گاز به شدت بیشتری ترانه لی پو را سر میدهد:
شقیقههای لی همچنان میزند... شاید گرسنه است؟ وقتی که کار دارد هرگز در فکر گرسنگی نیست... همیشه زن سیاه پوست قهقهه زنان موقع غذا را بیاد وی میاورد: «بیا میستاه – لی باید غذا بخوری بیا «بلنج» را بشوی» هر روز همین مسخره بازی را در میآوری و چون چینیها نمیتوانند حرف «ر» را مثل مردم مغرب زمین به زبان بیاورند برنج را «بلنج» میگوید.
نه، لی گرسنه نیست... تنها مشاهده منقل زنگ زده، دلش را به هم میزند. مثل مجروحی، در دخمه خود، کشان کشان راه میرود و جلو تختخواب خود، سنگینتر از کیسه رخت تر، روی زمین میافتد. یکه و تنها در خیابان سوم، یکی از ده خیابان بیرفت و آمد نیویورک به خاک سپرده شده است. نه، پاک تنها نیست، سوسکها در سراپای دیوارها سرگرم کارند. اینها، رفقای وفادار همهی بیکسان این شهر ظالم هستند. گویی اژدهاهای ریزهاند. ولی در دل خود میگوید: «مثل هر چیزی که پیرامون وی را گرفته است زشت هستند.» آنجا، در چین، همه چیز، از فنجان چینی گرفته تا لباس پر گل و بوته، زیبا بود انسان خوشش میآمد که به هر چیزی دست بزند. همه این چیزها به دست استاد ماهری ساخته شده بود نه به وسیلهی ماشینی که روح ندارد آه ای کاش در میان اژدهاهای بزرگ وطن خود بود... در میان اژدهاهایی که قیافه غول مانندشان وحشت آور است!
هذیان میگوید. گاهی در شانگهای و گاهی در ووچانگ و گاهی در چونگ کینگ است همه جا هست، جز در نیویورک چه سعادتی!
چنان میپندارد که دو سنگ، گران در سینهاش وجود دارد یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ... این دو سنگ ریههای او یا بقیه ریههای او است.
این امر در شانگهای آغاز یافت... هفده سال دارد...
درشکه دستی میبرد. ناگزیر است. همه چیز را در خانهشان ضبط کردهاند حاکم ایالت از پدر و مادر وی درخواست کرده است که باج و خراج بیست و پنج ساله را پیشاپیش بپردازند مگر لی میتواند رضا دهد که پدر و مادرش را به زندان ببرند یا بزنند. ناگزیر خواهر خردسال وی را پنج دلار فروختند.
درشکه دستی، سرکار! درشکه دستی، سرکار! توانگران، سراسر شب در ضیافتهایی هستند که در جریان آن، صرفنظر از انواع نوشابهها، پنجاه نوع خورش ... خرچنگ به سبک کانتن، مرغابی رنگ زده، جوجه و بادام، گوشت گوسفند با آن جوانههای خیزران و چیزهای دیگر ... آماده میشود... و حال آن که پدر و مادر وی در یکی از پیاده روهای شانگهای میخوابند و جز روزنامه کهنه چیزی برای زیر سر گذاشتن ندارند... و سیصد هزار چینی دیگر نیز مثل آنها هستند. کارگران چینی بر سر مشتری نزاع است و به خصوص وقتی که این مشتری، بیگانه باشد. به دو صد لهجه گوناگون به هم دشنام میدهند. ریههاشان پیش از وقت فرسوده شده است. و در سی سالگی از پای افتادهاند.
درشکه دستی، سر کار من از دیگران تندتر میدوم!
ریههای آهنین دارم... سر کار ... درشکه دستی!
چه مردم پستی! برای پشیژی به همه چیز آمادهاند: زن فروشی، تهیه تریاک، دزدی، قتل یا انهدام مظلومی در شط جوشان و خروشان
درشکه دستی، سرکار! دیگر نمیتوانست در انتظار بماند!
پس از آن، لی به عنوان کارگر، در شرکتی به خدمت پرداخت که درشکههای دستی را روزانه به پانزده سنت به کارگران وا میگذاشت... مطلب پیش از بردن منفعت عبارت از به دست آوردن این پانزده سنت است تعرفه درشکه دستی برای هر کیلومتر، بیست پنی شانگهایی است، اما کارگر هر چه بیشتر فریاد بزند و از جای در برود، بیگانه وحشت زده بیشتر به او پول میدهد لی از نفس میافتد، چنان که گویی، خسته و فرسوده، با درشکه دستی خود برگشته است. اما در آن هنگام با درشکه دستی خود به جهش عظیمی دست میزند و خود را در ووسونگ میبیند.
سو- می، دختر همسایه، و او، «زن و شوهر بازی» میکنند. سپس بازی به شکل دیگر در میآید در دوازده سالگی سو- می زن او میشود... سو- می!
نخستین پسرشان را گون پوا نام میدهند در فصل تابستان لی به عنوان کشتیران به خدمت میرود: به اتفاق صد نفر دیگر که مثل او هستند به کشتی بسته میشود... وظیفه شان این است که کشتی را در طول یانگ – تسه کشان کشان تا چونگ کینگ ببرند.
سو- می، تا بازگشت من در انتظارم خواهی بود؟
پیوسته در انتظار تو خواهم بود از گل درخت بادام تا موقع بادام...
و اگر من برنگردم اگر امواج شط مرا هم مثل دیگران ببرد؟
پسرت و من، تا روز مرگمان در انتظارت خواهیم بود.
اکنون هر سال، لی برای کشیدن کشتی، به خدمت میرود و از بابت این جاده دراز... دراز ... هفت پنی میگیرد.
گون پوا سیزده سال دارد. پسر بچه نیرومند و سرسختی است.
پدر، من مرد شده ام، مرا با خود ببر
سو- میدر انتظار ما خواهی بود؟
چن و نان و هوئی لان و من در سراسر عمر به انتظارتان خواهیم بود.
کشتی که بار سنگینی دارد، از شانگهای به راه میافتد... مسیر پرپیچ و خم وانگ پو را به طول هفتاد فرسخ و پس از آن مسیر یانگ تسه، رود زرد، را که تا چونگ کینگ هزار و هشتصد فرسخ پیچ و خم میخورد، زیر پا میگذارد... سه ماه وقت برای بالا رفتن و سه هفته برای عبور از سراشیبی ضرورت دارد هفتهها و هفتهها کشتی از دشتهای غمزده میگذرد
در ای پنیگ تنگهها و گردابها آغاز میشود... در ایشانگ برای کشیدن کشتی دست به استخدام کارگر میزنند. هنوز تا چونگ کینگ هفتصد فرسخ راه مانده است.
که میخواهد پارو بزند؟ که میخواهد کشتی بکشد؟
هفت پنی مسی برای سفر
هفت پنی برای کارگر چینی ثروتی است.
گون پوا نمیخواهد پارو بزند دلش میخواهد برای کشیدن کشتی پشت سر پدرش باشد کارگران که باید کشتی را کشان کشان راه ببرند، چیزی مثل زین کتانی و چرمی بدوش دارند که هر مرد بیکی از آن چوبها بسته میشود. در حدود دویست تا سیصد مرد... اینان لنگی به کمر بستهاند و شاپویی به سر گذاشتهاند که به دست خودشان بافته شده است. هوا گرم است. آفتاب و مگسها نیش میزنند.
پاروزنان به پاروهای هشت متری خودشان بسته شدهاند. این عده، پاروزنان عصر جدید، هستند و کشتی را در سراسر طول یانگ- تسه پیش میرانند پاهای برهنهشان در صندل، از روی شن و سنگ و خس و خار میگذرد. راه روی، راه روی ... راه روی!
گون پوا خستهای؟
نه، پدر.
پاهایت درد میکند؟
من مرد هستم، پدر...
تنگهها گشادتر میشود در طول صخرههای بلند خارا کوره راهی پر پیچ و خم پیش میرود که چینیها، پس از قرنها کار ساخته اند...
لی سر پیچ دیگر میپرسد: «گون پوا بوی شهر را میشنوی؟ پسر برنج خود را فرو میدهد و خنده کنان میگوید:
نه، پدر از کجا ممکن است بشنوم... چونگ کینگ هنوز دور است»
چنین به نظرم میآید که اکنون بوی شهر را میشنوم... هر روز گاریهای زباله را از بالای دیوارهای بلند در شط میریزند گاه به گاه گاری راست میشود و همه زبالهها را فرو میبرد. سکنه شهر هر روز صد و نود و دو پله، تا رودخانه پایین میروند و آب و تیفوس از آن بر میدارند.
چونگ کینگ، با آن دیوارهای بلند و بریده خود که پانصد پا ارتفاع دارد، برای دشمن غیرقابل تسخیر، اما بروی امراض مسریه باز است.
صحیح و سالم باز خواهیم گشت، پدر
بیشکمادر به انتظار ما است.
پیش میروند و آنقدر پیش میروند که به تنگه «چهار باد» میرسند، تنگه بدجنسی که محل اجنه و ارواح خبیثه است.
باد میان تخته سنگها میوزد، ابرهای سیاه چون صمغ، در تعقیب هم هستند.
در مسیل شیطان، بارانی سیل آسا ناگهان بر سرشان فرو میریزد آب شط در عرض یک ساعت، نود پا بالا میآید و کشتی را با سیصد نفر که به آن بسته شدهاند، کشان کشان، به گرداب خروشانی چون پوست گردو میبرد.
پسرم، طناب را رها کن، به من بیاویز!
اما گون پوا مثل افرادی که تجربه شان بیشتر بود، به سرعتی که ضرورت داشت پارو را رها نکرد.
گون پوا! گون پوا! مادر به انتظار ما است!
لی میخواهد نفس تازه کند، گویی تمام یانگ تسه، آن شط خشم، در گلوی او رفته است. چیزی در وجود او میجوشد، و میخواهد بیرون بیاید... و آنگاه چشمه جوشانی از وجود وی بیرون میپرد، مایعی گرم و سرخ ... موجی از خون... و باز موجی دیگر ... و باز موجی دیگر...
لی درصدد برمیآید که در کنار تختخواب برخیزد شرم دارد که با آن بینوایی، در برابر مادام لی به زمین افتاده باشد.
پیش از آن که نقش زمین شود فریاد میزند:
برپا! برپا!
نیروانا، بروی او گشوده میشود. در مدخل نیروانا، سو- میو گون پوا در انتظار او هستند و دستهای شفاف خودشان را به سوی او دراز میکنند...
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.