Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت سوم

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت سوم

افراسیاب از آن پس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمی گذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد می کرد. بدین سان یکسال گذشت.

روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پرده سرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترینشان جریره است. هر کسی را که پسندیدی به تو می دهم. سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند.سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد.

به مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می شد. روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی. درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلفهای سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد. تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می کنم. سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی خواهم و در بند تاج و تخت نیستم. پیران گفت : من با جریره صحبت می کنم و او را راضی خواهم کرد. این کار به سود توست پس بپذیر. سیاوش گفت: اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده. مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی روم و کاووس را نمی بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید. پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سالها پیش ستاره شناسی به پدرم گفت : که شما نبیره ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می کند.

چرا من درختی بکارم که بارش زهر است؟ من او را همچنان گرامی می دارم و هر وقت خواست می تواند به ایران برود. پیران گفت : به سخن ستاره شناس کار نداشته باش. کسی که از نژاد سیاوش بوجود آید شهریار ایران و توران میشود و این دو کشور متحد می شوند. شاه گفت :هر چه تو بگویی می پذیرم چون تاکنون از تو بد ندیده ام. پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند.

روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند. سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هر روز مهرشان افزوده می شد. بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه های درم و پوشیدنیهای بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد.

یکسال گذشت روزی افراسیاب فرستاده ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری. سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن سوی دریای چین جایی یافتند. سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد. سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده اش پرسید : آنها گفتند که چندان بنیاد فرخنده ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت: این همه زحمت کشیدم ولی نه من درآن به شادی زندگی می کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است.

پیران به او گفت :از این افکار دست بردار اما سیاوش به پیران گفت : مدتی نمی گذرد که شاه بیگناه مرا می کشد و کسی دیگر به جای من می نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می آید سپس بین ایران و توران جنگ درمیگیرد و افراسیاب پشیمان می شود اما پشیمانی سودی ندارد.

پیران ناراحت شد و با خود گفت : تقصیر من بود که او را به توران آوردم. شاه هم چنین سخنانی می گفت. اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است.

یک هفته بعد نامه ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و از آنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر. پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت.

سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورتهایی از شاهان و بزرگان تراشید. صورتهایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند.

چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند.

زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند. پیران به سیاوش آفرین گفت بعد از آن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند. فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد. پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد. سپس نزد افراسیاب رفت و خراجها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است. افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیباییهایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد. شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی اندیشد. چنانکه گفته اند در ویرانه ای جایی خرم بنا نهاده است و فرنگیس را در کاخی جای داده است و او را ارجمند می دارد. تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر. گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت. درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری بدنیا آورده است. سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد. سپس با گرسیوز به سوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آن همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد.

صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان بازی کنند. گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه ای زد که از انظار ناپدید شد. بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست. پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد. گرسیوز به او گفت: حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی . پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد. بطوریکه تمام گره های آن از هم باز شد. از آنسو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه هایی برآن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره ها باز نشد.

گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا با هم کشتی بگیریم. سیاوش نپذیرفت و گفت : به جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می پذیرم.گرسیوز گفت : زیانی ندارد این یک بازی است اما سیاوش گفت : تو برادر شاه هستی و من گوش به فرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است ؟ گروی زره گفت : من می توانم با او نبرد کنم. بر سیاوش گران آمد و گفت : یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این یکی همتای من نیست. پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد. سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد.گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید.

گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت در حالیکه از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می برد. وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود. افراسیاب ناراحت شد. سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می رسد و تا کنون هم با او به خوبی رفتار کرده ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به سوی پدرش بفرستم. گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود بر و بوم ما ویران می شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی رسد. افراسیاب گفت : او را نزد خود می خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی کنم و او را به جرم خیانت می کشم. گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می آید. فرنگیس هم عوض شده است. تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو در نمی آیند. مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید. گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشته ام پنبه می شود. پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد. سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پر آتش شد. تو خوی بد افراسیاب را نمی شناسی. اول از همه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.

 

 

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سیاوش - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2149
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930115