اما دفتر در همانجاییکه هولدا در شب پیش گذاشته بود، قرار داشت و اسم مسافر هم در آن دیده نمی شد.
آنوقت خانم هانسن گفت :
- آقا من نمی دانم چگونه این چیزها ممکن است نظر شما را جلب کند ولی اگر شما میل دارید بدانید وضع کار ما چگونه است، از این ساده تر نمی شود، تنها کافیست که بدفتر مهمانخانه مراجعه بفرمایید. و من حتی برحسب وظیفه از شما خواهش می کنم که نامتان را در آنجا ثبت کنید.
- اسم من! قطعا، خانم هانسن، اسمم را خواهم نوشت! البته وقتی که از شما اجازه مرخصی گرفته و اینجا را ترک کنم.
- آیا اطاق شما را نگاه داریم؟
مسافر در حالیکه از جایش بلند می شد، گفت :
- فایده ای ندارد. زیرا بعداز صرف ناهار اینجا را ترک خواهم کرد، زیرا فردا عصر باید در «درامن» باشم.
خانم هانسن بتندی گفت :
- در «درامن» !
- بله، تعجب می کنید که من در «درامن» سکونت دارم، اگر چنین است بفرمایید.
باینطریق پس از آنکه مسافر یک روز را در «دال» یا بهتر بگوییم در مهمانخانه خانم هانسن گذرانید، بدون آنکه چیزی از آن سرزمین دیده باشد، انجا را ترک کرد!
وقتی هولدا دفتر را باز کرد، دید مسافر اسمش را نوشته است :
- «ساندگویست» ساکن «درامن».
****
بعدازظهر فردای آن روز، ژوئل می بایست به دال برگردد.
هولدا چون می دانست برادرش از دشتهای «گوستا» و از راه ساحل چپ «ماان» برخواهد گشت، بنابراین در گذرگاه تند رودخانه، انتظارش را می کشید. او کنار پل کوچکی که کشتی را بساحل متصل می کرد و چون اسکله ای محسوب میشد، نشسته و در تخیلاتش فرو رفته بود.
اضطراب سخت ناشی از تاخیر کشتی، اکنون دیگر بپریشانی بزرگی مبدل شده بود. این پریشانی بیشتر بعلت دیدار «ساندگویست» و روشی بود که خانم هانسن در برابر او اتخاذ کرده بود. چرا بمحض اینکه نامش را فهمید، صورت حساب را پاره کرد و از قبول پولی که مسافر باو مدیون بود، سر باز زد؟ حتما رازی در اینکار نهفته بود، یک راز بزرگ!
بالاخره هولدا با مشاهده ژوئل دست از تخیلاتش برداشت، زیرا او را دید که از اولین سنگ چینهای کوهستان پائین می آمد. گاهی در میان نقطه تنگی از جنگل یعنی، بین درختان قطع شده یا سوخته، ظاهر میشد و زمانی در زیر شاخ و برگهای پرپشت کاج، غان و آلش ناپدید می گشت. بالاخره به ساحل مقابل رودخانه رسید و خود را در نوعی لاوک بزرگ که بعنوان قایق بکار میرفت انداخت و با چند ضربه از گردابهای تند جریان آب گذشت، بساحل پرید و کنار خواهرش جای گرفت.
- نامه ای از او نیامده!
- نه!
اشک از چشمان هولدا سرازیر شد.
ژوئل فریاد زد :
- نه، گریه نکن، خواهر عزیزم، گریه نکن. خیلی مرا رنج می دهی. نمی توانم گریه تو را ببینم. تو گفتی نامه ای ترسیده! در واقع این موضوع دارد موجب اضطراب می شود. ولی هنوز جای ناامیدی نیست. ببین، اگر بخواهی من به «برژن» خواهم رفت و اطلاعاتی بدست خواهم آورد. برادران «هلپ» را خواهم دید، شایدآنها از «تر - تو» خبرهای تازه ای داشته باشند. شاید کشتی در یکی از بنادر و بخاطر خرابی و یا فرار از هوای طوفانی توقف کرده باشد.
- ژوئل ، آیا میتوانم حرفهایت را باور کنم!
- بله، باید باور کنی، ولی برای اطمینان تو آیا می خواهی که امشب یا فردا صبح به «برژن» بروم؟
- نه، نمی خواهم مرا ترک کنی، من نمی خواهم، نه.
و سپس گویی که در دنیا کسی را جز برادرش نداشته باشد، خود را بگردن او آویخت و بعد راه مهمانخانه را در پیش گرفتند.
ژوئل احساس کرد که بحرف زدن احتیاج دارد، زیرا سکوت در نظرش ناامید کننده تر از حرفهایش می رسید. گرچه حرفها هم زیاد امیدوار کننده نبودند.
ژوئل گفت:
- مادرمان چطور است؟
- بیش از پیش غمگین است!
- در غیاب من کسی نیامد؟
- چرا؟ یک مسافر آمد و رفت.
- بنابراین الان جهانگردی در مهمانخانه نیست. کسی راهنما نخواست؟
- نه ژوئل.
- چه بهتر، چون ترجیح میدهم که تو را ترک نکنم. وانگهی اگر هوا همینطور بماند، میترسم امسال دیگر جهانگردان از بازدید تلمارک خودداری کنند.
- برادر، الان ماه آوریل است!
- بدون شک، ولی حس میکنم که امسال سال خوبی برای ما نخواهد بود! خواهیم دید! اما بگو آیا مسافر دیروز دال را ترک کرد؟
- بله، دیروز صبح.
- کی بود؟
- شخصی بود از اهالی درامن و نامش هم «ساندگویست» بود.
- «ساندگویست»؟
- آیا تو او را میشناسی؟
- نه.
آن وقت هولدا از خود سئوال کرد که آیا لازم است آنچه را که در غیاب ژوئل اتفاق افتاده، برایش تعریف کند.
به طور یقین در این میان رازی وجود دارد که خانواده هانسن را تهدید میکند!
هولدا تصمیم خود را گرفت و بنابراین شروع به گفتن کرد:
- آیا وقتی که به «درامن» میرفتی، چیزی درباره این «ساندگویست» نشنیدی؟
- هرگز.
- بسیار خوب ژوئل، پس بدان که مادرمان قبلا او را میشناخت و میتوانم بگویم اقلا اسمش را میدانست!
- «ساندگویست» را میشناخت؟
- آری برادر.
- اما من هرگز اسم این شخص را از مادرمان نشنیدم.
- گرچه او قبل از دیدار پریروز، این مرد را ندیده بود، ولی با این همه او را میشناخت!
و بعد هولدا همه چیز را برای برادرش شرح داد. و اضافه کرد:
- ژوئل من، فکر میکنم بهتر است در این باره چیزی از مادرمان نپرسیم. تو او را میشناسی و این موضوع باعث خواهد شد که او بیش از پیش غمگین شود.شکر کنیم که خداوند «ال» را به ما باز گرداند و اگر هم محنتی در انتظار خانواده ما باشد، سه تایی بتوانیم آن را از پیش پای خود برداریم!
ژوئل با توجه و دقت عمیقی به حرفهای خواهرش گوش داد.
ژوئل گفت:
- هولدا، تو حق داری، در این باره چیزی به مادرمان نخواهیم گفت، چون شاید در این که رازش را با ما درمیان نگذاشته است، خجل گردد. اما به شرطی که خیلی دیر نشده باشد. چون او حتما رنج بسیار میبرد! اما خیلی هم سماجت میکند! او هنوز درک نکرده است که قلب بچههایش برای این ساخته شدهاند تا او ناراحتیها و غصههایش را در آن خالی کند!
- ژوئل، روزی خواهد فهمید.
- آره، پس منتظر باشیم! اما سعی خواهم کرد بدانم که این مرد کیست، شاید آقای «هلمبوی» او را بشناسد؟ به محضی که این بار به «بامبل» رفتم، از او خواهم پرسید، و اگر لازم باشد، حتی تا «درامن» هم خواهم رفت. در آنجا دیگر مشکل نیست بدانم که این مرد چه میکند، بچهکاری مشغول است و مردم دربارهاش چه فکر میکنند...
باران بند آمده بود. هر دو از کلبه کوچک خارج شدند و از کوره راهی که به مهمانخانه میرفت، بالا رفتند.
ژوئل گفت:
- راستی، من فردا حرکت میکنم.
- فردا؟
- آره، فردا صبح.
- برادر، تو تازه آمدی؟
- هولدا باید بروم وقتی «هاردانژه» را ترک میکردم، یکی از دوستانم به من خبر داد که مسافری از شمال و از راه ارتفاعات فلات «رجوکانفو» خواهد رسید.
- این مسافر کیست؟
- اگر راستش را بخواهی، حتی نامش را هم نمیدانم اما لازم است که من برای آوردن او به دال، در انجا باشم.
هولدا آه عمیقی کشید و گفت:
- پس برو، چون نمیتوانی خود را از این مسئولیت معاف کنی!
- وقتی که فردا هوا روشن شود، من در راه خواهم بود هولدا، آیا این موضوع تو را غمگین نمیکند؟
- چرا برادر! وقتی تو مرا تنها میگذاری... حتی برای چند ساعت هم که شده، خیلی مضطرب میشوم!
- بسیار خوب، اما این بار بدان که من تنها نخواهم رفت!
- چه کسی تو را همراهی میکند؟
- تو، خواهر کوچکم، تو! برای آن که سرت گرم شود، تو را با خود خواهم برد!
- آه ژوئل من، از تو متشکرم!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت ششم مطالعه نمایید.