وقتی با ان جماعت آمیخت، ابتدا چیزی درباره خبرنگار بودن خودش نگفت چون نسبت به تأثیر آن خیلی شک داشت و نمیدانست که بعد از ان چقدر میتوانند طبیعی باشند و طبیعی حرف بزنند.
تمام جمع ظاهرا به واسطه علاقه نسبت به جنایتی که هنوز به کیفر نرسیده بود، نفس خود را حبس کرده بودند و به طور محسوس خواستار هیجان و ارزومند عمل و حرکت بودند. شاید در مدت چند سال، چنین فرصتی پیش نیامده بود که خشم خود را برافروزند و برای خصائص حیوانی انباشته شده خود مفری بجویند.
دیویس از این فرصت استفاده کرد تا دربارهی جزئیات دقیق، آن دست اندازی، تحقیق کند، و بفهمد کجا آن اتفاق افتاده و منزل هویتاکر کجاست. بعد وقتی دید از این جمع فقط حرف در میآید و بس، از نزد ایشان رفت و به فکرش رسید که بهترین کارها برایش ان بود که عملا تحقیق کند حال قربانی حادثه چگونه است. تا آن هنگام کسی حال او را برای دیویس شرح نداده بود و دانستن چیزی دربارهی او البته لازم بود. از این روی دنبال پیرمردی گشت که در ان دهکده اصطبلی نگاه میداشت، و از او اسبی کرایه کرد. درشکه موجود نبود. دیویس سوار کار ماهری نبود اما ناگزیر سوار اسب شد. خانه هویتاکر آنقدرها دور نبود حداکثر چهار میل راه بود- و هنوز چیزی نگذشته، دیویس برابر در خانه که هفتاد هشتاد متری از جاده ناخراشیده عقب کشیده بودند ایستاده در میزد.
دیویس با لحنی به خود گرفته، خطاب به زن بلند درشت استخوانی که در را گوشود گفت «من خبرنگار روزنامه تایمز هستم.»
چون خود را خبرنگار معرفی کرده بود معلوم نبود با او چگونه رفتار خواهند کرد: شاید مقدمش را گرامی میداشتند و شاید ردش میکردند. آنگاه از آن زن پرسید که آیا خانم هویتاکر خود اوست و بعد پرسید احوال دوشیزه هویتاکر چگونه است.
زن که به طور قطع خشن مینمود و شاید گرفتار حال عصبی و فشردهای بود، در جواب گفت: «حالش بهترست. چرا نمیفرمایید؟ تب دارد، اما دکتر گفته کمی که بگذرد حالش بهتر میشود.» دیگر حرفی نزد.
دیویس با ورود عملی خود دعوت زن را پذیرفت. خیلی علاقه داشت که دختر را ببیند، اما دختر تحت تاثیر مورفین به خواب رفته بود و دیویس نمیخواست فوری در ان کار اصرار ورزد.
پرسید: «این واقعه کی اتفاق افتاد؟»
زن گفت: «در حدود ساعت هشت صبح امروز، دخترم راه افتاد که برود منزل همسایه ما اقای ادموندز و این سیاه پوست با او برخورد کرده بود. ما هیچ خبرنشدیم، تا وقتی که دخترم گریه کنان از در درآمد و همینجا افتاد.»
دیویس پرسید: «شما اولین کسی بودید که دخترتان را دیدید؟»
خانم هویتاکر گفت: «بله، من تنها کسی بودم که او را دیدم. مردها رفته بودند سر مزرعه.»
دیویس مقداری دیگر از جزئیات و نوع سرگذشت مرد سیاه پوست پرسید و بعد برخاست تا برود. پیش از رفتن اجازه یافت که دختر را یک نگاه ببیند دختر هنوز خواب بود. جوان و بالنسبه زیبا بود. در حیاط به مردی روستایی برخورد که امده بود از خانه خبر بگیرد. این شخص اطلاعات بیشتری داشت.
درباره جمعیتی که دنبال مرد سیاه پوست میگشتند گفت «دارن جنوب اینجا، همهجا رو میگردن. خیالم میرسه اگر گیرش بیارن کارشو بسازن. نمیتونه خوب فرار کنه، چون پیادهس کلانتر هم با دو سه تا نایب دنبالشه، کلانتر میخواد اونو از دست دیگرون نجات بده و ببره برسوندش به کلیتون اما به گمونم نمیرسه بتونه همچی کاری بکنه، مخصوصا اگر جمعیت سیاههرو زودتر بگیرن.
دیویس اندیشید که به این ترتیب شاید مجبور شود بالاخره جریان مثله کردن را تماشا کند. آینده نزدیک بسیار زشتی بود.
به سنگینی، زیر بار لزوم انجام دادن وظیفه پرسید: «کسی میداند منزل این سیاه کجا بوده؟»
کشاورز در جواب گفت: «همین پایینها. اسمش جف اینگالس بود. همهمان در این حدود میشناسیمش همین جاها برای کشاورزها کار میکرد. کسی هم تا به حال چیز بدی ازش ندیده بود، مگر این که گاه گاه مشروب میخورد. ادا خانم فوری شناخته بودش، از اینجا برو تا به چهار راه اول برسی بعد بپیچ به راست یک خانه کوچک است که از جاده دور افتاده- مثل همان که از اینجا پیداست، منتها آن یکی دورش پر از خرده هیزم است.»
دیویس مصمم شد که اول بدانجا رود، اما نظرش را عوض کرد. داشت دیر میشد و دیویس فکر کرد بهتر است به دهکده باز گردد. شاید تا آن هنگام دنبال جف میگشتند. دیویس در حیرت بود که از ان موقع تاکنون در آن نقطه چه میکردند، و بعد فکر کرد با گفتن این که از خانه هویتاکر برمیگردد و حال دختر بهتر شده است و کلانتر را کجا سراغ دارد خود را نزد آن عده محبوب کند.
اما در همان لحظه کشاورز جوانی چهار نعل رسید. این جوان نه نیم تنه در برداشت نه کلاه بر سر نه نفس در سینه با هیجان فریاد زد: «گرفتندش! گرفتندش»
صدای دسته جمعی بلند شد که «کی» «کجا» «چه وقت» و همه دور او جمع آمدند.
کشاورز دستمالی درآورد و عرق از صورت پاک کرد و در ضمن به فریاد میگفت: «ماتیوز اونو همین بالا توی خونهش گرفت. حتما عقب چیزی برگشته بوده ماتیوز اینجور که میگن میخواد ببردش کلیتون اما نمیخوان بذارن به اونجا برسه حالا هم دنبالش هستن اما ماتیوز میگه اولین کسی که بخواد سیاهه رو ازش به زور بگیره با تیر میزنه»
افراد جمعیت به یک صدا پرسیدند «از کدام راه رفته؟» و حرکتی کردند که گویی میخواهند هجوم برند.
سوار گفت: «از جاده صلیب فروشها. بچهها فکر میکنن میخواد از راه بالدوین بره.»
یکی از شنوندگان بانگ زند: «های زکی! از چنگش، درش میاریم. سام، تو میایی؟»
دومی گفت: «البته! صبر کن اسبم را بیارم »
دیویس در دل گفت: «خدایا! فکرش را بکن که به اجبار عضو دسته مثلهکنها بشوم. تماشاچی اجیر باشم!»
به هر صورت بیش از ان کار را به تعویق نیفکند و به شتاب سراغ همان صاحب اسب رفت. متوجه شده بود که تا یک دقیقه دیگر جمعیت به راه میافتد تا به کلانتر برسند. در ان حوالی اطلاعات و به احتمال زیاد نمایش تماشایی و نقل کردنی حتما موجود میشد.
صاحب اسطبل همین که دیویس را دید که به شتاب به او نزدیک میشود پرسید «چه خبر شده؟»
دیویس با حال عصبی در جواب گفت: «دنبالش راه افتادهاند، کلانتر او را گرفته اینها میخواهند از چنگ کلانتر درش بیاورند یا در هر حال این طور میگویند، کلانتر میخواهد سیاه را از راه بالدوین به کلیتون ببرد من میخواهم اگر بتوانم خودم را به آنجا برسانم، اسب را دوباره به من بده من هم دو دلار بیشتر میدهم»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جف سیاهه - قسمت سوم مطالعه نمایید.