لی، هر چند تندتر کار میکند. قطرههای عرق روی کلاهش پدیدار میشود و از پیشانی، در امتداد بینی پایین میآید و بوی پیراهنی که تازه اطو زده است فرو میریزد.
لی بیاختیار از رقص اطو کشی خود باز میماند. کلاهش را برمیدارد و حولهای به موی تر و براق و پس از آن به صورت خود میکشد. وقتی که برای خشک کردن گردن خود، سرش را بلند میکند، نگاهش به سقف دوخته میشود، وحشت زده چشمهای خود را میبندد. چیز آبی رنگی در آن بالا از راست به چپ و از چپ به راست نوسان میکند. شاید پیش بند اطو خوردهای است؟ شاید یکی از آن فانوسهای کاغذی بزرگ و پرمهتاب چین است؟
لی به خود میگوید: «باز هم تب دارم!» درست است، تب دارد و به این سبب است که بدن نحیف سو- می را در آن لباس آبی آسمانی که طبق رسوم کشور، تا زانو باز است، در سقف معلق میبیند.
سو- می، سال گذشته خود را به دار آویخت. لی، تا شش ماه پس از آن از این واقعه آگاه نشد. جوانترین پسرش در این باره خطاب به لی چنین نوشت:
«دیگر نمیتوانست چشم به راه بماند!» چه، دیگر از لی و سو- می بچهای بیش در خانه نمانده بود... دو تن از بچهها مدتی پیش از تهاجم، از گرسنگی و نداری مرده بودند و چهار تن دیگر را، گردباد جنگ سر به نیست کرده بود. «دیگر نمیتوانست چشم به راه بماند.»
مگر پانزده سال مدت درازی است؟ زنهای رختشویان چینی دیگر، مدت بیست، بیست و پنج سال در انتظار میمانند.
لی در هر نامهای چنین مینوشت: «به زنم، سو- می! نوروز آینده باز خواهم گشت. روز 15 فوریه، که نوروز ما است نزد تو خواهم بود. اژدهای زرین به آهنگ سنج به رقص خواهد پرداخت و من،ای سو- می همسر گرامم، زیباترین آتشبازیها را که در عمر خود دیدهای بر پا خواهم کرد.»
و در سراسر سال به مراجعت خود ایمان مطلق داشت. میتوانست معبد لائوتسو، درختهای پرشکوفهی هلو، تاجهای گل یاسمن و ماگنولیا را در اطراف خانههای توانگران، برجهای چینی را در باغها و ماهیهای بادبانی را در حوضهای یشمی آنان ببیند. اما همین که میخواست خط درشت و افقی «یک»، سه خط گوناگون «سه» و عدد «هفت» را که شبیه برج بتخانهای است، با صلیب «ده» را بنگارد، همین که میخواست به محاسبه بپردازد خود را دزد میپنداشت چرا باید این همه دلار را برای بازگشت خرج کرد؟ آیا بهتر نبود که این دلارها را مثل رختشویان دیگر به چین بفرستد؟ و سال به سال بازگشتش را به تأخیر میانداخت و خویشتن را به دوازده ماه دیگر، اعمال شاقه محکوم میساخت.
تنفس لی دشوار و تند میشود. آری، کاش میتوانست به همان ترتیبی که آمده بود بازگردد. در انبارهای کشتی پنهان شده بود و چند دانه برنجی را که در جیب داشت، توشه خود ساخته بود. در ازاء بیست و پنج دلار از اقیانوس ساکن گذشته بود. قسمتی از بار کشتی بود. بی گذرنامه به سانفرانسیسکو آمده بود. سپس از آنجا به مکزیک رفته بود به عنوان آشپز، کارگر مزرعه و نگهبان شبانه به کار پرداخته بود. عاقبت در سایه مشتی دلار که به سختی به دست آورده بود و به ضمانت یکی از خویشان پولدار خود که در محله چینیهای نیویورک منزل داشت، توفیق یافته بود که به دنیای نو مهاجرت کند... یکی از برگزیدگان انگشت شماری بود که آن سان به دنیای نو راهشان داده بودند.
دنیای نو و فقر قدیم... در یکی از دکانهای لباسشویی روزانه شانزده ساعت کار کرده بود تا مبلغی را که از خویشاوندش گرفته بود پس بدهد... و آن وقت برای نان دادن به خانوادهاش که در چین مانده بود، دست به کار شود.
لی هر چه تندتر اطو میزند. پرههای بینی نیمه کمانیش میلرزد. هوا در دکان پر از رطوبت، تند و زننده شده است. شعلههای آبی مثل مردگانی که برای خون خوردن از قبر بیرون میآیند و همهی آن اکسیژنی را که به ریههای لی اختصاص داشت خوردهاند. لرزان لرزان به سوی در میرود و خوب بازش میکند. هوای سرد و یخزده را به درون راه دادن، بهتر از اختناق در این بخار است. سرفهای نفسش را میبرد، و اخلاط سینهاش را در دستمال کاغذی میریزد... کمی شربت میخورد! اما چون سرفه دست بردار نیست، در را میبندد و کلید را در قفل چرخ میدهد... احتیاجی نیست که کسی حدس بزند که لی مبتلا به سل است. این گونه شایعهها زود پخش میشود و امروز یا فردا انسانی بیخانمان میشود. چه کسی ممکن است رخت خودش را به مرد مسلولی بدهد؟ روزهای دیگر هفته، زن سیاه پوست، اشخاص را میپذیرد و وقتی که سرفه به او حمله میآورد، به پستو میرود، در را بر روی خود میبندد و سرش را در متکا پنهان میسازد.
هیچکس گمان نمیبرد که لی همکار ناپیدایی به نام مرگ دارد. وانگهی غرش قطار هوایی بر حسب معمول، هر صدای دیگر را از میان میبرد و از این گذشته گوش مردم جز رقم پولی که باید پرداخته شود چیزی نمیشنود و به علاوه لی در نظر آنان چینی زردپوستی بیش نیست... موجودی که به سختی «انسان» شمرده میشود.
بحران گذشت. اما ضعفی بیشتر از حد معمول در بدن وی جایگزین شد. کشان کشان تا جلو در رفت و از نو گشودش ... سرما مثل تازیانه سوزانی به ریههای وی خورد. گویی لبخند میزند، از آن لبخندهای آمیخته به تسلیم و رضا که از قرار معلوم در مکتب بودا یاد گرفته است. و اگر، مثل بودا، چشمهایش را نیز میبندد، از روی عقل و حکمت نیست... علت این است که سرگیجه مثل ببری به حیله بر او حمله برده است. دوباره به سوی در روانه میشود و چفتش را میاندازد. در سرش ارقام و افکار در تعقیب همدیگرند. مگر قرار نیست که ماشین شرکت «رختشویی خودکار» امروز آن پنجاه ملحفه را از قرار ملحفهای پنج سنت به دکان بیاورد؟ مهم نیست! ماشین شرکت تا دیرگاه نمیآید و فراش شرکت کلید دکان را در دست دارد و میداند که بسته رخت روی پیش تخته در انتظار او است... پنج سنت تنها برای شستن؟ از بابت اطوکشی چه برای او میماند؟ دیگر نمیتوانست چشم به راه بماند سی و پنج دلار اجاره دکان، پانزده دلار پول برق، چهارده دلار پول گاز، هفتهای بیست دلار پول غذای او و زن سیاه پوست... این همه مخارج، سو- می، این همه مخارج خودت به حسابش برس در پایان ماه تنها آن مبلغی میماند که برای شما به چین میفرستم و هیچ چیز برای بازگشت نمیماند و فراموش کرده بودم در هفته بیست دلار به زن سیاه پوست میدهم، صرف نظر از نشاسته و صابون برای رخت ابریشمی و پولی که باید به صنف لباس شویان بپردازم چقدر؟ شش دلار برای صنف ... نه ... چهار دلار ... آه! دیوانه میشوم اشتباه میکنی سو- می، این چهار دلار به باد نمیرود. وقتی که یکی از ما بمیرد، هر یک از اعضای صنف بیست و پنج سنت میپردازد و مجموع این اعانهها ششصد دلار میشود که برای خانواده متوفی فرستاده میشود... سو- می این موضوع را در نظر داشته باش... ششصد دلار برای تو و بچهها.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لباس شویی چینی - قسمت آخر مطالعه نمایید.