Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان شاندل و دولا شاپل - قسمت اول

داستان شاندل و دولا شاپل - قسمت اول

نویسنده : دکتر علی شریعتی

پرلود prelude سمفونی یک عصر بارانی و مه گرفته ای را نشان می دهد . سیم های زهی که در خلال آهنگ تکرار می شود نشست و پرواز هواپیماها را نشان می دهد . در متن آهنگ ها یک ریتم یکنواخت  همواره به گوش می رسد، در زیر آرامش هوای مه گرفته و آرام و سنگین ارلی فرودگاه پاریس طپش یک دل تنهای منتظر را که خود شاندل است بیان می کند.

هوای فرودگاه ، اندکی مه آلود است و باران ریز و ملایمی زمین را می شوید …

مرد نمی داند چگونه باید انتظار بکشد، این چند دقیقه دیگر خیلی عجیب است، بر خلاف تصور دلش می خواهد بیشتر طول بکشد، هر چه زمان نزدیکتر می شود برایش سخت تر است. تحمل چنین حادثه ای زمان بیشتری می خواهد تا او خود را آماده کند.

احساس می کند که دلش تاب کشیدن شادی یی به این سنگینی را ندارد. دلی که به غم خو گرفته است… دلش می خواست فرار کند و برود  گوشه ی اطاقش مخفی شود و فکر کند، به او اندیشیدن سبک تر و راحت تر است. ولی…, شاپل در این شهر غریب است، کسی را نمی شناسد وانگهی منتظر است، می داند که در فرودگاه یک نفر به خاطر او آمده است. یقین دارد، این باور نکردنی است که او نباشد… بهتر نیست که خود را به او ننمایم؟ ببینم چه می کند؟ کمی منتظر خواهد ماند و وقتی دید او نیست می رود و در هتل اتاقی رزرو می کند! این اندازه که فرانسه بلد است،  من هم از پیش می روم و مواظبش هستم ، تماشایش، با او اینچنین بودن راحت تر است! نیست؟ آدم هم با اوست و هم دست خودش است؟ نه؟ چرا! ها! این جوری بهتر است. همین کار را می کنم.

 

دقایقی گذشت که از شدت و ابهام به وصف نمی آید، احساس نمی شود. لحظاتی که همچون طپش دل گنجشکی مجروح ، بی تاب و شتابزده بود…

کلاهی از پوست  سفید، پالتویی به رنگ آسمان…و پوتین…..

مسافر سرش را پایین انداخته بود، اما دزدانه قیافه ها را می نگریست … نمیخواست نشان دهد منتظر کسی است.. قیافه اش اندکی تاخته ولی آرام…در دلش غوغا ها!

مرد خود را از صف جلو مستقبلین به عقب کشید، آهسته آهسته عقب می رفت و پشت جمعیت مخفی شد…

مسافر وارد سالن گمرک شد.

- شما در چمدانتان چه دارید؟

نفهمید و سری تکان داد.

از سالن بیرون آمد ایستاد به هر طرف سرش را  می چرخاند…خبری نشد.به راه افتاد اینک تاکسی ها و اتوبوس ها! چه کند؟

کمی ایستاد، سرش پایین بود دستش را با بی میلی و خستگی به دستگیره در یک تاکسی نزدیک شد ناگهان دستی بازویش را به نرمی گرفت و سلامی که گویی با زحمت ها و تلاش های زیادی از حلقومی بیرون آمده است.

مادام شاپل پیش از انکه سرش را برگرداند فهمید! لحظه ای که در ساعت نمی گنجد مردد ماند و سرش را برگرداند، ناگهان در هم نگریستند اما به شتاب نگاهشان را از هم جدا کردند. مرد ساک را از دست شاپل گرفت و گفت :

- بریم این طرف!

راه افتادند ، نمی دانستند باید چه بگویند؟

ناگهان مرد حرفی یادش آمد که ممکن بود بگوید :

- راستی چمدان هاتان؟

- ها! اِ فراموش کرده ام بگیرم!

 - خوب خوشحال شدم! …خیلی خوب بریم بگیریم!

مرد کمی راحت شد کارهایی برای کردن و حرف هایی برای زدن پیش امده بود این لحظات سخت را میتوان یک جوری گذراند…

- این اتومبیل خودتونه؟

- هه؟…. یک اسب جوان سمند نیست اما به هر حال، یک الاغ لکنده هست!

ماشین  روشن شد. راه افتاد…. هر دو به صدای موتور اتومبیل گوش داده بودند و نمی توانستند حرف بزنند.

جاده نمناک، هوا باران خورده و آسمان آرام و ابر آلود!

حرف ها به قدری سنگین و زیاد بود که به هر دو سنگینی می کرد و در زیر آن هر دو ساکت شده بودند.

مرد جاده را می نگریست و گاه بر روی گونه ی راستش سایه ی نگاهی را احساس می کرد اما به رو نمی آورد! و بر عکس!! یکبار مرد رویش را به طرف راست برگرداند و او را نگاه کرد و او رویش را بطرف چپ برگرداند و هر دو با هم هم را دیدند… هر دو کمی سرخ شدند، لبخندی دزدانه و گریزان!

- ببخشید در باز نیست؟ مثل اینکه صدا می کند.

- نه، بسته است.

و باز هم سکوت…

مرد کمی خوشحال بود که می دید هنوز خیلی به پاریس مانده است. آخر این سفر یک زندگی بعد از مرگ است! چه دشوار است تحمل چنین آغاز پر و سنگینی!

- تلگراف من کی به دست شما رسید؟

- هه بعد از یک ماه و نیم!

- یک ماه و نیم! یعنی چه؟ نمی فهمم!

- آره

- شما که نفهم نبودید!

- چرا خیلی نفهم هستم. خیلی، حالا می فهمم که چقدر نفهم بودم. اصلا هیچی نمی فهمیدم هیچی، چقدر خوشحالم که حالا متوجه شده ام که چقدر آنوقت ها هیچی نمی فهمیده ام.

- و حالا؟

- حالا! (با لبخند متواضعانه و خواهش آمیزی) حالا… بالاخره یک کمی می فهمم، حالا خیلی می فهمم خیلی چیزها… یک صحرای بی پایانی از فهمیدن ها جلویم باز شده است.

در نیمه ی ماه اکتبر بود، در گوشه ی  جاده ی مرطوب آفتاب ارلی که به پاریس می رود یک اتومبیل کوچک خاکستری ایستاده است. فضای درون آن از همه ی افرینش بزرگ تر است. دو قلب عشقی را به سنگینی همه ی عالم، به بلندی همه ی آسمان ها، به کشش همه ی کهکشان ها و به گرمی و روشنی همه ی آفتاب ها در خود می کشند. چه سخت! چه لذت بخش! چه بیتاب! در خیال نمی گنجد!

هیچ گاه غروب چنین گوشه ی زیبایی در روی زمین ندیده بود. چراغ های شهر دود زده ی پاریس از دور نمایان بود. شهر خود را آرام آرام برای ورود در شب آماده می کرد.

لحظاتی گذشت اتومبیل روشن شد، براه افتاد آرام و اسوده و سرشار از اطمینان، گویی هیچ عجله نداشت این تنها اتومبیلی بود  که گویی هدفش آن نبود که مسافرانش را به مقصدی برساند. مقصدش در جایی دور از او نبود، مقصد اتومبیل در درون آن بود . سرمنزل این سفر خود کاروان بود.

مسافران اتومبیل نمی رفتند تا به جایی برسند ، می رفتند تا با هم باشند.

- به من اطمینان داری ؟ ایمان  داری ؟ یا هنوز همچون کسی که به یک پرده تکیه کند خود را در کنار من می بینی؟

- نه تو را الان یک کوه بلند و مهربان می بینم، تو خیلی خوبی، هیچ وقت تو را مثل این لحظات با خودم مهربان و نزدیک و محرم احساس نمی کرده ام، حالا احساس میکنم که دوست داشتن از عشق برتر است، تو مرا دوست میداری اما من هم به تو عشق می ورزم باید هم همینطور باشد، تو را یک حامی احساس میکنم، یک حامی مقتدر و دوست، مرا در حمایت خودت بگیر، خیلی میترسم، نمی دانم چرا مرتبه این جور شده ام آن سال ها دور از تو چنین می شدم، هر وقت پیش تو می آمدم، چند لحظه ای، چند کلمه ای با تو بودم، آرام می شدم … اما حال باور کردنی نیست. از همه وقت بیشتر عذاب می کشم .ماشین را نگه دار کمی بریم بیرون نمیتونم طاقت بیارم. نمیتونم.

 

مرد چشمهایش از اشک می سوزد. چه وضع طاقت فرسائی. نفرین بر این زندگی و بر این کشور پوسیده در سنت ها و بند ها، لعنت بر این جامعه جدائیها و غربت ها، چه ستمکارند! چه آشنائی ها که پایمال بایستن ها نمی شود! چه خویشاوندی ها که در اسارت بیگانگیها نمی میرد! چه آسان عشق ها را به چیزی نمی گیرند، آن را به هر قیمتی می فروشند، آن را هیچ کسی ارج نمی نهد، چه می گویم؟ چه پست مردمی هستند! دوست داشتن را جنایت می شمارند! کینه مجاز است، چاپلوسی مجاز است، نوکری مجاز است، دزدی و دروغ رایج است، پول پرستی زشت نیست، هوس بازی ها و عیاشی های متعفن و کثیف معمول است و آزاد است، حق کشی آزاد است، پستی و زبونی و ذلت و تقلب و تظاهر و دشمنی و چرب زبانی و مصلحت اندیشی و صدها پلیدی سگی و خوکی و روباهی مجاز است، آزاد است، مشروع است، اما عشق را کسی نمی بخشد، دوست داشتن را کسی تحمل نمی کند! آنجا چه خطرناک و وحشت آور است اگر دو انسان هم را براستی دوست بدارند! دل انسان می تواند مزبله دان هر کثافتی باشد اما وای اگر پای عشق بدان رسد! روح میتواند خود را به هر پلیدی بیالاید اما وای اگر با دوست داشتن آشنا باشد! افسوس دو روح میتوانند به هم خیانت کنند، به هم دروغ بگویند، هم را فریب بدهند، به هم تملق های سگانه بگویند، اما نباید به راستی و پاکی و قداست به هم عشق بورزند! در آنجا اگر دو چهره در هم خطوط آشنایی و دیرین، خویشاوندی راستین بخوانند و به هم نیازمند شوند باید هم را کتمان کنند!

چه رنج ها که در خویش نیندوختیم ! یک عمر در خویش گره خوردن و سال ها نفس در سینه زندانی کردن و زندگی را، روح را، دل را همه در زیر آوار سنگین تقیه پنهان کردن طاقت فرسا است و طاقت فرساتر از آن ناگهان احساس کردن که خفقان ها و ترس ها و تقیه ها و رنج ها و دلهره های دائم هر روزه و هر ساعته و هر لحظه یکباره پایان یافته است! یکباره غیب شده است و اینک دو زندانی ابد با دست های باز و پاهای باز در دشت های خرم و مهربان و بی مرز دوست داشتن و آزاد بودن و رهائی مطلق! خوشبختی ناگهانی، شادی بزرگ ناگهانی و رهائی ناگهانی که همه یکباره سر رسد و دو روح تشنه را ناگهان در قلب دریای زلال مهر، دریای بزرگ همه خواستن ها، بهشت همه ی خیال ها رها کردن تحملش دشوار است.

شاندل دست راستش را به آرامی بر روی شانه های وی دراز می کند و شانه راستش را می گیرد و با دست چپش شانه ی چپش را و او را از روی دست هایش که بر روی آنها خم شده بود و سکوت کرده بود بلند می کند، به پشت صندلی به آهستگی تکیه می دهد، در چهره او خم می شود ، لحظه ای لحظه هائی !

او را به آرامی و احتیاط و مهربانی به نام کوچکش میخواند. پاسخ شکسته و گرفته و آهسته هائی از لب های ملتهبش بیرون میآید، دوباره او را کمی بلندتر به نام کوچکش می خواند و صفت مهربانانه ای نیز به دنبال اسمش اضافه می کند و او صورتش را به سمت مرد بر می گرداند، مرد در حالی که با نگاه های سرشار از دوستیش  او را به مهر و نوازش صدا زد و صفتی مهربانانه بر آن افزود و گفت :

- چرا تو همیشه در رنج ها تنها به خودت می اندیشی؟ هر جور دلت میخواهد می گوئی و می نالی و می گریی؟ هرگز فکر نمی کنی دل دیگری هم مبتلاست، و شاید درد او سخت تر است، هرگز ندیده ام که به خاطر او خود را تسلیم رنج نکنی، به خاطر او تحمل کنی، به خاطر آنکه او با رنج خود بماند با بیتابی و رنجوری خود رنج او را دو چندان نسازی، او را در زیر بار این همه سختی ها که بر دوشش افتاده است در هم نشکنی ؟

چرا الآن فکر نکردی که من نیز چنین پریشانی طغیانی دشواری در خود سنگین تر و تند تر از تو حس میکنم ، مگر من چوبم ؟ مگر تو نمیفهمی که رنج تو و ناله تو با من چه میکند ؟!

عزیز من ، به من تکیه کن، من تمام هستیم را دامنی میکنم تا تو سرت را بر آن بنهی ! تمام روحم را آغوشی میسازم تا تو در آن از هراس بیاسائی ، تمام نیروئی را که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند، تمام «بودن» خود را زانوئی می کنم تا بر آن به خواب روی ، خود را ، تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی ، از آن برگیری، هر چه بخواهی از آن بسازی ، هر گونه بخواهی ،باشم.

در این لحظه مرا داشته باش !

اگر باز هم سیر نیستی و باز هم نیازمندی و باز هم تزلزل و هراس داری چه کنم ؟

جز افسون و غم که مرا چرا به اندازه ای  که تو میخواهی و نمی یابی ؟ اما این افسون و غمی است که تحملش بر من محال است ، می ترسم مرا وا دارد که بگریزم ،

من اندک بودن خویش را هرگز قادر نیستم احساس کنم اگر در نزد تو ، چهره خود را آنچنان بیابم ، نه به خاطر هیچ انگیزه ای ، حتی پرستیدن تو ، نخواهم توانست لحظه ای درنگ کنم ،

باید حتماً خود را ازنزدیکی تو دور کنم ، تو را اگر در تنهائی خویش به خاطر آورم باز هم خواهم گریخت ، تنها خواهم گریخت ، وحشت آور است ،

من با هر رنجی آشنایم جز رنج حقارت ، درد کم بودن .

و آنگاه تو می مانی و آرزوی من بدرقه ات که…؟ خداوند اندامی بر روح تو بپوشاند هم اندازه تو که در آن بگنجی ، بیارامی…

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان شاندل و دولا شاپل - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب گفتگوهای تنهایی - نویسنده : دکتر علی شریعتی
  • تاریخ: پنجشنبه 3 آبان 1397 - 19:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1816

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4051
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030703