ناراحت نشوید، ارباب!
تولیپ فلوت را از روی گنجه برداشت و، در گوشه ی اتاق زیرشیروانی، به تختخوابش پناه برد. فلوت را به لب هایش گذاشت و یک نفس، در حالی که چشمهایش را بسته بود، «بعد از ظهر ربالنوع کشتزارها» را نواخت. خوب فلوت میزد. به راستی، در وسط این اتاق زیر شیروانی مبلهی کثیف هارلم، برکهای با قوهای مخمور سر در بر بال را میشد دید و همین طور انبوهی از بوتههای رز سفید را در طول دیوارها و حوری خیالی را که روی روشویی درز بازکرده، که در آن ته سیگارها، بشقابهای کثیف و مسواک را میریختند، خم شده بود... «گرسنهام» فلوت را انداخت و با دقت به سقف چشم دوخت: «امروز چه روزی است؟» با حواس پرتی دستی به صورتش کشید. «باید اصلاح کنم» در اتاق زیر شیروانی هوا سرد بود. «مارس، 15 مارس 1946»، ناگهان، با سبکباری، انگار که این موضوع برایش مهم بود، روزها، ماهها و سالها را به یاد اورد. «خیلی گرسنهام». با حرکتی غیرارادی به نوازش صورتش ادامه داد. «موشها سراسر شب سر و صدا راه انداختند. فردا، شش ماه میشود که اروپا را ترک کردهام.» خمشد و، روی تخته پوست پای تختخواب، مدت درازی با کنجکاوی، دمپاییاش را نگاه کرد. «نه ماه پیش، در بوخنوالد بودم. مسخره است.» در حالی که طبق عادت با حواس پرتی «Deutschland uberalles» را با سوت میزد، به نگاه کردن دمپاییاش مشغول شد. «نه ماه پیش، در بوخنوالد بودم. اکنون، یک جفت دمپایی دارم». به پشت دراز کشید و سقف را، لکههایش را، گچ مرطوبش را و تار عنکبوتهایش را تماشا کرد. «از کالیفرنیا دیدن کنید، از آفتابش، باغهای معطرش.» خیلی گرسنه بود. «باید شست و شویی بکنم، لباس بپوشم، به کوچه بروم، کمی قدم بزنم، کمی ورزش، به نفعم است.» خمیاهای کشید. «این پیرمرد سیاه کجا رفت؟ باز هم مست لایعقل و با جیب خالی برمیگردد. وضع بدی است.» وضع بدی بود: دو بار در هفته وکیل ایتالیایی مستغلات میآمد تا کرایهی عقب افتاده را مطالبه کند.
تولیپ عاجزانه تقاضا میکرد: «هشت روز دیگر به ما مهلت بدهید. میروم کار پیدا میکنم! »
- بپردازید یا بروید کاروزو، در میان اروپاییهای پناهنده ...
– ها! توهین! من دو سال است که شهروند آمریکایی هستم و اگر به من توهین بکنید حسابتان را کف دستتان میگذارم
- کاروزو، وقتی که در وسط اقیانوس خروشان، مسافران کرجی در حال غرق شدن را نجات میدهید، آیا از انها تقاضای پول بلیت میکنید؟
- قوانین دریایی به من ربطی ندارد.
- جواب بدهید
- اگر واقعا میخواهید بدانید، فکر میکنم بله وگرنه چه کسی در وسط اقیانوس مسافران را نجات میدهد؟
- همین حالا شنیدید، عمو نات، ترجمان تمدن غربی زوزه میکشید! کاروزو خشمگین میشد، ... تمدن؟ ها! توهین!».
در، نالهای کرد و عمو نات با جعبهی واکس در زیر بازو، آهسته وارد اتاق زیر شیروانی شد. پیرمرد سیاهپوستی بود با چهرهی ملایم و مهربان که در اثر کهولت سن و شغل پشتش دو تا شده بود. کت سبز بسیار زیبایی، که به وفور زر دوزی شده بود، پوشیده بود، با دو ردیف، جمعا دوازده تکمهی براق روی شکم، و کاسکتی، که آن نیز زر دوزی شده بود، و بالاتر از لبهی کلاه با حروف طلایی گنده: «هتل سانترال». کت متناسب و در خور عمو نات بود و آن را از یک تئاتر ایالتی، که در آنجا شبها نگهبانی میداد، دزدیده بود. روی سینه نشانهای افتخار بسیاری داشت که آنها را هر روز صبح با دقت تمیز میکرد: این کت یادگار زمانی بود که او با سمت دستیار یک رام کننده، در یک سیرک سیار، خدمت کرده بود. رام کننده را، در شب ضیافت به نفع بچههای یتیم جنگ، که مدیر از تمامی اعضای گروه تقاضا کرده بود بهترین نمایش خود را از ارائه دهند، شیری به نام بروتوس به وضع فجیعی خورده بود، «و همه میگفتند که نمیتوان نسبت به شیر کینه به دل داشت و اینکه بالاخره مصلحت این بود و میبایستی حوادثی را به بزرگی طبیعی، با بلند نظری، بدون اینکه روی اجزای کوچک آن درنگ کنند، شاهد باشند.» محبت، تخیل، چیزی است که ضروری است، اما شیر در همان وقت کشته شده بود. انسانها اینطورند، و من از اربابم، چیزی جز مدالها و موهای سبیل او را نتوانستم پس بگیرم. موهای سبیل را در یک جا مدالی، همراه با نامهی کوتاه و محبتآمیزی، برای بیوهاش فرستادم، و آنچه برای ما لازم و ضروری است، همدردی است، بلند همتی است، بدون محبت هیچ کار بزرگی انجام نمیگیرد.
پیرمرد سیاهپوست جعبهاش را گوشهای گذاشت و نگاه مهربانی به تولیپ انداخت:
- ناراحت نشوید، ارباب.
- ناراحت نمیشوم. آنها میتوانند همه را از پا درآورند.
- همه از پا درخواهند آمد، ارباب. ناراحت نشوید. به زودی، خدا خشمگین می شود و ابرهایش برمیخیزد و آستینهایش را بالا میزند و بزرگترین خشمش را برمیگزیند و همه را، در این دنیای دون، جارو میکند، دریاها و خشکیها، شترهای یک کوهانه و ملخها....
- شترهای یک کوهانه، عمو نات؟ برای چه شترهای یک کوهانه؟
- آن قدرتی که مرا سیاه خلق کرد، چرا این کار را نکند؟ شترهای یک کوهانه، در طول هزاران سالی که نشخوار میکنند، برای اصلاح و بهتر کردن وضع سیاهان چه کردهاند؟ برای نشخوارکنندگان دلسوزی نکنید، ارباب. آنها جارو میشوند.
- جارو میشوند، عمونات. من که از خدا میخواهم. ما به سوی الغای سریع طبقات متوسط میرویم.
- آنها با نخستین جوانههای علف و جنگهای بزرگ، با آدمها و سیاهپوستان فقیر جارو میشوند و دیگر، در این دنیای دون، هیچ چیز باقی نمیماند جز زمین گرم و مرطوب و زدوده شدن از آشغال که در خشم بزرگ خداوند در همه جا مثل یک ... مثل یک چوب پنبه شناور خواهد بود چیزی بیاورم که بخورید.
کتش را بیرون اورد و با دقت روی پشتی صندلی گذاشت. پیراهن بر تن نداشت. بند شلوارش روی سینه استخوانی و برهنهاش به چشم میخورد. موی سینهاش سفید بود، اما پرپشت. ساندویچی از جیب بیرون آورد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تولیپ - قسمت دوم مطالعه نمایید.