- اینجا مهمانخانه خانم هانسن است؟
هولدا جواب داد:
- بله آقا.
- خانم هانسن هستند؟
- خیر، اما الان بر میگردند.
- خیلی زود؟
- همین الان، و اگر شما با ایشان میخواهید صحبت کنید...
- به هیچ وجه، چیزی برای گفتن ندارم.
- اتاق میخواهید؟
- بله، یکی از زیباترین اتاقهای این خانه را میخواهم!
اینها حرفهایی بود که بین هولدا و مسافری که از جنگلها و دریاچهها و درههای مرکزی نروژ و قلب تلمارک برای کار مهمی آمده بود، رد و بدل شد.
شخص تازه وارد سنش از 60 سال متجاوز بود، مردی بود، لاغر، کمی خمیده، متوسط القامه، با کله استخوانی، صورت بیمو، بینی نک باریک و چشمان ریز، و نگاه نافذ او از پشت عینک درشتی که به چشم داشت، به خوبی دیده میشد. پیشانی او چین دار و لبانش هم نازک بود.
هولدا حدس میزد که قدم این مسافر برای آنها خوش یمن نخواهد بود.
اسم این شخص را هولدا نپرسیده بود، وانگهی دانستن آن هم زیاد طول نمیکشید چون مسافر مجبور بود اسمش را در دفتر مهمانخانه ثبت کند. در این موقع خانم هانسن برگشت و دخترش به او خبر داد که مسافر تازهای آمده و از او بهترین غذا و بهترین اتاق را خواسته است.
- اسمش را نگفت؟
- نه مادر.
- نگفت از کجا میآید؟
- نه.
- بدون شک جهانگرد است.
- فکر نمیکنم جهانگرد باشد، چون مرد مسنی است...
- اگر جهانگرد نباشد، پس برای چه کاری به دال آمده است؟
هولدا هم نمیتوانست به این سوال پاسخ بدهد، چون مسافر مقصودش را ابراز نکرد بود.
مسافر یک ساعت بعد از ورودش به سالن بزرگی که مجاور اتاقش بود، وارد شد. و وقتی که خانم هانسن را دید، لحظهای در آستانه در توقف کرد بعد از ان که از پشت عینکش نگاهی به خانم هانسن انداخت، به راه افتاد و بدون آن که حتی دستش را به کلاهی که بر سر داشت ببرد گفت:
- فکر میکنم شما خانم هانسن باشید؟
خانم هانسن گفت:
- بله آقا
او مانند دخترش ناراحتی آشکاری را در حضور این مرد غریب احساس کرد.
- آیا شما خود خانم هانسن که ساکن دال است، هستید؟
- بدون شک آقا، آیا حرف خصوصی و محرمانهای دارید؟
- نه، هیچ حرفی ندارم. فقط میخواستم با شما آشنا شوم. مگر من مهمان شما نیستم؟ اکنون بفرمایید هر چه زودتر برایم غذا بیاورند.
هولدا جواب داد:
- شام شما حاضر است.
بعد مسافر به طرف دری که دختر جوان به او نشان داد، به راه افتاد و یک لحظه بعد، در کنار پنجره و در برابر میزی که با دقت و پاکیزگی چیده شده بود، قرار گرفت.
مطمئناً شام خوبی بود، چون هیچ جهانگردی حتی مشکل پسندترین آنها نمیتوانست به غذاهای مهمانخانه خانم هانسن ایراد بگیرد. بنابراین مسافر جسور و بردبار هم، حرکت یا صحبتی که عدم رضایت او را برساند، از خود بروز نداد. و از طرفی، خیلی هم پر چانه به نظر نمیرسید.
بعد از شام، این شخص عجیب پیپش را روشن کرد و برای گردش در کنارههای «ماان» از سالن خارج شد. وقتی که به ساحل رسید رویش را برگرداند. نگاهش از مهمانخانه برداشته نمیشد به نظر میرسید که ان را از تمام جوانب مطالعه میکند: از روبرو، از مقطع، از ارتفاع، از سطح گویی که میخواست قیمتش را تخمین بزند. حتی در و پنجرهها را هم شمرد. بعد به تیرهایی که به طور افقی در کف منزل قرار داشتند، نزدیک شد، و با نک چاقو به آنها چند شکاف داد. گویی میخواست جنس چوب و استحکام آن را بداند. آیا میخواست بداند که ارزش مهمانخانه خانه هانسن چقدراست؟ آیا فکر میکرد که آنجا را تصاحب خواهد کرد؟ در حالی که هرگز آن را در معرض فروش نگذاشته بودند، خیلی عجیب بود. بعد از خانه نوبت محوطه محصور زراعتی رسید و حتی درختها و نهالهای ان را شمرد. آن گاه دو طرف آن را با پایش اندازه گرفت و بعد حرکت انگشتانش روی صفحه دفترچه، نشان میداد که او اعدادی را در ذهنش حساب میکند. هر لحظه، سرش را بالا میانداخت، ابرویش را در هم میبرد و صداهای تردید آمیزی از دهان خود خارج میساخت که عدم موافقتش را میرسانید. و در ضمن این آمد و رفتها، خانم هانسن و دخترش او را از پشت پنجره سالن میپاییدند.
راستی با چه شخصیت عجیب و غریبی برخورد کرده بودند؟ هدف مسافرت این دیوانه چه بود؟
هولدا رو به مادرش کرد و گفت:
- اگر دیوانه باشد چطور؟
خانم هانسن جواب داد:
- دیوانه؟ نه، فکر نمیکنم. ولی روی هم رفته شخص عجیبی است.
- از این که نمیدانیم چه کسی را در اینجا پذیرفتهایم، جای نگرانی است.
- هولدا، قبل از ان که مسافر برگردد، سعی کن دفتر مسافرین را به اطاقش ببری.
- چشم مامان.
- شاید تصمیم بگیرد اسمش را بنویسد!
بعد از ان که از کارش فارغ شد، روی صندلی بزرگ سالن لم داد. و با صدایی کوتاه و خشن چند سئوال از خانم هانسن کرد: چند وقت است که مهمانخانه ساخته شده؟ آیا هارالد شوهرش آن را ساخت یا ان که او وارث آن بود؟ آیا تا آن وقت احتیاجی به تعمیر پیدا نکرده است؟ وسعت حیاط و مزرعه آن چقدر است؟ آیا خوب مشتری جمع میکند؟ به طور متوسط، چند جهانگرد در فصل بهار به اینجا میایند؟ چند روز در اینجا میمانند؟ و غیر...
به طور یقین مسافر ما متوجه دفتری که در اتاقش گذاشته بودند، نشده بود وگرنه با مطالعه آن اطلاعات فوق را به راحتی کسب می کرد. بخصوص جواب سوال آخرش را میتوانست در آنجا بیابد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت پنجم مطالعه نمایید.