Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت دوم

داستان سیاوش - قصه های شاهنامه - قسمت دوم

افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.

یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش می آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می شوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می شود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما می آیند. افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد.

گرسیوز به سوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم ودینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد. رستم گفت : باید تامل کنیم و بعد جواب می دهیم. رستم و سیاوش به فکر فرو رفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود. تصمیم گرفتند فرستاده ای نزد کاووس بفرستند.

شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد. سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را می شناسد را به عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته اید پس بدهید و به توران بازگردید. من هم نامه ای نزد کاووس می فرستم و صلح را از او می خواهم. پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب به ناچار خواسته های ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت.

سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است. بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم.

رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت. کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیده ای چرا گول افراسیاب را خوردی؟

اکنون فرستاده ای نزد سیاوش می فرستم و او را به جنگ امر می کنم و می خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم. رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می جوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست. بعد از آن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران می روم و روز را بر او سیاه می کنم. از فرزندت مخواه که پیمان شکنی کند. کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر کردی. من طوس را نزد او می فرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمی خواهم. رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است. این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت. فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد. سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بی درنگ آنها را خواهد کشت و اگر این طور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی پسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رونهادم و حالا شاه از من می خواهد که پیمان شکنی کنم حال که چنین است به گوشه ای می روم و انزوا می جویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا بازکند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه ای بروم.

سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرز و بوم را تا آمدن طوس به تو می سپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت. طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همه چیز را برای افراسیاب تعریف کرد. افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد. پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده .کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش می رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می شود. افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش. من تو را چون پسرم گرامی می دارم و تو جانشین من می شوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتی جویی من همه وسایلت را مهیا می کنم. وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد.

ز دشمن نیاید به جز دشمنی بفرجام هرچند نیکی کنی

سیاوش نامه ای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبمو بیان کرد و گفت : حالا که شاه مرا نمی خواهد و از دیدن من سیر شده است من مجبورم که به کام اژدها روم. سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود به سوی توران رفت زمانیکه طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت. کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلا از جنگ صرفنظر کند.

از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد. پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت. سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان در زمانیکه پیش رستم بود افتاد. به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید از اینجا می روم و اگر هم راضی باشید می مانم. پیران گفت اصلا فکر رفتن را مکن.

افراسیاب پیاده به استقبالش رفت. وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در بر گرفتند. افراسیاب گفت: من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بی خرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است. جشنی به پا کردند.

شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید.

شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شاد باشیم. صبح روز بعد از خواب برخاستند. شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم. سیاوش گفت : من با تو برابری نمی کنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی. افراسیاب گفت : تو هماورد شایسته ای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد.

پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود .

سیاوش گفت : از اینها کدامشان می توانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند. اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب می کنم. افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد. صدای طبلها بلند شد. شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد. سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که از نظرها پنهان شد. بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد. افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تا کنون چنان کسی را ندیده اند. شاه برتخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود. شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کم کم بازی به تندی کشید. سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.

افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد. سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست. افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است. این کمان را کسی جز رستم نمی تواند استفاده کند. پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد. شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید.

روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند. سیاوش در دشت گورخری دید. از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد. آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش می کردند. افراسیاب از آن پس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمی گذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد می کرد. بدین سان یکسال گذشت.

 

 

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سیاوش - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1201
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929167