Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بهار - قسمت اول

بهار - قسمت اول

نوشته: گی دوموپاسان
ترجمه: ژاله پیامی

هنگامیکه نخستین روزهای دل انگیز فرا میرسند، زمین بیدار و از نو سبز می‌شود، نرمی عطرآگین هوا پوستمان را نوازش میدهد و وارد سینه و حتی قلب می‌شود؛ آرزوهای گنگ از خوشبختی با شخص، میل بدویدن و دنبال چیزهای نامعلوم و ماجرا رفتن و بالاخره بلعیدن بهار در دلمان زنده می‌شود. .. چون زمستان سال پیش خیلی سخت گذشته بود، این احتياج بانبساط و ابراز شادی، در ماه مه، همچون حالت مستی بر من مسلط شد، گوئی لبریز از نیروی فعالیت بودم .

يك روز صبح که از خواب بیدار شدم، از پنجره اطاقم متوجه سفره عظيم و لاجوردی آسمان که بر سر خانه‌های مجاور گسترده بود و در اثر خورشید شعله ور بنظر می‌رسید شدم. بلبلها در کنار پنجره چهچهه می‌زدند، هیاهوی نشاط آوری از کوچه برمیخاست، باروحی شاد بجانب مقصد نامعلومی، از خانه خارج شدم .

رهگذران، لبخند می‌زدند ؛ رایحه ای از سعادت در همه جا زیر نور گرم بهار، موج میزد، گوئی نسیم عشق بر سر شهرها میگذرد. زنانی که با لباسهای مخصوص صبح از کنارم می‌گذشتند، محبتی پنهان در چشم، و لطفی نرمتر از معمول در راه رفتن داشتند و دلم را پر از شور می‌کردند. بدون اینکه خودم متوجه باشم، بکنار رود سن رسیدم، ناگهان میل شدیدی بدویدن در جنگل احساس کردم. کشتی دولا موش مملو از مسافر بود، چون آفتاب اول صبح انسان را بی اراده از خانه بیرون می‌کشد و به جنب و جوش و صحبت با این و آن وامیدارد .

 مشخصات دختری که در کنار من نشسته و بظن قوی کارگر بود، از این قرار بود لطف مخصوص پاریسی، سر كوچك ملوس پوشیده از موهای طلائی که در شقیقه ها مجعد می‌شدند، موهائیکه مثل نور مواج بنظر میآمدند، بطرف گوش و پشت گردن پائین ریخته شده بودند و در دست باد میرقصیدند، و بموهای چنان نرم، سبك و بور ختم می‌شدند، که انسان بزحمت میدیدشان ولی بی اختیار دلش میخواست بوسه‌های بیشماری بر آنها بنهد.

زیر سنگینی نگاهم سررا بطرفم گرداند و سپس بتندی چشم بزیر افکند، چین سبکی، همچون لبخندی که آماده شکفتن باشد، گوشه لبش راکمی فرو برد و کرکهای لطیف همان نقطه را که آفتاب کمی طلائیشان می‌کرد، آشکار مینمود.

رودخانه بدون تلاطم، عریضتر میشد، آرامشی گرم سایه  انداخته و زمزمه ئی از زندگی هوا را پر کرده بود. همسایه ام بار دیگر سربلند کرد و چون من هنوز نگاهش میکردم، این بار آشکارا لبخند زد. در این حال دوست داشتنی بود. در نگاه گریزانش، هزار چیز دیدم، هزار چیز که تا آن موقع برایم نا آشنا بود، در دیدگان او معانی شگرف ناشناخته، همه لطف و دل انگیزی عشق، مجموعه ای از حالات شاعرانه که همه در رویاهایمان داریم و خوشبختی را که همیشه بدنبالش هستیم خواندم. دیوانه وار آرزو داشتم بازوانم را  بگشایم، اورا بمحلی برده و نغمات روحپرور عشق را در گوشش  زمزمه کنم .

میخواستم دهان باز کرده حرفي بزنم که دستی بشانه ام خورد. متعجب برگشتم و مردی را که قیافه ای عادی و سنی متوسط داشت دیدم که با حالتی مغموم نگاهم می‌کند، گفت : «می خواستم  باشما صحبت کنم ».

اخمی کردم که بدون شك متوجه شد چون اضافه کرد: «مهم است. »

برخاستم و با او بطرف دیگر کشتی رفتم : «آقا، وقتی که  زمستان با سرما و باران و برف فرا میرسد،دکترها هرروز توصیه میکنند «پاهایتان را گرم نگهدارید و مواظب سرماخوردگی، زکام، برنشیت و سینه پهلو باشید.» و شما هزار جور مراقبت و پیشگیری بعمل می‌آورید لباسهای پشمی، پالتوی کلفت و کفش ضخیم می‌پوشید،  با وجود این دو ماه در رختخواب می‌گذرانید. اما وقتی بهار با برگھا و گلها، نسیم گرم و عطر کشتزارها برمیگردد و همراه خود، انقلابی گنگ و تاثراتی بی دلیل برایتان میاورد، کسی نیست بگوید: «آقا مواظب عشق باشید !... او در همه جا کمین کرده و در هر گوشه ای مراقب شما است، همه حیله‌ها و نیرنگهایش گسترده، سلاحهایش تیز و نقشه هایش آماده است. مراقب عشق باشید ! ... مراقب عشق باشید ! او از زکام، برونشیت و سینه پهلو خطرناکتر است ! او همه را بی پروا، به ارتكاب أعمال احمقانه غیر قابل جبران وامیدارد.» بله آقا، معتقدم همانطور که بر روی درها می‌نویسند: «رنگی نشوید. » دولت باید هرسال اعلانات بزرگی باین مضمون : « بازگشت بهار. هموطنان فرانسوی، از عشق حذر کنید. » بدیوارها بچسباند. و چون دولت اینکار را نمیکند، من بجای او می‌گویم : «مراقب عشق باشید، دارد گرفتارتان می‌کند»، همانطور که در روسیه رهگذری را که بینی اش در حال یخ زدن است آگاه می‌کنند، من هم وظيفه دارم راهنمائیتان کنم. در مقابل این شخص عجیب حيران بودم. بالاخره با قیافه ای حق بجانب گفتم : «آقا فکر می‌کنم درچیزی که ابدا بشما مربوط نیست دخالت می‌کنید.» حرکتی سریع کرد و پاسخ داد : «اوه! آقا! آقا ! اگر ببینم مردی در نقطه خطرناکی یا مشرف بغرق شدن است. باید او را بحال خود رهاکنم؟ حالا بداستان من گوش کنید تا بفهمید بچه علت بخود جرات میدهم اینطور باشما صحبت کنم:

سال گذشته همین موقع بود. قبلا باید بگویم که من کارمند وزارت بحریه هستم. در آنجا روسای ما درجات افسریشان را خیلی جدی تصور میکنند و باما مثل ملوانان رفتار می‌کنند، چه خوب بود اگر همه روسا غیرنظامی بودند ! - بهر حال از اطاقم يك تكه از آسمان آبی را که چلچله‌ها در آن پرواز می‌کردند میدیدم و دلم می‌خواست در میان دفاتر سیاهم برقصم .

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بهار - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 44 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: جمعه 27 مهر 1397 - 15:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1526

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 297
  • بازدید دیروز: 2428
  • بازدید کل: 23072476