Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دلقک

دلقک

نوشته: آلبرتو موراویا
ترجمه: عبدالحسین شریفیان

زمستان آن سال در این فکر بودم که بهر کاری دست بزنم. به تمام رستورانها میرفتم و باتفاق یکی از دوستان که آواز میخواند. گیتار میزدم. اسم دوست من میلونه بود و باستهزا و ریشخند او را پروفسور میخواندند : باین مناسبت که یکبار معلم ورزش سوئدی بوده است، آدم چاق پنجاه ساله و تو پری بود و صورتی داشت درشت و وحشتزا و بدنش چنان سنگین بود که صندلیها را هنگام نشستن بناله در می‌آورد. چرق و چروق. من به هوای دل خود گیتار میزدم : جدی و بیحرکت و سرم را بزیر میانداختم. من يكفرد هنرمندام و آدم لوده و دلقکی نیستم که ادا و اطوار در بیاورم. او، رفیق من، بنا بعادت، میایستاد و به دیوار تکیه میداد و کلاه کهنه اش را تا روی چشم هایش پائین میکشید، انگشتان شستش را زیر بغل جلیقه اش میکرد و شکمش را جلو میداد ؛ درست به آدم مستی شبیه بود که بهوای دل آواز بخواند. سپس، اندك اندك، گرم میشد، اما در حقیقت آواز نمی‌خواند، چون نه صدای خوشی داشت و نه گوش حساس. دست آخر خودش را به اسم دلقك به همه قالب میزد. تخصص او در خواندن اشعار حزن آور بود ؛ یعنی اشعاری که، مردم را تکان میدهد و بگریه میاندازد. ولی هنوز کلمه اول از دهانش خارج نشده بود که مردم میخندیدند، چون بنا بعادت آنها را با تمسخر می‌خواند. من نمیدانستم که این مرد چه. دردی دارد و یا چه بسرش آمده است، آیا در جوانی زنی باو جفا کرده بود یا ذاتا از لجن مال کردن و ملوث نمودن زیبائیها لذت میبرد. ولی حقیقت این است که او نه تنها يك بازیگر بود بلکه در هنرش چنان شور و هیجان و احساسات نشان میداد که فقط بیخبری مردم و اشتغال آنها به نوشیدنی‌ها و خوردنیها بود که از درك این هیجان محروم می‌ماندند و نمیتوانستند این شور و گرمی را که با لودگی همراه بود ببینند.حركات و اطوار زنانه را بی اندازه استادانه تقلید می‌کرد: يك زن چه میکند؟ جز طنازی و عشوه گری ؟

او با آن کلاه رقص شکم می‌کرد و  میرقصید و لمبرها را که به کوله پشتی سرباز‌ها - میمانست، نوسان میداد و باینطرف و آنطرف میچرخاند و صدایش را نازك و نمکین می‌کرد و از لبانش صدائی، همچون صدای نی، نازك، و زننده و چندش آور بیرون می‌آمد.

سرانجام ناسزا میگفت در حرکاتش رعایت اعتدال را نمی‌کرد بقسمی که ادا و اطوارش نفرت انگیز می‌شد، در این لحظات بود که من اغلب، شرمنده میشدم. من دو نقش داشتم، یکی آنکه گیتار مینواختم و دیگر اینکه شريك و همبازی دلقك بودم. آنوقت بخاطر میاوردم که همین چند روز قبل بود که این آواز‌ها را باتفاق مرد هنرمندی مینواختم و حالا که تا این حد آنها را موهن و مسخره کرده بودم، متأثر و آزرده میشدم.

روزی که در خیابانی با شتاب از این رستوران بان رستوران میرفتیم باو گفتم : «آخر، زنها در حق تو چه بدی کرده اند؟ »

جواب داد : «به من؟ به من بدی نکرده اند !»

گفتم : «برای این پرسیدم که می‌بینیم با هیجان و شور زیاد آنها را مسخره میکنی !» جوابی نداد و صحبت ما به همین جا پایان یافت.

اگر بخاطر نفع مالی نبود او را ترک میکردم ؛ زیرا هرچند که باور کردنی نیست، اما با این دلقك بازيها و لودگیها بیش از يك آوازه خوان درست و حسابی که آواز‌های جدی عاشقانه میخواند، پول در میاورد. بیشتر اوقات به رستورانهای ارزانی که مردم برای سیر کردن شکم و تمدد اعصاب به انجا می رفتند، سر می‌زدیم. هنگامی که وارد رستوران میشدیم من، بی آنکه سروصدائی راه بیندازم ،گیتارم را از جعبه بیرون میاوردم. و بیدرنگ مشتریان یکصدا، میگفتند «آه، پروفسور ... پروفسور آمد ... پروفسور، بیا اینجا .»

او با چشمان از حدقه در آمده و صورت وحشتناکش، کاملا آرام و آسوده، پاهایش را روی زمین میکشید. میلونه با جمله «در خدمت شما هستم» به حاضرین تعارف میکرد. و این جمله «در خدمت شما هستم » را چنان ادا میکرد که همه را میخندانید. در این اثنا پیشخدمت ماکارونی میآورد، و در حالیکه آنرا تقسیم میکرد، میلونه با صدای نازك و احمقانه اش میگفت : «يك آواز حقیقتا زیبا: روزیکه روزینا از دهکده اش آمد. منم روزينا »

خوب فکر کنید، این مردمیکه او را در نقش روزینا تماشا میکردند و با هر ادا و اطوارش چنگالهای خود را که پر از ماکارونی بود در دست بین دهان و بشقاب نگه میداشتند. آنها، از صنف قصاب و یا آدمهایی از این قبیل نبودند، بلکه مردمی بودند درست و حسابی که سرشان به تنشان می‌ارزید و لباسهای زنانشان گرانبها بود و جواهر و زیور بخود آویخته بودند. وقتیکه میلونه ادا و اطوار میریخت آنها به یکدیگر میگفتند: «هنرمند بزرگی است، حقیقتا بزرگ است. محض رضای خدا بکسی نگوئید که ما او را پیدا کرده ایم .. و الا از دستمان در میرود.» میلونه، در اثنای ادا و اطوارش، آواز مخصوصی میخواند که در میان آن، برای اینکه بیشتر مسخرگی و لودگی کرده باشد، با دهانش صدائی در میاورد که من نمیتوانم چگونگی آنرا برایتان بیان کنم. باور کنید که همین خانمهای شیک پوش و زیبا بیش از همه کس از او میخواستند تا این آواز را تکرار کند. .

باید اعتراف کرد که همین تمجید و تعریف‌ها سبب شد که او خودرا گم کند وغره شود. او توی اتاق مبله تاريك ونمناکی، در خانه خیاطی در خیابان وياچیمارا، زندگی میکرد. هر وقت که من به اتاقش میرفتم او را میدیدم که جلو آئینه ایستاده است و با جدیت واخم و تخم تمرین میکند و همچون يك هنرپیشه بزرگ که خودش را برای انجام نمایشی آماده می‌کند به تمرین مشغول است. من روی تختخوابش مینشستم ورقص شکم او را، که جلو آئینه کمد انجام میداد، تماشا میکردم و می‌ترسیدم که مبادا دیوانه شده باشد.

روزی از او پرسیدم : « فکر نمیکنی که وقتش رسیده باشد که بك نمایش جالب و تکان دهنده دیگر اختراع کنی ؟»

جواب داد : « میدانی، شما چیزی سرتان نمیشود .... مردم، هنگام غذا، به شادی و سرور احتیاج دارند نه به غم و تاثر» .

اندکی پس از آن، با کوشش بسیار برای تکمیل هنر خود، باین فکر افتاد که چند دست جامه زنانه، کلاه، زیرپوش و کت و دامن و روسری توی جامه دان بگذارد و همه جا با خود همراه ببرد تا بهنگام نمایش آنها را بپوشد و ادا و اطوار خود را هر چه بیشتر. مضحك و خنده آور کند. او دیوانه وار به پوشیدن لباسهای زنانه علاقه داشت و باید بگویم هنگامی که انسان او را در این نقش میدید که با کلاهی که روی ابروان پائین کشیده و کتی که با کمربند شلوارش محکم بسته شده قر میدهد، بسیار متاثر میشد. و سرانجام، وقتی که خسته و درمانده میشد، از من میخواست با او همکاری کنم و سیمهای گیتارم را بصدا در آورم، و او را در لودگی و مسخرگی، یاری کنم، ولی من در خواست او را رد میکردم .

از ساعت هشت تا نیمه شب و از نیمه شب تا سه صبح به تمام کافه‌ها سر میزدیم. و این کافه‌ها را، درجه بندی و دسته بندی کرده بودیم. يك روز به رستورانهای نزدیك پیازادی اسپانیا، يك روز دیگر به رستورانهای ناحیه پیازاونزیا و روزهای بعد به رستورانهای نزديك ناحيه تراسته ور میرفتیم. در راه باهم حرف نمیزدیم، چون اگر حقیقت اش را بخواهید، بین ما صمیمیتی وجود نداشت. پس از اتمام کار به يك شراب فروشی میرفتیم و پولها را بین خودمان تقسیم میکردیم ونصف او بر می‌داشت ونصف من. .

پس از آن من ساکت می‌نشستم و سیگار میکشیدم و میلونه باز هم شراب مینوشید. بعداز ظهرها میلونه جلو آئینه میایستاد و تمرین میکرد و من یا میخوابیدم یا به سینما میرفتم .

روزی که بادشمال به سختی میوزید، پس از اینکه به تمام رستورانهای تراسته ور سرزده بودیم، در پیازاماستانی به يك شراب فروشی رفتیم تا خودمان را گرم کنیم. کافه، همچون اتاق تنگ و راهرو مانندی بود که ردیف میزهای آن کنار دیوار چیده شده بود و مشتریان آن که بیشتر از طبقه فقرا بودند از دکاندار شراب میخریدند و مینوشیدند و غذاهائی را که لای روزنامه پیچیده بودند، میخوردند، شاید بخاطر خودخواهی و غرور بود نه بخاطر علاقه و میل که میلونه خواست خودش را در این مغازه شراب فروشی برخ دیگران بکشد. بهر جهت، او یکی از زیباترین آواز‌های خودش را انتخاب کرد و با همان روش و شیوه مسخره و باهمان ادا و اطوار مختص بخود، آنرا به لجن کشید. پس از اتمام نمایش؛ باسردی او را تشویق کردند. سپس صدائی از پشت یکی از میزها برخاست و گفت : « حالا، اجازه میخواهم من برای شما بخوانم.»

سرم را به طرف صدا برگرداندم. يك جوان موبور را دیدم که لباس مكانیكها به تن و زیبائی یك فرشته را داشت و در حالیکه نگاه خشمگین او به میلونه دوخته شده بود و چنین بنظر میرسید که میخواهد او را کتک بزند، بطرف من میامد. او با قدرت و آمزانه بمن گفت : «بزن، از نو شروع کن .»، میلونه که ترسیده بود، اما به بهانه خستگی، روی یکی از صندلیهای کنار در نشست. جوان بمن اشاره کرد تا بنوازم و خود شروع به خواندن آواز نمود. نمیخواهم بگویم مثل يك خواننده آواز میخواند، ولی آنرا با احساسات، زیبا، گرم و باصدای صاف میخواند : آنطور که باید و شاید، آنطور که در خور و سزاوار آن آواز بود .

او جوان زیبایی بود و موهای پرچین و شکن اش در مقام. مقایسه باموی فیلونه، خیلی پرپشت و شاعرانه بود. هنگام خواندن، برمیگشت و به داخل دكان، به جائی که دختری تك و تنها نشسته بود، نگاه میکرد و چنین بنظر میرسید که گوئی این آواز را بخاطر او میخواند. .

آواز که تمام شد ،دستها را به طرف میلونه دراز کرد و چشمکی زد، گوئی میخواست بگوید : «اینطور باید آواز خواند» و بعد به طرف دختر رفت و دختر نیز بیدرنگ دستها را به دور گردنش حلقه کرد.

از او، کمتر از میلونه، تشویق کردند و شاید باین خاطر بود که هیچ کس آواز خواندن او را لازم نمی‌دید. من، هنگام نواختن گیتار، مرتب به میلونه نگاه میکردم و چند بار او را دیدم که دستش را بصورتش و به موهایش که روی پیشانی اش افتاده بود، میکشید او در این حال به کسی شباهت داشت که می‌کوشد تا خودش را از چنگال خواب خلاص کند. ولی نتوانست قیافه غم زده و تلخ خودرا، که آنرا، نخستین بار میدیدم، پنهان نگهدارد. و هر گاه که جوان از يك بند شعر به بند دیگر میرسید تلخی، گرفتگی و غم میلونه، افزون میگشت. سرانجام به پاخاست کش و قوسی رفت و خواست نشان دهد که خمیازه میکشد. گفت : « خوب، خوب، وقت خواب است. ... سخت خوابم گرفته .»

ما در گوشه خیابان از هم جدا شدیم و بنابعادت وعده ملاقات گذاشتیم. حوادثی که پس از آن در این شب اتفاق افتاد، من بعد بآن پی بردم. و همه را حدس زدم .

قبلا گفتم که میلونه مغرور شده بود و میاندیشید که هنرپیشه و هنرمندی با ارزش است که از بدبختی و بیچارگی ناچار است. برای تفریح و سرگرمی مردم در کافه‌ها لودگی ودلقکی کند. آن جوان بزرگترین ضربه را به باور او زد، خیال میکنم هنگامی که آن جوان آواز میخواند پیرمردی پنجاه ساله که سینه بندی بسته است لالائی میخواند؟ باز هم خیال میکنم درک کرده بود که اگر باشیطان هم عهد و میثاق می‌بست هیچگاه خواننده نمیشد. تنها کاری که از او ساخته بود این بود که مردم را بخنداند و تنها راه خنداندن مردم همان بود که ادا و اطوار در بیاورد و چیزی را به باد استهزاء ومسخره بگیرد، و این همان چیزی بود که در تمام عمرش، تا روز آخر به انجام آن توفیق نیافت .

اینها همه تصورات و حدسیات من بود. اما تنها چیزی که حقیقت داشت این بود که خیاطی که میلونه در خانه اش میزیست، اورا در اتاقش بین پرده و پنجره، حلق آویز یافت. رهگذران خیابان وياجيها یکجفت پارا دیدند که در هوا آویزان است.. .

مانند همه آنها که خودکشی میکنند در اتاقش را قفل کرده و کمد را پشت در گذاشته و آئینه راهم روی آن قرار داده بود. احتمال داشت که این بار هم، مانند هنگامی که تمرین می‌کرده است، - میخواسته خودش را در آینه ببیند.

مجبور شدند درب اتاق را بشکنند و آئینه هم افتاد و شکست. هنگام دفن تنها من با او بودم و گیتار را هم با خودم نبرده بودم .

خیاط مجبورشد يك آئینه دیگر بخرد. ولی طناب دار را فروخت و مبلغی از پول آئینه را با آن پرداخت .

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 44 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 26 مهر 1397 - 14:21
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2096

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2468
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23017480