Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان شاندل و دولا شاپل - قسمت دوم

داستان شاندل و دولا شاپل - قسمت دوم

نویسنده : دکتر علی شریعتی

- بس کن ، بس کن ، تو داری تسلیتم میدهی یا رنجم ؟ من خود را ماهی یی می یابم که در تو شنا میکنم ، افسوس که الان قادر نیستم تصویری که از تو دارم در کلماتی که شایسته آن است پیش تو رسم کنم …  ناگهان احساس کردم که باید همه عالم منفجر شود و نمی شود ، یک انتظار تند و سختی ناگهان در من بیدار شد ، نمی دانم چه بود؟ نمی دانم چه می خواستم ؟ فکر میکردم پس چرا پرواز نمی کنیم ؟ پس چرا به جای کلمه از زبانمان آتش، گلوله های آتش بیرون نمی آید؟ پس چرا باز هم مثل «دو نفر»کنار هم نشسته ایم و داریم عادی و منطقی مثل همه انسان ها حرف می زنیم ؟ پس چرا «یک نفر »نمی شویم؟

در هم محو نمی شویم ؟ یکیمان در دیگری نمی میرد ؟ چرا باز هم داریم به هم نگاه می کنیم ؟ پس کو آن دنیای دیگر؟ .. نمیدانم ، به هر حال خوب تر شدم اما تو نفهمیدی.. «میدانم شاید هم فهمیدی، شاید از حرف های تو بود که بهتر شدم....  مرسی ، خوب شدم .... اما باز هم مضطربم ..باز هم تلاطم دارم زودتر بریم شهر … زودتر مرا به جایی برسان!!…

 

چه لحظه جاوید و فراموش نشدنی یی! این لحظه برای ابد در مغز ما خواهد ماند ! ساعت ۸٫۵ شب چهارشنبه ی نیمه اکتبر است سال ۱۹۶۹ دارم در اتاق او را ازاد و بی دغدغه و مسلط باز میکنم ، در اتاق ، اتاقمان را !.. آه ! که چقدر این «مان» خوب است ، تا حال هیچ «مان» نداشتیم ، داشتیم اما نمیتوانستیم بگوییم !

- خوب خیلی خوش اومدید

- آره ! خیلی خوش آمدم ! خیلی!

- خوب ، آن حالت دیوانگی ات تو ماشین رفع شد؟

- آره به کلی اثری هم از آن نیست حالا شد ، دیگر بیخودی بهانه گیری نمیکنم.

- خوب ، باید ببخشید که این سر و سامان این جوری اتاق و این اطاق و آپارتمان کوچک و کهنه از روی شما خجالت می کشند که نمی توانند از شما پذیرائی کنند ، به قول شاعر

گر خانه محقر است و تاریک          بر دیده روشنت نشانم

به هر حال اینجا هر چه بخواهی شعر فراوان است اگر از مال دنیا دستش خالی است ، آپارتمان را میگم.!

- اِ چه کتابخانه قشنگ و با سلیقه ای ! چه جوریه ؟ بارک الله ، چه خوش سلیقه !

کتاب عربی هیچی ندارد ؟ همه اش فرانسه است ؟ ها ! اِ این بچه های من ! آخ! قربونشون برم .

بچه ها هر سه تا را در آغوش می گیرد و می فشارد رنگش از شادی دیدار آنها تافته است! آنها را با خود بر میدارد و با خودش می آورد کنار میز . مرد چمدان ها را می گذارد یکی توی کمد و یکی زیر تخت ، یکی پشت پرده پنجره ای که به بالکن باز می شود..

و می نشینیم و من به بخار سفید و زیبائی که از روی فنجان تو بر میخیزد خیره می شوم و سکوت می کنم و نمی دانم به چه می اندیشم و تو اندکی به این طرف و آن طرف چشمانت را می چرخانی تا آنکه به روی کراوات من متوقف می شوند و به طرح و رنگ آن می اندیشی که زمینه اش مشکی است و بر روی آن چشم های تو گل های آن است و آنوقت متوجه می شوی که این کراوات را من سالهاست دارم و با این که کهنه شده است و بارها شسته شده است آن را رها نکرده ام و ناگهان حکمتی در آن است در میابی و لبخند رضایتی پنهانی بر لبانت می شکفد و در دلت موجی سر می کشد و به من می نگری . و چشمانت از دوستی و یقین و ایمان و اطمینان لبریز می شود و در شگفتی که آنچه تو را به من پیوند می دهد چه نام دارد؟

و خیره می مانی که من در برابر تو کیستم ؟

و آن گاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم تویی

و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم تویی

و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش تویی

و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش تویی

و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش تویی

و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش تویی

و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهایی که انیسش تویی

و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی :

نه، هیچ کدام! هیچ کدام این حرف ها نیست، چیز دیگری هست .یک حادثه ی دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است  و خدا آن را تازه آفریده است  هرگز، دو روح ، در دو اندام اینچنین با هم آشنا نبوذه اند ، نه ، هیچ کلمه ای میان ما جائی نمی یابد … سکوت این جذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد.

- شاندل! تو باور می کنی که ما آنچنان که احساس می کنیم واقعاً با هم اینجا متولد شده ایم ، با هم از آن جنین خفه و تنگ و دردآلود زندگی آن دنیا قدم به این جهان بزرگ و روشن و مهربان گذاشته ایم؟ باور میکنی که ما واقعاً خوشبختیم؟ یعنی خوشبختی آمده است ، پیش ما است و با ما خواهد بود و با ما زندگی خواهد کرد؟ یعنی همان چیزی که همواره در خیال سایه موهومی از آن احساس می کردیم اما حتی سیمایش نیز در خاطره مان نبود ، فراموشش کرده بودیم ، اصلاً او را ندیده بودیم و از آن جز یک نام چیزی نمی دانستیم و اصلاً در وجودش « شک » داشتیم و باور می کنی که آنچه برایمان یک اصطلاح فلسفی یا شعری بود اکنون کنارمان نشسته است ، شریک زندگی ما شده است و وزن آن را و نرمی و لطافت آن را و طعم و بو رنگ و جرم آن را بر روی پوست بدنمان حس می کنیم ، لمس میکنیم ؟ چنین چیزی هست؟ یک رویا نیست؟ یک بازی خیال نیست ؟ من ، شاندل ، باز دارم پریشان می شوم ، مثل اینکه همیشه یک خطری تعقیبمان می کند ، مثل اینکه یک حسود کینه توزی همیشه در کمین ماست ، هر وقت شادی و خوشبختی مان را بیشتر احساس میکنم ، هر وقت احساس می کنم ما با همیم ، من توی اتاق تو آمده ام پیش تو آمده ام  ، با هم تنهائیم ، وحشتم می گیرد ، یک دلهره مجهولی به من حمله می آورد ، بیشتر فکر می کنم آن حسود کینه توز نکند دیگر نتواند این همه خوشبختی ما را تحمل کند و یک کاری بکند ، یک ضربه ای بزند ، نگذارد ما اینچنین بگذرانیم ، نمی دانم آن شیطان کینه توز بی رحم کیست؟ شیطان ، آسمان ، دنیا ، روزگار… هیچکسی ، یک روح مرموز ملعون ، یک نفرین ؟ نمی دانم شاید موهوم باشد اما سایه اش را همیشه روی سرمان احساس می کنم ، بخصوص هر وقت خوشبختی را در اوج می بینم و می بینم که دیگر هیچ آرزوئی نمانده است که چشم به راهش باشم ، رنج نمی کشم ، بیرون از این اطاق چه چیز هست که بدان بیندیشم ؟ هیچ ! جز شبح آن حسود شوم!

- آره ، من هم سایه شوم او را بر روی سرمان احساس میکنم ، شبحش را پشت سرمان احساس می کنم ، اما یقین دارم او تنها همان سایه است ، فقط یک شبح است و آن سایه زندگی ما در آن دنیای سیاه و حسود و کینه توز و شوم است زندگی یی که دیگر پایان یافته است ، آن حسود کینه توز مرده است ، کم کم سایه اش نیز می رود ما دیگر تحت تعقیب نیستیم ، ما آزادیم ، هیچ جرمی نکرده ایم ، اینجا دوست داشتن جرم نیست ، مقدس است ، پرتوی از روح خداست .

راستی من یک حرفی دارم که اول آن را باید به تو بگویم ، وقتی تو هنوز در تونس بودی و من اینجا انتظار تو را داشتم با خود می گفتم تا تو را ببینم و با هم از فرودگاه بیائیم و به اطاقم بیائی و بنشینیم و با هم حرف بزنیم اولین حرفی که به تو خواهم زد باید این باشد و بعد حرف های دیگر و بعد زندگی ، اما حالا بعد از سه چهار ساعت میگویم ، باشه دیر نشده است ، هنوز حرفهایمان شروع نشده است

- چی؟ بگید! من هم فکر می کردم که یک حرف بزرگی هست که باید من از تو بشنوم و می دانستم هنوز آن را نگفته ای خیلی دلم میخواهد آن را بشنوم .

- نه ، شاید آن اندازه که تو منتظرش بوده ای بزرگ نباشد اما گفتنش برای من خیلی لازم است ، جدی است ، تو هم آن را جدی بگیر ، ساده تلقی نکن ، من خیلی دلم میخواهد آن را با همان روحی که می گویم بپذیری ، یعنی احساس کنی و آن این است که: من در این سه چهار سال تو را خیلی رنج دادم ، خیلی از دست من عذاب کشیدی ، تو را خیلی آزار دادم ، میخواهم الآن قلباً عذر خواهی کنم ، مرا ببخش ، دیگر هرگز تو را اذیت نخواهم کرد ، دیگر از من رنج نخواهی برد ، قول می دهم.

شاندل، چهره اش از غم بر افروخته می شود و چشمهایش از اشک برق می زند و صدایش می لرزد و Chapelle  سرش را پائین می اندازد و لبخندی شگفت اما آرام و کم رنگ بر لب دارد و نگاهی به شاندل می دوزد و بلافاصله چشمهایش را به زیر می افکند و خاموش می شود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان شاندل و دولا شاپل - قسمت آخر مطالعه نمایید.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب گفتگوهای تنهایی - نویسنده : دکتر علی شریعتی
  • تاریخ: جمعه 4 آبان 1397 - 19:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1794

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8608
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927547