با اینهمه چند روزی سپری شد و «سیلویوس هوگ» کاملا بهبود یافته و برای آنکه بچهها تنها نمانند، هولدا وبرادرش را مجبور میکرد تا او را در گردشهایش همراهی کنند.
«سیلویوس هوگ) نامه ای به نیروی دریائی «کریس تیانیا» نوشت، نیروی دریائی بدنبال ویکن میگشت و اطمینان میداد که «ال» را پیدا خواهد کرد و به دال رجعت خواهد داد. و حتی ممکن بود امروز یا فردا او بدال برسد، پس ازدواج آنها بیش از شش هفته تاخیر نخواهد داشت .
آنقدر آن مرد شریف متقاعد شده بود که همه اعتقاد و ایمان صمیمانه اش را بیش از دلایلش میپسندیدند و به آن میگرویدند. ما تاکنون روز ۱۰ ژوئن بود و يك ماه از تاخیر ویکن میگذشت.
بنابراین چون مسافت بین «رنو» و سواحل نروژ، نسبتا کوتاه بود، حتی برای کشتیهای بادی نیز این تاخیر غیر قابل قبول مینمود .
هولدا دیگر در این دنیا بسر نمیبرد. و برادرش هم حتی موفق بیافتن کلمه ای برای تسکین خاطرش نمیشد.
اما پروفسور که وظیفه تسلی دادن این دو موجود بیچاره را بر خود هموار ساخته بود، بیش از آنها رنج میبرد.
16 ژوئن هم گذشت، و چیز تازه ای بهمراه نداشت ! «سیلویوس هوگ» دیگر نمیتوانست سرجایش مانده و منتظر باشد. زیرا او پی برده بود که باید شخصا اقدام کند. بنابراین، فردای آنروز اعلام داشت که اگر خبری بدست نیاید، بجانب کریستیانیا حرکت خواهد کرد. و شخصا دنبال کار را خواهد گرفت .
محققا ! او میبایست هولدا و ژوئل را تنها بگذارد، اما لازم بود، وانگهی، بمحضی که کارش تمام میشد، بدال بازمیگشت.
- ژوئل، من فردا صبح بطرف «کریستیانیا» حرکت خواهم کرد، سعی کن يك «کالسکه» برایم تهیه کنی. شما مرا تا «موئل» همراهی خواهید کرد و بعد بدال بر خواهید گشت !
- بسیار خوب آقای «سیلویوس» آیا میل ندارید تا مسافت بیشتری شما را همراهی کنم ؟
«سیلویوس هوگ» در حالیکه به هولدا اشاره میکرد، سر را بعلامت نفی تکان داد. زیرا او نمیخواست که ژوئل خواهرش را تنها بگذارد.
در این موقع صدایی که هنوز بخوبی محسوس نبود، در جاده بگوش رسید، این صدا از جانب «موئل» بود. همگی گوش فرا دادند. بدون شک این صدای «کالسکه ای» بود که بسرعت بطرف «دال» میامد.
آیا مسافری میخواست شب را در مهمانخانه بگذراند؟ اما کمتر احتمال آن میرفت زیرا بندرت جهانگردان در چنین ساعت به دال میرسیدند .. .
هولدا در حالیکه کاملا میلرزید، از جایش بلند شد. ژوئل بطرف در رفت، آنرا باز کرد و نگاهی بخارج انداخت.
صدا شدت میافت. درست صدای پای يك اسب و چرخهای «کالسکه» شنیده میشد. اما در این موقع آنقدر بوران شدید بود که ژوئل مجبور شد در را ببندد .
«سیلویوس هوگ» در سالن قدم میزد. ژوئل وخواهرش در کنار هم نشسته بودند. «کالسکه» دیگر به بیست قدمی خانه رسیده بود. آیا توقف میکرد؟ آیا دور میشد ؟.
قلب همه بطور وحشتناکی میطپید .
اما «کالسکه» توقف کرد. و صدائی شنیده شد که کسی را میخواست ... اما این صدای «ال کامپ» نبود
کمی بعد در مهمانخانه بصدا در آمد.
ژوئل در را باز کرد.
مردی در آستانه در ایستاده بود.
آن مرد گفت :
- آقای «سیلویوس هوگ» شما هستید؟
پروفسور در حالیکه بجلو میرفت، گفت :
- خود من هستم، شما که هستید دوست من ؟
- يك نامه خیلی فوری از ریاست نیروی دریایی برای شما دارم.
- نامه ای برای من؟
- بفرمائید؟
بعد مامور پست فورا پاکت بزرگ لاک و مهر شده رسمی را بطرف «سیلویوس هوگ» دراز کرد .
هولدا قدرت ایستادن را نداشت و برادرش او را روی يك چهار پایه نشانید.
اما هیچیك از آندو «سیلویوس هوگ» را در گشودن پاکت یاری نکردند و عجله ای در این کار نشان ندادند.
محتوی نامه از این قرار بود
«آقای پروفسور
در جواب آخرین نامه شما، سندی را که توسط يك کشتی دانمارکی در تاریخ ۵ ژوئن گذشته در دریا پیدا شده است، برایتان میفرستم. بدبختانه این سند هیچگونه شکی را درباره سرنوشت ویکن باقی نمیگذارد ...
قبل از آنکه «سیلویوس هوگ» نامه را تمام کند، سند را از پاکت بیرون کشید ... قدری بآن نگاه کرد ...
آنرا پشت ورو نمود ... .
آن مدرك يك بلیط لاطاری و شماره اش 9672 بود.
و در پشت بلیط این چند سطر خوانده میشد:
«۳ مه. - هولدای عزیزم، ويكن بزودی غرق خواهد شد؟ من از تمام دارائی خود فقط این بلیط را دارم !... آنرا بخدا سپردم تا شاید بتو برساند. چون من دیگر زنده نخواهم ماند، از تو خواهش میکنم وقتی که قرعه کشی شروع شد، در آنجا باشی؟ امیدوارم که این بلیط را از طرف من بپذیری و بدانی که تا آخرین لحظه بیاد تو بوده ام . هولدا، در ادعیه ات مرا فراموش مکن !... خدا حافظ نامزد عزیزم، خدا حافظ! ...
«ال کامپ». .
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.