معلوم میشود الاغ پیر و خسته او هم از این شکنجه نصیبی دارد و آن را هم بدنبال خود میکشانند. این حیوان مسكين و بينوا چه گناهی دارد؟ شاید او هم از شدت خشم به خود میپیچید اما هر جا او را میبردند، میرفت، بدون آنکه چیزی بداند و بفهمد. اگر لحظه ئی توقف میکردند، اگر میگذاشتند که او حرف بزند، با آرامی بانها میگفت که حاضر است هر چه میخواهند بدهد. از عمرش چیزی باقی نمانده بود و ارزش نداشت که برای کمی پول آنهم پولی که دیگر برایش متضمن هیچ لذتی نبود، چنین لحظاتی را بر خود هموار کند.
- فرزندان
- ساکت، راه برو
- دیگر طاقت ندارم چرا اینطور میکنید؟ من حاضرم ...
- ساکت بعدا صحبت میکنیم، راه برو.
باین ترتیب تا حدود زیادی او را کشان کشان بردند ناگهان از فرط خستگی و شدت فشار و دردی که گره دستمال بر سرش وارد آورده بود نتوانست تعادل خود را حفظ کند و از آن پس دیگر چیزی نفهمید.
روز بعد خود را در میان غار کوتاهی یافت. بوی نم شامه اش را آزار میداد. خورشید بزحمت نور کمرنگی تا درون غار میفرستاده مثل اینکه فقط میخواست خاطره کابوسی راکه گذرانده است در او بیدار کند : تشدد و خشونت سه نفر وحشی که از کمین گاه بیرون پریدند و محاصرهاش کردند و چشم و دستش را بستند و سپس حرکت بر روی دوش يك يك آنها، و بالاخره وقتی که او را کشان کشان و با گرفتن دستها و پاهایش جلو میبردند.
حالا در چه نقطهای است؟
گوش فراداد. بنظرش آمد که در بیرون سکوت مطلق حکمفرما است. برای يك لحظه خودش را در هوا معلق حس کرد. اما نمیتوانست تکان بخورد. مانند يك حيوان مرده، با دستها و پاهای بسته روی زمین دراز کشیده بود. تمام اعضای بدنش سنگینی میکردند مثل اینکه تبدیل به سرب شده اند. زخمی شده. بود؟ آیا بتصور اینکه مرده است او را در آنجا گذاشته و رفته بودند؟ نه. در خارج غار مشغول پچ و پچ بودند، هنوز نسبت به سرنوشت او تصمیم نگرفته بودند. خاطره آنچه که برایش اتفاق افتاده بود در او بیدار شده بود اما نه بانصورت که حس خشم و قدرت فراری در او ایجاد کند. نه ! میدانست که نمیتواند چنین کاری کند و تقریبا هم نمیخواست. واقعه پایان یافته بود مثل اینکه مدتها پیش اتفاق افتاده باشد. در يك زندگی دیگر در يك زندگی که هنوز اعضای بدنش قادر بحرکت بودند و سرش اینطور درد نمیکرد و میتوانست برای فرار و نجات خود تقلا کند. اکنون دیگر همه چیز برایش یکسان بود. زندگی همراه با رنج و مسکنتش او را رها کرده بود و در همانجائی که اورا دستگیر کرده بودند باقی مانده بود. در اینجا جز سکوت چیزی نبود. همه چیز توام با بیهودگی و فراموشی بود.
اگر هم او را رها میکردند که آزاد باشد و برود، قدرت آنرا نداشت و شاید حتی میل آنرا هم نداشت که مجددا به پائین برگردد و زندگی را از سر بگیرد.
اما اینطور هم نبود، بمحض اینکه یکی از آن سه نفر - که با دستمالی قرمز صورتش را بسته بود، و فقط سوراخی برای چشمهایش باز گذاشته بود. در حال خزیدن وارد غار شد، حتی دفاع و مقاومت در گارنوتا زنده شد.
فورا چشمش بدستهای حریفش افتاد که بجای هر گونه اسلحه، يك مداد نو از نوع مدادهای ارزان قیمتی که هنوز آنرا نتراشیده بودند، و يك برگ کاغذ پستی، که پاکتی هم در میانش بود، گرفته و بدرون میخزید. خیالش راحت شد و بی اراده لبخندی زد. در عین حال دو نفر دیگر هم با صورتهای پوشیده وارد غار شدند. یکی از آنها باو نزديك شد و فقط دستهایش را باز کرد. نفر اول گفت :
- بنویس : میبخشم
صدا بنظرش آشنا آمد. بله مانوتسا بود. این اسم را باو داده بودند، چون يك بازویش از بازوی دیگر کوتاهتر بود. اوه پس ... اما واقعا خودش بود؟ به بازوی کوتاهش که نگاه کرد فهمید اشتباه نکرده است. اگر دو نفر دیگر هم دستمال از صورت برمیداشتند قطعا آنها را هم میشناخت.
گارنوتا گفت:
- من بنویسم «میبخشم»؟ شما باید ببخشید فرزندان. به چه کسی بنویسم؟ با چی بنویسم؟ با این؟
- برای چه؟ مگر مداد نیست؟ چه عیبی دارد؟
- چرا مداد است. اما شما حتی نمیدانید چطور با آن مینویسند .
- چطور؟
- آخر باید اول آنرا تراشید.
- تراشید؟
- با يك قلم تراش. اینجا، نوکش را
- قلم تراش؟ نخیر هیچ ممکن نیست.
مانوسا تکرار کرد :
- «میبخشم»، «میبخشم». بنویس «بخشیدم».
- قبول دارم، «میبخشم» مانوتسا جان ولی
- آه پس منو شناختی؟
- تقصیر من چیست؟ صورتت را میپوشانی ولی بازویت را باز میگذاری؟ این دستمال را از صورتت بردار و به چشمهایم نگاه کن. با من همچه کاری میکنی؟
مانوتسا در حالیکه دستمال را از صورتش پاره میکرد فریاد زد:.
- حرف زیادی نزن. گفتم بنویس «میبخشم» والا میکشمت،
-- بچشم حاضرم، بشرط اینکه مداد را بتراشید، اما اگر اجازه بدهید میخواهم به بینم شما پول میخواهید فرزندانم؟ بله؟ چقدر؟
- سه هزار انس
- سه هزار انس کم پولی نیست؟
- تو پولداری و میتوانی بدهی. ما اهل شوخی نیستیم - سه هزار انس؟
- بیشتر بیشتر .
- بله بیشتر دارم اما نه پول نقدی که در منزل باشد، باید منزل و زمینم را بفروشم. خیال میکنید بهمین راحتی در ظرف یکی دو روز میشود فروخت، آنهم بدون وجود من؟
- خوب بیك ترتیبی تهیه میکنند، قرض میکنند.
- کی؟
- زنت، برادرزاده هایت .
گارنوتا خنده تلخی کرده و سعی کرد با كمك آرنج، از زمین بلند شود .
- همین را میخواستم بشما بگویم فرزندان من، اشتباه کرده اید، توقع بیهوده ئی از زن و نوه هایم دارید. اگر میخواهید مرا بکشید مطلب دیگری است بفرمائید مرا بکشید و قضیه ختم میشود. اما اگر پول میخواهید فقط من میتوانم بشما بدهم، مشروط بر اینکه بگذارید برگردم منزل .
- چی گفتید؟ منزل شما؟ مگر عقلمان کم شده است. شوخی میکنید .
.. - پس چکار کنم؟
مانوتسا كاغذ پستی را با غیظ از دست رفیقش بیرون کشیده تکرار کرد :
- بشما گفتم حرف زیادی نزنید، بنویسید، اینهم مداد ... آها، بله، باید تراشیدش ... چطور میشود آنرا تراشید!
گارنوتا توضیح داد چکار باید کرد، آنگاه هرسه نفر پس از اینکه او را ورانداز کردند، از غار خارج شدند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اسیر - قسمت سوم مطالعه نمایید.