هولدا به طرف مسافر سرازیر میشد، و در جستجوی نقاطی از قله که کمتر لغزنده بود، میگشت و پاهایش را درحفرههایی که نقطه اتکاء، محکمی داشت، قرار میداد. و همان طوری که ژوئل فریاد زده بود، هولدا نیز فریاد کشید:
- آقا خود را محکم نگاه دارید!
- بله، من محکم چسبیدهام و محکم نیز نگاه خواهم داشت. مطمئن باشید تا آنجا که بتوانم، خود را نگاه خواهم داشت.
هولدا اضافه کرد:
- به خصوص نترسید؟
- ترسی ندارم!
ژوئل فریاد زد:
- ما شما را نجات خواهیم داد!
- امیدوارم، چون من از «الاف» مقدس استمداد جستهام!
مسافر مطلقا حضور ذهن خود را حفظ کرده بود. اما بعد از سقوط، بدون شک بازوها و ساق پایش قدرتی نداشتند و منتهی سعی او ان بود که خود را به برآمدگی کوچکی که او را از گرداب جدا میساخت، بچسباند.
با این همه، هولدا پایین میرفت. و چند لحظه بعد به مسافر رسید. آن وقت بعد از آن که، پایش را در برجستگی تل سنگی جای داد، دست مسافر را گرفت. اما مسافر سعی کرد تا کمی بلند شود که هولدا فریاد زد:
- آقا تکان نخورید .... تکان نخورید... شما مرا با خود خواهید کشید و من هم آنقدر نیرو ندارم تا شما را نگاه دارم! باید تا رسیدن برادرم صبر کنید! و وقتی که او بین ما و «رجوکان» قرار گرفت، آن وقت شما میتوانید، بلند شوید...
- خود را بلند کنم، دختر شجاعم! گفتن آن تا عمل کردنش خیلی فرق دارد. من میترسم که بالاخره از پس این کار برنیایم.
- آقا، شما مجروح شدهاید؟
- چیزی که مسلم است، این است که یک خراش بزرگ پوست در ساق پا دارم!
ژوئل در این موقع تقریبا در فاصله بیست پایی هولدا و مسافر بود، زیرا انحنای قله مانع این شده بود که او خود را مستقیما به آنها برساند. و لازم بود که او این سطح مدور را دوباره بالا رود.
این قسمت مشکلترین و در عین حال خطرناکترین قسمت بود و بیم جان او میرفت.
ژوئل برای آخرین بار فریاد زد:
- هولدا، حتی یک حرکت کوچک هم نکنید. اگر شما دو نفر بلغزید، چون من در وضعیت خوبی قرار ندارم نمیتوانم شما را نگاه دارم و در نتیجه همه ما از بین خواهیم رفت.
خواهرش جواب داد.
- ژوئل، از چیزی بیم نداشته باش. فقط به خودت فکر کن و خدا را کمک بخواه.
ژوئل در حالی که به روی شکم خوابیده بود، خود را بالا میکشید.
بالاخره، با قدرت و مهارت زیاد آنقدر بالا رفت تا به نزدیک هولدا و مسافر رسید.
مسافر مردی بود مسن، خوش بنیه و نیرومند و صورتش زیبا و دوست داشتنی و خندان بود. اما ژوئل منتظر بود جوان جسوری را ببیند که جسارت عبور از «ماریستین» را به خود داده بود.
این پسر شجاع در حالی که خود را به حالت نیمه خوابیده در آورده بود، تا نفسی تازه کند، گفت:
- آقا کار شما خیلی بیاحتیاطی بود
مسافر جواب داد:
- چطور، بیاحتیاطی؟ خیر بگویید یک عمل نامعقول و پوچ!
- شما چطور جان خود را به خطر انداختید؟
- و من هم جان شما را به خطر انداختم!
ژوئل جواب داد:
- آه! من! ... این تقریبا شغل من است!
و بعد ازجایش بلند شد.
- اکنون باید تا قله بالا برویم، ولی روی هم رفته قسمت مشکل کار انجام شده است.
- آه! مشکل ترین قسمت ان!...
- بله آقا، باید به شما رسید. آن وقت فقط از یک سراشیبی که زیاد هم سخت نیست، باید بالا برویم.
- پسرم، بهتر است که روی من زیاد حساب نکنی، چون پایم اصلا بدرد نمیخورد، نه برای الان، بلکه حتی تا چند روز دیگر !
- سعی کنید، خودرا بلند کنید !
- با کمال میل .... با كمك شما !
- شما بازوی خواهرم را خواهید گرفت. و من بشما كمك خواهم کرد و با پهلو بشما فشار خواهم داد
. - بسیار خوب، دوستان من، من در اختیار شما هستم، چون شما قصد دارید مرا از این وضعیت نجات بدهید. بنا براین هر کاری که بکنید، مختارید.
بطریقی که ژوئل گفته بود و با احتیاط تمام، عمل کردند. گرچه صعود بقله بدون خطر نبود، اما با این همه هر سه نفر با - سرعتی که انتظارش نمیرفت، خودرا بالا کشیدند... و باینطريق ده دقیقه بعد او خود را در آنطرف «ماریستین» و در جای امنی یافت. و در آنجا توانست زیر اولین درختان صنوبری که در حاشیه فوقانی زمینهای «رجوكان» قرار داشتند، استراحت کند.
ژوئل پرسید: ..
- شما همان جهانگردی نیستید که قرار بود از شمال بیاید ودر «هاردانژه» بمن اطلاع داده بودند ؟
- درست است .
- پس شما راه درستی را انتخاب نکرده بودید ... .
- مثل اینکه اینطور است .
بعد در حالیکه هولدا و ژوئل زیر بازوی او را گرفته بودند از کوره راهی که بطرف ساحل «ماان» میرفت و در آنجا بجاده دال میپیوست، سرازیر شدند.. .
5 دقیقه بعد، مسافر در روی صندوق کالسکه نشسته و دختر جوان هم در کنارش جای گرفته بود. ..
بازگشت بخوبی انجام گرفت، مسافر مثل دوست قدیمی خانواده هانسن درد دل میکرد. برادر و خواهر باو میگفتند آقای «سیلویوس» و آقای، سیلویوس هم آنها را هولدا و ژوئل مینامید، گوئی آنها یکدیگر را از مدتها پیش میشناختند.. و حوالی ساعت 4 بود که نك باريك ناقوس كوچك دال، از خلال درختان دهکده پدیدار شد و يك لحظه بعد، کالسکه در برابر مهمانخانه توقف کرد. مسافر با کمی زحمت از کالسکه پیاده شد و خانم هانسن، برای پذیرائی او آمده بود .
آنها بهترین اتاق مهمانخانه را در اختیارش گذاشتند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت هشتم مطالعه نمایید.