- سلام آقای «نبت» ! راستی وقتی که موقعیت دست دادن باشما نصیبم میشود، بسیار لذت میبرم.
- واین امر همیشه موجب افتخار منست آقای «هوگ»
- افتخار، لذت، لذت، افتخار، یکی از دیگری بهتر !
- تصور میکنم سفر شما در نروژ مرکزی با خوشی تمام شد.
- شما میدانید که بدون دخالت ژوئل و هولدا هانسن قطعا اکنون جسد من در اعماق «رجوكان» مدفون بود و امروز دیگر لذت دیدار شما نصیبم نمیشد ....
- بله ! ... بله .... من میدانم، روزنامهها ماجرای شما را نوشتند. و در واقع، این اشخاص فعال مستحق بردن جایزه بزرگ هستند !
سیلویوس هوگ جواب داد :
- منهم همین عقیده را دارم، اما اکنون غیر ممکن است، من نمیخواهم که دختر کوچکم هولدا بدون جایزه کوچکی.. خاطره ای.. به دال باز گردد ...
- فکر خوبیست آقای «هوگ» !
. - پس شما در انتخاب آن بمن كمك خواهید کرد، و در میان تمام جواهراتتان چیزی که میتواند مورد پسند و خوشایند يك دختر جوان باشد ...
آقای «بنت» جواب داد :
- با کمال میل ..
و از پروفسور خواهش کرد که بمغازه مخصوص جواهر فروشی او بروند. اما آیا يك جواهر نروژی، زیباترین یادگاری که انسان میتوانست از «کریستیانیا» و بازار عجیب آقای «بنت با خود ببرد، نبود؟
عقیده «سیلویوس هوگ» هم همین بود.
«سیلویوس هوگ» پس از انتخاب جواهرات زیبا با پاهای چالاك خود از مغازه خارج شد و مانند جوان ۲۰ ساله ای خود را بهتل ویکتوریا رسانید .
هولدا دراتاقش بود. او کنار پنجره نشسته بود و انتظار میکشید. پروفسور در زد ودختر جوان در حالیکه از جایش بلند میشد فریاد زد:
- آه، آقای «سیلویوس»!
- آمدم ! آمدم ! اما دیگر هولدای کوچکم نگو «سیلویوس هوگ»، الان ناهار حاضر است. خیلی خیلی گرسنه ام. ژوئل کجاست؟
- درسالن مطالعه .
- خوب ... بدنبالش میروم ! شما، دختر عزیزم، فورا بما ملحق شوید!
«سیلویوس هوگ » اتاق هو لدا را ترك گفت و بدنبال ژوئل که او نیز منتظرش بود رفت. .
پسر بیچاره، روزنامه «مورگن بلاد» و تلگرام فرمانده و تلگرام دیگری را که هیچ گونه شکی در از دست رفتن تمام سرنشینان ویکن باقی نمیگذاشت، به پروفسور نشان داد .
پروفسور باشدت پرسید :
- هولدا آنرا نخوانده است ؟
- نه آقای «سیلویوس». نه ! باید چیزی را که خیلی زود خواهد فهمید، از او مخفی کرد!
- خوب کاری کردید، پسرم ... برویم ناهار بخوریم.
و يك لحظه بعد، هر سه نفر دور میز نشسته بودند. «سیلویو س هوگ» با اشتهای زیادی غذا میخورد.
بعد از ناهار پروفسور بلند شد و کلاهش را از دست ژوئل گرفت. اما هولدا توقف کرد و گفت :
- آقای «سیلویوس» آیا شما واقعا مایلید که من همراه شما باشم ؟
- برای شرکت در قرعه کشی بلیط بخت آزمائی؟ قطعا میل دارم، خیلی هم دختر عزیزم !
- اما خیلی برایم دشوار خواهد بود !
- موافقم، خیلی دشوار خواهد بود ! اما «ال» خواسته است که شما خودتان در قرعه کشی شرکت کنید، بنابراین باراده و میل «ال» باید احترام گذاشت !
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.