Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت چهارم

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت چهارم

گرسیوز گفت : تو خوی بد افراسیاب را نمی شناسی. حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.

سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمی داد . من حالا با تو به درگاه او می آیم .

گرسیوز گفت : آنطور که قبلا او را دیدی نیست. افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیکتر نیستی.ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته می شود و گفت : هرچه فکر می کنم می بینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم. حالا بی سپاه نزد او می روم تا ببینم چه شده است. گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من از سوی تو می روم و نامه تو را به او می دهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام می فرستم و اگر نشد می توانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند. سیاوش نامه ای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئنا به دیدارت می آییم. نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامه ات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش می آید. ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع می کند.

افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرو رفته بود. فرنگیس به او گفت : چه شده است ؟ پاسخ داد : نمی دانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه شده ام. فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه می خواهی بکنی؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمی توانی بروی پس باید به روم بروی.

سیاوش گفت: ای ماهروی من اینگونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیه گاه ماست و از حکم خداوند نمی شود فرار کرد. گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجی گری کند.

چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند. فرنگیس پرسید چه شده؟ سیاوش پاسخ داد : خوابی دیدم ولی آنرا برای کسی بازگو مکن. در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همه جا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده. در یک طرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که به شدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم.

سیاوش سپاه را خواند و طلایه به سوی گنگ فرستاد. بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور می آید. از سوی گرسیوز فرستاده ای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت. فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده می خواهم. سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمده. بالاخره همه می میرند. اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بزودی فرزندی بدنیا می آوری که شهریاری نامدار می شود پس نامش را کیخسرو بگذار. اکنون افراسیاب مرا بی گناه سر می برد و من غریبانه می میرم و تو را به خواری می برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را بدنیا می آوری و مدتی نمی گذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود در می آورد. از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران می برد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله می برد و همراه رستم توران را با خاک یکسان می کند.

پس از این سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم. تو سعی کن با سختیها بسازی.

فرنگیس صورت می خراشید و موی می کند و به سیاوش آویخت و گریه میکرد. سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتی که کیخسرو بیاید و تو را ببرد. پس سر بقیه اسبها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و به سوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست می گفت.

ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند؟سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی؟

سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بیگناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده. گرسیوز به شاه گفت : چراباید با دشمن گفت و شنود کنیم؟

افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند. سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند. سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند. سپاه به او گفت : از او چه دیدی؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است؟پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاج و تخت است. پدرش شاه است و رستم او را پرورده. به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد. افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه برآنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش می آیند ومن و امثال من نمی توانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم. صبر کن تا پیران بیاید و باتو صحبت کند.

افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی. افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستاره شمار گفت اگر او را بکشم توران تباه می شود. نمیدانم عاقبت چه می شود. فرنگیس در حالیکه صورت می خراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک می ریخت و به شاه گفت : چرا می خواهی مرا خاکسار کنی؟ او را بیگناه مکش. او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن. سرانجام همه خاک است. به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زنده ای مورد نفرت عموم خواهی بود. آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد. گرسیوز تو را فریب داده  من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم می کنی .

وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد. پس با زور او را بردند و زندانی کردند.

گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد. سیاوش به پروردگار ناله کرد که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد. سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت : سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم می آیی و اکنون من یاوری در اینجا نمی بینم.

گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز می توان آن گیاه را دید که نامش " خون اسیاوشان " است. همه گروی را نفرین کردند.

از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را برتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد.

 

 

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سیاوش - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8756
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927695