میلی که به آزادی داشتم چنان قوت گرفت که با وجود اکراهی که داشتم بسراغ رئیس رفتم. او مردی بود بداخم و عصبانی، گفتم مريضم. نگاهی کرده فریاد زد: «ابدا باور نمیکنم آقا. بهرحال گم شوید! خیال میکنید اداره میتواند با کارمندانی از این قبیل بکارش ادامه دهد؟ » بسرعت میرفتم. برودخانه سن رسیدم. هوا مثل امروز بود. سوار همین کشتی شدم تا گردشی درسن کلو بکنم. آقا ! کاش رئیسم اجازه مرخصی نمیداد !
بنظرم میرسید در زیر آفتاب بال و پر در میاورم. همه چیز کشتی، رودخانه، درختها، خانه ها، همسایگان، همه را دوست داشتم. دلم میخواست چیزی را - هرچه میخواهد باشد- ببوسم. این عشق بود که دامش را در سر راهم میگسترد.. "
ناگهان در ترو كادرو، دختر جوانی که بسته ای بدست داشت سوار شد و روبرویم نشست. بله آقا او زیبا بود ولی عجیب است که زنها در روزهای دل انگیز بهار زیباتر بنظر میرسند، لطف و جاذبه و حالت کاملا خاصی دارند، عینا مثل شرابی که انسان پس از پنیر بنوشد.
نگاهش میکردم. او هم مثل دختر پهلو دستی شما گاهی براندازم میکرد. آنقدر بهم نگریستیم که فکر کردم که برای شروع گفت و گو بقدر کافی آشنا هستیم. با او حرف زدم. جواب داد. خیلی مهربان بود. آقای عزیز مستم کرد.
در سن کلو پیاده شد. دنبالش رفتم. میخواست بسته ای را بصاحبش تسلیم کند. وقتی باز گشت، کشتی رفته بود. در کنارش شروع براه رفتن کردم. لطافت هوا قلب آدم را لبریز میکرد گفتم : «باید هوای جنگل خیلی خوب باشد. »
جواب داد : «آه بله !»
- «می خواهید گردش بکنیم؟»
زیر چشمی نگاه سریعی بمن کرد تا ظاهرا میزان ارزشم را بسنجد و بعد از مدتی تردید قبول کرد. حالا پهلو بپهلوی هم در میان درختها قدم میزدیم. در زیر برگهای تازه شکفته، علفها بلند، انبوه و سبز و بسیار درخشان بودند، آفتاب آنها را غرق کرده بود و پر از حیوانات کوچکی بود که آنها هم یکدیگر را دوست داشتند. همه جا آواز پرندگان بگوش میرسید. در این موقع، دوستم مست از هوا و عطر گیاهان، جست و خیز کنان شروع بدویدن کرد. من هم در حالیکه مثل او میپریدم پشت سرش میدویدم. آقا، أنسان گاهی تاچه حد احمق میشود؟
او دیوانه وار هزار چیز خواند، آهنگهای اپرا، آواز و ترانه این ترانهها در آن موقع چقدر شاعرانه درنظرم جلوه گر شد !... چیزی نمانده بود گریه کنم. أوه، عقل مارا همین مزخرفات میدزدند. از من بشنوید آقا، زنی را که در صحرا آواز میخواند نگیرید مخصوصا اگر آواز عاشقانه خواند .
او بزودی خسته شد و بروی سبزهها نشست. من پیش پایش نشستم ودستهای کوچکش را که پوشیده از جای سوزن بود بدست گرفتم و متاثر شدم. پیش خود میگفتم : «اینها هستند نشانههای مقدس کار.» آقا،آقا، میدانید این علامتهای مقدس نمودار چه هستند؟ آنها از بدگوئیها و غیبتهای کارگاه، از شیطنتهای در گوشی، از روح آلوده بكثافتکاریهای بازگو شده، از تقوای از بین رفته، از وراجيها و عادتهای ناپسند روزانه، از کوتاهی فکر مخصوص زنان مبتذل، که در صاحبان این نشانههای مقدس نهفته است سخن میگویند .
مدتی طولانی بچشم هم نگریستیم، چشم زن چه قدرتی دارد؟ چقدر منقلب میکند؟ تسخیر میکند و مسلط میشود !چقدر ظاهرا عمیق وسرشار از قول و قرارهای بی انتها است !
بهرحال گیج و دیوانه بودم، خواستم در آغوشش بگیرم گفت: «دستهایت را پائین بیانداز.» در کنارش زانو زدم و همه احساسات رقیق قلبم را که خفه ام میکردند نثارش کردم، ظاهرا از تغییر ناگهانی حالتم متعجب شد و نگاهی از گوشه چشم کرد و مثل اینکه میخواست بگوید : «آه ! اینطوری باید باتو وارد معامله شد. خوب، خوب، خواهیم دید. »
آقا ما درعشق نادانيم و زنان سوداگر. .
بدون شک میتوانستم تصاحبش کنم، حماقتم را بعدها فهمیدم ولی آنچه را که من طالب بودم جسم او نبود، عشق بود. در مدتی که میبایست از فرصت استفاده میکردم، خودرا بدست احساسات سپردم .
برخاست، بسن کلو برگشتیم. او را تا پاریس همراهی کردم. بعداز بازگشت قیافه اش بقدری محزون بود که علت را پرسیدم جواب داد : «باین فکر میکنم که انسان از این قبیل روزها بندرت در زندگیش میبیند. »
قلبم آنچنان بشدت میزد که فکر میکردم سینه ام را سوراخ میکند.
یکشنبه آینده او را دیدم یکشنبه بعد و همه یکشنبههای دیگر هم همینطور. او را به بوژیوال، سن ژرمن، مزونلافیت و همه اماکنی که محل عشقبازی بود میبردم.دخترك رندهم بعشق من تظاهر میکرد. .. بالاخره بکلی عقلم را باختم و سه ماه بعد با او ازدواج کردم. چکار میشود کرد آقا، کارمندم، تنها و بدون خانواده و همدرد و مونس بودم، فکر میکردم زندگی در کنار يك زن لذت بخش است و با او ازدواج کردم. حال آن زن از صبح تاشب فحش میدهد هیچ چیز نمیفهمد، هیچ چیز نمیداند، دائم وراجی میکند، آواز عاشقانه را با صدای گوشخراش میخواند (اوه ! آواز عاشقانه، چه سوهان روحی!)، بابقال کتک کاری میکند، خصوصیات خانوادگیش را برای زن دربان تعریف میکند و اسرار مگو را با کلفت همسایه درمیان میگذارد، شوهرش را پیش کسبه خفیف میکند و مغزش پر است از داستانهای بی معنی، اعتقادات احمقانه، و عقایدی چنان. عجیب و عاری از ظرافت که هر بار با او صحبت میکنم : از یأس و ناامیدی بگریه میافتم.
نفس زنان و متاثر ساکت شد. این مرد احمق رانگاه میکردم ودلم بحالش میسوخت. میخواستم جوابی باظهاراتش بدهم که کشتی ایستاد به سن کلو رسیده بودیم .
زنی که منقلبم کرده بود برای پیاده شدن برخاست. در حالیکه از کنارم میگذشت، نگاهی سریع همراه با تبسمی زودگذر از آن لبخندهائیکه انسان را دیوانه میکند کرد و بروی پای که از کشتیهای متعدد بوجود آمده بود پرید..
حرکتی کردم تا بدنبالش بروم ولی همسایه ام آستینم را گرفت. بتندی خودرا خلاص کردم، لبه کتم را چسبید و بصدای بلند در حالیکه مرا بعقب میکشید تکرار میکرد: «نباید بروید! نباید بروید !» همه متوجه شدند و بطرف ما برگشتند.
عده ای باین کشمکش ما خندیدند و من که از مسخره بازی و بی آبروئی خوشم نمیآمد، بی حرکت و خشمگین بر جای ماندم.
کشتی حرکت کرد .
زن جوان که برروی پل مانده بود، مرا که دور میشدم، با قیافه ای متاثر مینگریست و در این حال مرد مزاحم دستهای خود را بهم میمالید ودر گوشم میگفت :
«باور کنید آقا خدمت بزرگی بشما کردم ... »
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.