مدت یک سال بود که «ال کامپ» رفته بود! او در نامهاش هم این موضوع را یادآوری کرده بود. در این زمستان هولناک، نبرد سختی در سواحل «نیو- فوند- لند» در جریان بود! در آنجایی که ضربات باد، در وسط جزیره، کشتیها را غافلگیر کرده و در عرض چند ساعت تمام یک دسته کشتی ماهیگیری را از بین میبرند.
فردای آن روزی که آخرین نامه «ال» به دال رسید، بین خواهر و برادر که هر دو به یک نحو فکر میکردند گفتگویی در گرفت و «ژوئل» افزود:
- نه خواهر کوچکم، امکان ندارد، حتما تو چیزی را از من پنهان کردهای!
- من! ... از تو پنهان کرده باشم؟
- آری، آیا ممکن است که ال حرکت کند و چیزی از رازش را به تو نگفته باشد؟ ... این باور کردنی نیست!
هولدا جواب داد:
- آیا بتو راجع به آن چیزی نگفت؟
- نه خواهرم، ولی من که تو نیستم.
- چرا، تو، من هستی، برادرم هستی.
- من نامزد «ال» نیستم.
دختر جوان گفت:
- تقریبا، زیرا اگر بدبختی به سراغ «ال» بیاید و او از این سفر دریایی باز نگردد، تو هم مثل من متاثر خواهی شد.
- اه، خواهر کوچولوی من، من دوست ندارم که تو این گونه فکر کنی! «ال» از این سفری که صید بسیار کرده است بر نمیگردد! هولدا جدی حرف میزنی؟
- نه «ژوئل» وانگهی من نمیدانم... من که نمیتوانم جلوی حدس و پیشبینی خودم را بگیرم و از رویاهای شومم دست بردارم!...
- خواب، رویا، هولدای عزیز، فقط رویا!
- بدون شک، اما آیا مبداء این رویاها از کجاست؟
- از خود ماست نه از قضا و قدر. تو میترسی و همین ترسهاست که خوابت را آشفته میسازد.
- میدانم، ژوئل.
- واقعا من تو را خیلی قویتر از این تصور میکردم، خواهر کوچولوی من چگونه وقتی نامه «ال» را دریافت کردی و او در آن نامه به تو گفت که کشتی ویکن یک ماه دیگر بر میگردد، تو باز این چنین اندیشهها را در مغزت راه میدهی!...
- نه.... در قلبم «ژوئل»!
- گوش کن خواهر الان 19 آوریل است و «ال» باید بین 15- 20 ماه مه برگردد. بنابراین اگر مقدمات عروسی را فراهم کنیم زیاد زود نیست.
- ژوئل، آیا به ازدواج ما فکر میکنی؟
- آری به ان فکر میکنم، هولدا! حتی فکر میکنم که خیلی تأخیر کردهایم! تو خودت هم به آن فکر کن! ازدواجی که همه ما را غرق سرور و شادمانی خواهد ساخت. خیلی دلم میخواهد که این ازدواج، مجلل و زیبا باشد و برای این منظور من از همین الان، مشغول تنظیم کارم میشوم!
نتیجه این شد که همانروز «ژوئل» درباره ازدواج هولدا، با مادرش صحبت کند.
- مامان، آخرین نامه «ال» بما خبر داد که او چند هفته دیگر به تلمارک خواهد رسید.
- آرزو میکنم، به شرطی که تأخیر نداشته باشد!
- آیا برای روز 25 مه که ما آن روز را برای ازدواج هولدا معین کردهایم، اشکال و مانعی نمییابید؟
- اگر هولدا راضی باشد من هیچ مانعی نمیبینم.
- او کاملا رضایت داده است و اکنون ما از شما میپرسیم که آیا میل ندارید کارها را شروع کنیم؟
- هرچه دل تو و هولدا میخواهد بکنید.
روز 16 و 17 مه هم گذشت، بدون آن که پست چی خبری از «تر- نو» بیاورد.
ژوئل اغلب به خواهرش میگفت:
- خواهر کوچولوی من، نباید تعجب بکنیم. چون یک کشتی بادبانی ممکن است تأخیر کند. مسیری که کشتی باید بپیماید، طولانی است یعنی از «سنت- پیر- میکلون» تا «برژن».
او این حرفها را برای این میزد که میدید اضطراب هولدا روز به روز بیشتر میشود. در آن موقع هوای تلمارک بسیار بد بود و بادهای سخت ارتفاعات صحرا را جارو میکرد، همان بادهایی که از مغرب یعنی آمریکا برمیخاست ولی اغلب دختر جوان میگفت:
- این بادها بر عکس باید حرکت «ویکن» را سریعتر کند!
و ژوئل جواب میداد:
- بدون شک، اما اگر خیلی شدید باشد، ممکن است مزاحمت ایجاد کند.
- ژوئل، آیا تو نگران نیستی؟
- نه، نه، هولدا! گرچه این موضوع کمی انسان را ناراحت میکند، ولی این تاخیرها کاملا طبیعی است! نه! من نگران نیستم، و در واقع جای نگرانی هم وجود ندارد!
روز 19 مه مسافری به مهمانخانه آمد که احتیاج به یک راهنما داشت که او را تا سر حد «هاردانژه» از راه کوهستانها هدایت کند.
ژوئل از این که خواهرش را تنها میگذاشت، خیلی ناراحت بود ولی با این همه نمیتوانست از خدمتی که میتوانست انجام دهد سرباز زند.
در مهمانخانه را زدند.
هولدا فریاد کشید:
- این «ال» است؟
اما در آستانه در مردی ظاهر شد که پالتوی سفری در بر داشت ودر جایگاه خود در کالسکه نشسته بود و هولدا هم قیافهاش را نمیشناخت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت چهارم مطالعه نمایید.