میگویند آنتون چخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) در «کاشتانکا»، به توصیف یکی از تجربههای ولادیمیر دوروف پرورش دهنده مشهور حیوانات که اهل روسیه بود پرداخته است.
ولادیمیر دوروف پایه گذار مدرسه ملی پرورش حیوانات در روسیه و مؤسس سیرک خاندان دوروف بود که امروزه در سراسر دنیا از شهرت بسیار برخوردار است. در مدرسه او قاعده این است که در تربیت حیوانات باید از تشویق و محبت استفاده و از به کار بردن شلاق به هر شکل پرهیز کرد. دوروف و چخوف دوستان خیلی نزدیکی بودند و وجوه مشترک بسیاری داشتند. آنتون چخوف همیشه در خانهاش از چند حیوان دست آموز نگهداری میکرد - دو تا سگ آلمانی نژاد پاکوتاه به نامهای بروماید و کوئینین، دو تا سگ توله دورگه به نامهای کاشتان و بلولوبی، و یک ڈرنا که از دستهای او غذا میخورد. چخوف به رفتن به سیرک بسیار علاقه داشت.
داستان کوتاه «کاشتانکا» نخست در سال ۱۸۸۷ در یک روزنامه منتشر شد. تنها پنج سال پس از آن بود که چخوف موفق شد آن را به شکل کتابی برای کودکان منتشر سازد. کتاب با استقبال زیادی مواجه شد. چخوف به برادرش نوشت: «هنگام صرف شام، بچهها از من چشم برنمیدارند و انتظار دارند که نکتهای فوق العاده زیرکانه بر زبان آورم. به من به چشم نابغه ای نگاه میکنند که «کاشتانکا» را نوشته است.» این کتاب در طول زندگی چخوف ده بار به چاپ رسید و تا به امروز به صورت یکی از بهترین داستانهای مورد علاقه کودکان باقی مانده است.
یک سگ جوان خرمایی رنگی - چیزی بین نژاد پاکوتاه آلمانی و توله دو رگه - با پوزه ای بسیار شبیه روباه، در طول پیاده رو پس و پیش میدوید و با نگرانی به این سو و آن سو نگاه میکرد. گاهی میایستاد و ناله کنان پنجههای سرمازدهاش را یکی پس از دیگری بلند میکرد و سعی داشت بفهمد چطور چنین اتفاقی برایش افتاده. او گم شده بود.
بخوبی به یاد میآورد که روز را چگونه سپری کرده و چگونه سرانجام در این قسمت نا آشنای پیاده رو برجای مانده بود.
روز این طوری شروع شد که اربابش، لوكا الکساندریچ نجار، کلاهش را بر سر گذاشت، یک چیز چوبی را، که توی یک شال قرمز پیچیده شده بود، زیر بغل زد و داد کشید: «بیا برویم، کاشتانکا!»
سگ جوان پاکوتاه که در میان تراشههای چوب خوابیده بود با شنیدن نامش از زیر نیمکت بیرون خزید، با لذت کش و قوس آمد و به دنبال اربابش راه افتاد. محل زندگی همه مشتریان لوكا الکساندریچ بیاندازه دور بود، از این رو نجار مجبور بود، تا رسیدن به هر یک از آنها، در قهوه خانههای مختلف سر راه کمی توقف کند تا تجدید قوا کند. کاشتانکا میتوانست به یاد بیاورد که رفتاری بسیار ناشایسته داشت. از این که او را برای گردش بیرون آورده بودند، آن قدر از فرط خوشی از خود بیخود شده بود که همهاش این طرف و آن طرف جفتک میزد، با دیدن واگنهای اسبی به سمتشان يورش میبرد و به آنها پارس میکرد، یا به حیاط پشتی میپرید و سگهای دیگر را فراری میداد. در نتیجه، از دید نجار پنهان میشد و او مجبور بود بایستد و با کج خلقی صدایش بزند. در یک مورد، با قیافهای درهم و عصبانی گوش درازش را در مشت گرفت و تکان داد و با وقفههای طولانی گفت: «تو ... باید... بمیری، تو... سر به هوا.»
وقتي لوكا الکساندریچ کار سرزدن به مشتریانش را تمام کرد، سر راهش سری به خانه خواهرش زد تا هم دیداری تازه کند و هم غذای مختصری با او بخورد. از آن جا سراغ صحافی که میشناخت رفت، پس از آن به یک قهوه خانه و سپس به منزل یکی از بستگان همسرش و چند جای دیگر سرزد. در یک کلام، وقتی کاشتانکا خود را در آن قسمت نا آشنای پیاده رو یافت، دیگر داشت شب میشد و نجار مثل همه اربابها مست کرده بود. بازوهایش را همین طور تکان میداد، نفس نفس میزد و جویده جویده با خودش حرف میزد: «از شکم مادرم گناهکار به دنیا آمده ام! بله، گناهکار، گناهکار! حالا توی خیابان قدم میزنیم، به چراغهای خیابان نگاه میکنیم، اما وقتی که مردیم در آتش جهنم خواهیم سوخت... »
در غیر این صورت، آهنگ صدایش را تغییر میداد و با لحنی آرام و مهربان کاشتانکا را نزد خود فرا میخواند و به او میگفت: «کاشتانکا، تو جز یک جانور ناقابل چیزی نیستی. در مقایسه با انسان، تو مثل چوب بر در مقایسه با نجار هستی... »
وقتی داشت این جوری با او حرف میزد، ناگهان صدای موسیقی بلند شد. کاشتانکا به اطراف نگریست. یک دسته سرباز را دید که از بالای خیابان به حالت قدم رو مستقیما به سوی او میآمدند. کاشتانکا که نمیتوانست صدای موسیقی را، که اعصابش را خراب میکرد، تحمل کند، شروع کرد به این طرف و آن طرف دویدن و زوزه کشیدن. اما در نهایت تعجب دید که نجار، به جای این که بترسد و جیغ و فریاد راه بیندازد، لبخند میزند و خودش را بالا میکشد تا بهتر ببیند و سلام نظامی میدهد. کاشتانکا که دید اربابش هیچ واکنش و اعتراضی ندارد، صدای زوزههایش را باز هم بلندتر کرد، بعد به کلی گیج شد و به سرعت از عرض خیابان گذشت و به پیاده روی مقابل رفت.
وقتی به خودش آمد، موسیقی متوقف شده و دسته نظامی رفته بود. دوباره از عرض خیابان گذشت و به همان نقطهای برگشت که اربابش آن جا بود، اما پیدایش نکرد. ترس برش داشت. به جلو و عقب دوید، دوباره از عرض خیابان گذشت، اما از نجار هیچ اثری نبود.کاشتانکا پیاده رو را بو کشید، به این امید که بوی اربابش را حس کنند، اما متأسفانه درست همان موقع آدم پستی با گالشهای لاستیکی نو از آنجا عبور کرده بود و حالا همه بوهای خوب با بوی گند لاستیک در هم آمیخته بود و او نمی توانست آنها را از هم تشخیص بدهد.
همین طور که کاشتانکا پس و پیش میدوید، بدون این که بتواند اربابش را پیدا کند، هوا داشت تاریک میشد. همه چراغهای دو سوی خیابان و نیز چراغ خانهها روشن شده بود. دانههای درشت و سبک برف شروع به باریدن کرده و سطح جاده، پشت اسبها و کلاه درشکه رانها را سفید کرده بود و هر چه هوا تاریکتر میشد، اشیاء پیرامون سفید تر به نظر میآمد. مشتریهایی که کاشتانکا پیشتر هرگز آنها را ندیده بود، از پس و پیش میگذشتند، جلوی دیدش را میگرفتند و او را پس میزدند (کاشتانکا تمام آدمها را به دو بخش بسیار نابرابر تقسیم میکرد: اربابها و مشتریها). این دو با هم یک تفاوت اساسی داشتند: اوليها حق داشتند او را بزنند، درحالی که او خودش حق داشت به پر و پای دومیها بپیچد. همه این مشتریها عجله داشتند و هیچ توجهی به او نمی کردند.
وقتی هوا کاملا تاریک شد، وحشت و ناامیدی وجود کاشتانکا را فرا گرفت. پشت دری کز کرد و به تلخی زوزه کشید. مسافت زیادی که در طول روز همراه با لوكا الکساندریچ پیموده بود به کلی او را از پا انداخته بود. گوشها و پنجههایش از سرما یخ زده بود و بالاتر از همه، بدجوری گرسنهاش بود. در تمام طول روز تنها دو تکه چیز خورده بود. توی مغازه صاف یک تکه کوچک سریشم ماهی را لیسیده بود و در یکی از قهوه خانهها یک تکه پوست روده کنار پیشخوان پیدا کرده بود - فقط همین و همین. اگر انسان بود، شاید پیش خودش فکر میکرد: «نه، دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه بدهم، بهتر است خودم را بکشم!»
اما او اصلا به هیچ چیز فکر نمی کرد. تنها میتوانست ناله کند. برف نرم و سبک سر و پشتش را کاملا پوشانده و از فرط خستگی و بیتابی دچار خواب آلودگی شده بود که ناگهان در با صدای مختصری غژغژکنان باز شد و به پهلویش اصابت کرد. از جا پرید. از دری که باز شده بود شخصی بیرون آمد که به دسته مشتریها تعلق داشت. از آن جا که کاشتانکا جیغ کشیده و سر راهش قرار گرفته بود، آن مرد نمی توانست متوجه او نشود. این بود که خم شد و پرسید: «ببینم سگه، اهل کجایی؟ اذیتت کردم؟ اوه، کوچولوی بیچاره.... حالا بداخلاقی نکن، بداخلاقی نکن دیگر - متأسفم.»
کاشتانکا از میان تکه برفهای درشتی که به مژههایش چسبیده بود به بالا، به آن مرد بیگانه نگاه کرد و در برابر خود مرد تنومند و کوتاه قدی را دید که صورت تراشیده و گوشتالویی داشت و کلاه بلندی بر سر و کت خزداری به تن داشت که جلویش از بالا تا پایین باز بود.
مرد در حالی که با انگشتانش برفها را از پشت کاشتانکا تکان میداد، ادامه داد: «برای چه ناله میکنی؟ اربابت کجاست؟ گم شده ای، نه؟ اوه، سگ کوچولوی بیچاره! حالا چه کار باید بکنیم؟» .
کاشتانکا که در صدای آن مرد غریبه گرمای صمیمانه و دلسوزانهای احساس میکرد، دست او را بویید و نالههایش را بلند تر کرد.
مرد بیگانه گفت: «تو سگ قشنگ و ملوسی هستی! درست مثل یک روباه کوچولو! خوب، دیگر. همراه من بیا! شاید به درد بخوری. حالا دیگر بلند شو!»
مرد لبهایش را جمع کرد و علامتی داد که تنها یک معنا داشت: «بیا!» و کاشتانکا رفت.
در فاصلهای کمتر از نیم ساعت، کف اتاقی پر نور نشسته و سرش به یک سو خم شده بود و با مهربانی و کنجکاوی به آن مرد غریبه که پشت میز نشسته بود و شام میخورد، چشم دوخته بود. مرد همین طور که غذا میخورد، تکههایی را برای او پرت میکرد. اول مقداری نان و یک تکه پنیر، بعد یک تکه گوشت، یک نصفه کلوچه و مقداری استخوان جوجه. کاشتانکا آن قدر گرسنه بود که همه را به سرعت بلعید و فرصت پیدا نکرد مزهاش را بچشد. هرچه بیشتر میخورد، بیشتر متوجه گرسنگیش میشد.
مرد بیگانه که میدید او با چه ولع دیوانه واری لقمهها را نجویده فرو میدهد، گفت: «مثل این که آنها توی خانه اصلا به تو غذا نمی دادند! چقدر لاغری! یک مشت پوست و استخوان»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.