باز هم یک گشت بینتیجه
- عمو نات!
- بله، ارباب.
- گاهی اوقات تحمل سنگینی آسمان و زمین برای یک انسان تنها طاقت فرسا است؟
- باید شما این کار را بکنید، ارباب. این قانون قوه جاذبه است.
تولیپ آهی کشید.
- میخواستم انسان را سرانجام از تنهایی در بیاورم...
پیرمرد سیاه نصیحتش کرد:
- پس شورشی فراخور خودتان انتخاب کنید. انسان، ارباب، به گونهای وحشتناک تنها است.همیشه اینطور بوده، و همیشه این طور خواهد بود. این P.T.T نیست که چیزی را در زندگی شما عوض کند.
پیش از ظهر با عبور عادی اروپاییان کم و بیش به هیجان آمده که تقاضای دیدار تولیپ، گوش دادن به پیامش، اعتماد کردن به او، دیدن لاغریاش، داشتن دستهای از موهایش و پذیرفتن دعای خیرش را داشتند، سپری شده بود. مثل همیشه، مهاتما مجبور بود دعوتهای بیشماری برای صرف شام با مردم را رد کند. اما دیدار با روسلی نامی را که در محله به ورلیزر کید شهرت داشت و مدیون قد و بالای غول آسا و صدای بم و باشکوهش بود، پذیرفت. عمو نات او را بعد از جنگ ما قبل آخر، وقتی که در یک بنگاه اثاث کشی با هم کار میکردند، شناخته بود؛ و متفکرانه به یاد میآورد: «درآن زمان ما دو تا سیاه ایدهآلیست بودیم و هیچ بار سنگینی برای شانه هامان خیلی سنگین نبود تولیپهای واقعی، ارباب... مخصوصا روسلی. او سراسر روز را در خیابانهای هارلم، با قامت خمیده و بار سنگین وحشتناکی بر پشت، تلو تلو میخورد. سیاهان دیگر که در پیادهرو نشسته بودند و به ارامی سیگار دود میکردند و جلوشان تف میانداختند، به او میگفتند، «کید، یکی از این روزها، یکی از این روزها یک طناب محکم در انتظار توست این حرف همان قدر حقیقت دارد که خدا وجود دارد. بیفایده است که یک سیاه بخواهد بلندتر از ماتحتش تیز بدهد.»
روسلی در حالی که تهدید میکرد، میغرید: «میخواهم «امپایر استات» را بلند کنم و به دریا بیندازم. میخواهم تمامی آسمانخراشهای «وال استریت» را بلند کنم و با تمامی سیاهان بدجنسی که توی انها هستند، به دریا بیندازم.»
سیاهان که تف میانداختند و سر تکان میدادند، میگفتند:
- هیچ کاری نمیتوانی بکنی، کید. سیاهان دیگر قبل از تو ازمایش کردهاند. به یاد بیاور روزا لوکزامبورگ را، ماته اوتی را، کارل لیبکنخت را... هنوز برای آن ها گریه میکنیم!
و رلیتزر کید قاطعانه میغرید:
- کاش این کارخانه توپ سازی را به من بدهند!
سیاهان غمگینانه به او اطمینان میدادند:
- یک سیاه در دنیا نیست که به تنهایی قادر باشد آن را بلند کند؛ حق اگر تمامی سیاهانی که خداوند خلق کرده است، با هم شروع به این کار کنند، باز هم آنقدر قوی نخواهند بود که بتوانند، کید.
کید یادآوری کرد:
- شاید به اندازه کافی قوی باشند، اما خودشان نمیدانند. شاید به انداه کافی آزمایش نکردهاند. من، میخواهم آزمایش بکنم.
سیاهان در حالی که آه میکشیدند، زمزمه میکردند:
- یک بار چنین شخصی بوده، خیلی وقتها پیش، سیاهی از بیت لحم که آزمایش کرده بود. به خاطر داشته باش که چه بر سرش آمد. نه، کید، تو به اندازه کافی اسفناج نخوردهای تا چنین لقمههایی را حقیر به حساب بیاوری.
اما تمامی این گفتگوهای بیهوده برای روسلی بیتأثیر بود؛ که گویی قلبی محکمتر و سختتر از تمامی ناقوسهای زیبایی داشت که به سقف کلیساها چسبیدهاند و تاکنون روی خاک به صدا درآمدهاند. او صدای خوبی داشت، و این صدا برایش گرفتاری درست کرد. یک شب تابستان، در اتاقش مشغول خواندن آواز ملی سیاهان بود. پنجره باز بود، سفید پوستی که از آنجا میگذشت آوازش را شنید. پانزده روز بعد روسلی در رادیو میخواند:
Oh! How, swing, swing, swing, my heart
I hove my suger daddy
یک ماه بعد یک «Packard» میخرید، رانندهای با لباس مخصوص، عضو جمعیت «نخست آمریکا» میشد و اوراق هویت آمریکاییاش را به دست میآورد.
کید که وارد اتاق زیر شیروانی میشد، گفت:
- کم بگوییم، اما گزیده بگوییم. من آمدم تا صدای بلبل مشهور شما را گوش کنم. در محله همه از او حرف میزنند: «در هارلم یک سیاه هست؛ ناتانسون نامی، که در اتاق زیرشیروانی یک بلبل مشهور دارد؛ نامش تولیپ است و زیباترین صدای دنیا را داد. آدم به صدای او که گوش میدهد، زندگی بهتر میشود و هر سیاه میداند برای چه به دنیا آمده است: برای این که، در شب، به اواز بلبل گوش بدهد. او میخواند، کید، آن طور که تو هرگز نخواندهای و آن طور که تو هرگز نخواهی خواند... تنها بلبل دنیاست که با صدای انسانی میخواند!» من آمدهام تا این صدا را بشنوم. آمده ام تا با او قراردادی ببندم!
عمو نات زیر لب من و من کرد:
- بلبل من مثل بلبلهای دیگر نیست؛ بلکه یک کنایه واقعی است.
- آنقدر پول به دست میآورم تا بتوانم بلبلی برای خودم بخرم، حتی اگر از نوع کمیاب باشد!
- اما این یک بلبل ایده آلیست است ...
- آنچه لازم باشد میپردازم.
عمو نات گفت:
- این بلبلی است که فقط آوازهای انقلابی میخواند!
- برای این که گرسنه است. در روز دو وعده غذا به او بدهید و یک منقار راحت و بعد مثل همه میخواند:
Swing, Swing my heart
Oh! how I hove my sugar daddy
عمونات گفت:
- آنچه باید به او داد منقار نیست؛ بلکه سینه است.
وقتی که تنها شدند، عمو نات، طبق معمول به تولیپ گفت:
- ناراحت نشوید، ارباب.
- ناراحت نمیشوم، عمو نات.
- برای این که همه اینها نمیتواند از اواز خواندن بلبل جلوگیری کند.
- ما برای این اینجا نیستیم که به اواز خواندن بلبل گوش بدهیم.
- لطفا بفرمایید پس برای چه اینجا هستیم؟
- نمیدانم. هیچکس نمیداند.
-- اما من میدانم و ثابت میکنم، ارباب اما من، خیلی خوب میدانم. ما فقط اینجا هستیم که باعث خوشحالی بلبلها بشویم.
- احتمال دارد.
- احتمال دارد کدام است؟ مطمئنا؛ برای این که این منم که به شما میگویم. میگویم و ثابت میکنم. خوب میدانم چطوری این اتفاق افتاد، خداوند بلبل را آفرید و به او صدای بسیار زیبایی داد و بلبل فکر میکنم به محض این که صاحب آخرین پر شد، پرید روی شاخه و تور لو تو! تور لو- تو! برای تو میخوانم و برای تو سراسر شب میخوانم. بلبل دویست و چهل و هفت شب همینطور مرتب آواز خواند. بعد، ناگهان غمگین شد و سکوت کرد. و خداوند به او گفت: «خوب، بلبل، چه شد؟ من زیباترین صدای روی زمین را به تو دادم و تو از آن استفاده نمیکنی؟ جالب است. اگر با آفرینش من همه مثل تو عمل کنند، پیشرفت در کارم نخواهد بود.» و آنگاه بلبل پرید جلو خداوند و گفت: «پدر بزرگ، چه فایده ای دارد که صدای زیبایی داشته باشم اما هیچکس نباشد که ان را ستایش کند؟» خداوند با لحنی که نشان میداد کمی اوقاتش تلخ شده است، گفت: «من که هستم.» بلبل گفت: «مسخره نیست. شما اگر دلتان بخواهد، با قدرت و تواناییتان، فردا مثل من آواز خواهید خواند.» خداوند گفت: «خوب، خوب. ببینم چکار میتوانم برای تو بکنم» و فردای آن رو، این فکر، به ذهنش رسید که ...
مهاتما آهی کشید:
- به عنوان یک فکر، خب، این هم فکری بود.
- او آدم را آفرید و معلوم است که انسان برای چه آفریده شده است، ارباب؛ برای این که باعث خوشحالی بلبلها بشود!
جمعیت سراسر روز را جلو خانه دعا کرد، و حوالی عصر، به اصرار دم گرفتند که ما تولیپ رامیخواهیم. عمو نات دوستش را تا پشت پنجره هدایت کرد. جمعیت خروش براورد و فریاد کشید: «زنده باد اروپا!» زنده باد رئیس جمهوری! و به تظاهرات پرشور و ابراز علاقهی فراوان پرداخت.
و این گونه بود که تولیپ ناگهان آرام شد. نگاهی عجیب به جمعیت انداخت و کمی خاکستر روی روش پاشید و با صدای یکنواخت گفت:
- دنیا نیاز به چهرهای زیبا و پاک دارد.
عمو نات بلافاصله دلواپس شد:
- هی، هی، ارباب، نکند ناراحت بشوید؟ به یاد بیاورید آنچه را برای سمی- لا- سمل اتفاق افتاد!
مهاتما زمزمه کرد:
- جامعه بشری نیاز به یک رهبر جنبش دارد.
عمو نات سریع دوید و یک لیوان آب دست و پا کرد؛ اما تولیپ، با حرکتی سرشار از وقار و متانت از پذیرفتن ان خودداری کرد.
- برای چه مرا از این شأن و مقام شایسته و لایق محروم میکنی؟
- هوا برمان ندارد، ارباب!
تولیپ فریاد کشید:
- مرده باد انزوا گرایی وجدانها!
عمو نات وحشت زده پس کشید.
نالید:
- خوب شد، خودش غلت خورد!
- من به تیره بختی مردم اعتراض میکنم!
توی خوب تلهای افتاد!
تولیپ فریاد کشید:
- در مخالفت با روستای کوچک مجاور!
داستان آن کسی است که باعث هیجان میشود و نمیتواند جلوش را بگیرد!
تولیپ در حالی که روی میز میپرید و مشتش را تکان میداد، غرید:
- ما میخواهیم، ما میخواهیم که سرانجام اشتراک رنج جایش را به اشتراک عمل بدهد!
شب را، پا برهنه، با سر پوشیده از خاکستر، در حالی که دستهایش را حرکت میداد و چیزی تورانی را زیر لب زمزمه میکرد، به قدم زدن در طول و عرض اتاق زیرشیروانی گذراند. صبح زود، با اهنگ یکنواخت خواند:
- من مأمور گشت سپیده دم هستم که در منطقه بیطرف پیشروی میکند...
عمو نات که سراسر شب از او مراقبت کرده بود، دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و با اه و ناله گفت:
- باز هم یک گشت بینتیجه!
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.