریبرز فرستاد و گفت : تو برادر سیاوش هستی و باید کمر به کینخواهی او ببندی. شهر ختن را به گیو سپرد و ختا و چگل را به اشکش داد. مدتی گذشت و پادشاهی رستم بر توران هفت سال طول کشید.

روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت می کرد. آن ترک گفت : اینجا شکارگاه سیاوش بود. زواره دوباره داغش تازه شد و اشکش جاری گشت. لشکریان چون به او رسیدند و او را غمگین یافتند برآن راهنما نفرین کردند و او را از پا درآوردند. زواره سوگند خورد که از این به بعد نه به شکار روم و نه آرام و خواب دارم تا اینکه انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم پس نزد رستم رفت و گلایه کرد که آیا ما برای انتقام آمدیم یا برای آسایش؟ چرا باید این کشور آباد بماند؟ پس تهمتن موافقت کرد تا توران را خراب کنند و تعداد زیادی را سر بریدند و زنان و کودکان را اسیر کردند و بسیاری هم تسلیم شدند و گفتند : ما نمیدانیم افراسیاب زنده است یا مرده ولی از او بیزاریم. رستم سپاهیان را جمع کرد و گفت : ممکن است افراسیاب از طرف دیگر به ایران هجوم ببرد و از کاووس پیر هم کاری ساخته نیست پس باید به ایران برویم. به راه افتادند و با تمام غنایم از توران به زابل نزد زال رفتند و طوس و گودرز و گیو با لشکریان به سوی شاه رفتند.

وقتی افراسیاب شنید که رستم بازگشته است با دلی پر از کینه بازگشت و همه بوم و بر را زیر و زبر شده و همه مهتران را کشته دید پس به بزرگان گفت : این کینه را به دل داشته باشید و فراموش مکنید پس سپاهی گران آماده کرد و به سوی ایران حرکت کرد و بسیاری از شهرها را اشغال نمود. هفت سال خشکسالی شد و بارانی نبارید و رستم در زابل بود و افراسیاب قسمتهای زیادی را گرفته بود. یکشب گودرز خواب دید : ابر پرآبی آمده و به آرامی به گودرز می گوید اگر می خواهید از این ناراحتی درآیید در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیر و رو می کند. از میان گردان تنها گیو است که می تواند او را پیدا کند. وقتی گودرز از خواب بیدار شد گیو را نزد خود خواند و خوابش را تعریف کرد و از او خواست که برود و خسرو را بیاورد.

خبر به مهین بانو گشسب همسر گیو و دختر رستم رسید که گیو عزم سفر دارد پس نزد او رفت و گفت : شنیده ام که می خواهی به توران بروی پس اجازه بده که من هم نزد رستم برم که خیلی وقت است پدرم را ندیده ام. گیو پذیرفت.

هنگامی که گیو آماده رفتن می شد گودرز به او گفت : با چه کسی همراه می شوی؟ گیو پاسخ داد : اسب و کمندی برای من کافی است فقط تو بیژن را در کنار خود حفظ کن.

گیو تازان به توران رسید و هرجا می رسید به ترکی از کیخسرو نشان می جست و هرکس خبر نداشت به ناچار میکشت تا اینکه کسی از کار او باخبر نشود و رازش فاش نگردد. بدینسان هفت سال گذشت. در این زمان رستم لشکرش را از روی آب گذرانده بود و افراسیاب به گنگ آمد و ایرانیان دوباره ایران را پس گرفتند پس افراسیاب به پیران گفت : کیخسرو را با مادرش در جایی نگهدار.

روزی گیو به بیشه ای رفت و از اسب پیاده شد و خوابید و با خود می گفت : از کیخسرو نشانی نیافتم و بیخود آواره شدم. یا خسرویی نبوده است یا اینکه مرده است. چشمه ای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود که جام می در دست داشت و از صورتش نور خرد می بارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است. گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمی تواند باشد. پیاده به سوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید و با خود گفت: این شخص جز گیو نمی تواند باشد که آمده مرا به ایران ببرد. پس جلو رفت و گفت : ای گیو خوش آمدی از طوس و گودرز و کاووس چه خبر داری؟ از رستم چه خبر؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا می شناسی؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانیهای تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است. گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم؟ کیخسرو برهنه شد و آن نشان سیاه را نشانش داد. پس از آن بیشه راه افتادند و گیو از هفت سال جستجوی خود و از کاووس که در غم سیاوش از پا افتاده سخن راند. خسرو غمگین شد.

کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند. فرنگیس گفت : اگر درنگ کنیم افراسیاب آگاه می شود و آن دیوصفت ما را می کشد پس تو با زین و لگام به مرغزاری که در این نزدیکی است برو. جایی است چون بهار خرم و جویباری با آب روان دارد که هرچه گله هست برای آب خوردن آنجا می آیند. شبرنگ بهزاد اسب پدرت آنجاست. برو او را بیاور که پدرت او را برای همین روز آنجا رها کرده است.

کیخسرو و گیو به نشانی که مادر داده بود رفتند و کیخسرو شتابان نزد چشمه رفت و بهزاد را یافت و زین و لگامش را نشان داد و بهزاد هم از چهره خسرو به یاد سیاوش افتاد و از جا حرکت نکرد. وقتی خسرو او را آرام یافت جلو رفت و لگام و زین او را بست و سوار شد و ناگهان از جلوی چشم گیو ناپدید شد و گیو غمگین شد و با خود فکر کرد : حتما این اسب اهریمن بوده است. نکند کیخسرو در خطر باشد اما کیخسرو کمی که راه پیمود ایستاد تا گیو هم رسید. کیخسرو به گیو گفت : تو با خود اندیشیدی که این اسب اهریمن است که مرا برد و رنجهای هفت ساله ات به باد رفت. گیو بر هوش شاه آفرین گفت.

وقتی نزد فرنگیس رسیدند او به ایوان رفت و گنجی را که نهان کرده بود آورد و به گیو گفت : هرچه می خواهی انتخاب کن. گیو درع سیاوش را پسندید و مقداری از گنج را برداشتند و فرنگیس نیز خودی برسر گذاشت و براه افتادند.

در ایران گفتگو افتاد که خسرو به سوی ایران می آید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و با خود گفت : چگونه این خبر را به افراسیاب بگویم؟ آبرویم رفت. پس گلباد و نستیهن را برگزید و به همراه سیصد سوار ترک فرستاد و گفت : باید سر گیو را به نیزه کنید و فرنگیس را به خاک اندازید و کیخسرو را به بند کشید.

فرنگیس و کیخسرو خوابیده بودند و گیو نگهبانی می داد که سواران را دید و میان آنها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد طوریکه همه از جنگ سیر شدند. گلباد به نستیهن گفت: گویی کوه خاراست که ما از پس او بر نمی آییم و اخترشناسان گفته اند که به توران بد خواهد رسید و کوشش ما بی فایده است پس همگی فرار کردند. گیو نزد خسرو رفت و ماجرا را بازگفت. خسرو بر او آفرین گفت سپس چیزی خوردندو راه افتادند. از آنسو ترکان خسته و مجروح به پیران رسیدند. پیران از گلباد پرسید : خسرو کجاست؟ گیو چه شد؟ گلباد ماجرا را بازگفت. پیران او را نکوهش کرد و گفت که این شکست مایه ننگ است. پیران سه هزار سوار جنگی برگزید و به آنها گفت : باید سریع رفت تا آنها به ایران نرسند.

گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب می رفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است پس چیزی خوردند و خوابیدندو فرنگیس بیدار ماند و به محض اینکه سپاه را دید آنها را بیدار کرد و به گیو گفت : او ما را دست بسته نزد افراسیاب می برد و شاه هم به ما رحم نمی کند. گیو پاسخ داد : نترس. من از جنگ توران هراسی ندارم. تو با شاه سریع به بلندی روید که خداوند یار من است. کیخسرو گفت : من هم با تو می جنگم. گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند. من و پدرم پهلوان هستیم و همیشه در خدمت شاهان بودیم و من هفتاد و هشت برادر دارم اگر من کشته شوم پهلوانان دیگر هستند ولی اگر تو کشته شوی دیگر کسی نیست و رنج هفت ساله من نیز به هدر می رود.

 

 

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سیاوش - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2550
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23033654