شلپ شلوپ میکردند و تا کمر توی آب بودند؛ مارتا، فرانتس، دو جوان دیگر که یکی شان معلم رقص بود و دیگری دانشجویی که پدرش در لایپزیگ تجارت پوست داشت. معلم رقص با توپ عینک آبی رنگ فرانتس را انداخته بود و چیزی نمانده بود عینک فرانتس غرق بشود. بعد فرانتس و مارتا شنا کرده بودند تا دوردورها. ایستاده بود و از ساحل نگاه شان میکرد و بد و بیراه میگفت که چرا بلد نیست خودش را روی آب نگه دارد. دوربین یک پسربچه غریبه مهربان ده ساله را قرض گرفته بود و مدتی با نگاه گرد با حسرت به آن دو کله نگاه کرده بود که کنار هم توی آن دنیای گرد آبی رنگ بالا پایین میرفتند. فکر کرد به محض این که پشتش خوب شد میرود درس شنا توی استخر هتل. اوخ، عجب میسوزد! نمی شد وضعیتی به خودش بگیرد که درد نکند. هلاک خواب، با چشمهای بسته د راز کشید و گودال گردی را دید که میکندند تا سایبان ساحلی شان را راحت تر علم کنند؛ پای پشمالو و منقبض فرانتس را دید که کنارش داشت ماسهها را کنار میزد؛ بعد هم صفحه خیلی خیلی روشن آن کتاب شعر، که وقتی توی آفتاب دراز کشیده بود به زور میخواست آن را بخواند. اوه، چه میسوزد؟ مارتا دلخوشی داده بود که فردا خوب میشود، صددرصد خوب میشود، دیگر هیچ وقت درد نخواهد داشت. بله، البته، معلوم است، پوست آدم كلفت تر میشود. چه کلفت تر بشود چه نشود، باید فردا شرط را ببرم. شرط بچگانه. زنها میتوانند سانتیمترها را تشخیص بدهند، سانتیمترهای بالای دامن و پایین آستین، اما از تشخیص فرسخها آب یا کیلومترها ماسه عاجزند، همین طور نور عمودی لای در. غلت زد طرف دیوار و برای این که خودش را خواب کند (نمی دانست با این که نور عمودی حالا بین دو کتفش افتاده بود، چقدر پلک هایش سنگین شده بود) توی ذهنش شروع کرد به مرور کردن پیاده روی غروب شان به طرف دماغه. مارتا از شرط بندی و قایق سواری خوشش میآمد. میگفت قایق پارویی زودتر به دماغه میرسد تا آدم پیاده - حتی آدمی که در هر چهار حالت پشتش میسوخت. برگشت به حالت اولش، رو به در مارتا، و شروع کرد بار دیگر راه رفتن طرف غرب، اما این بار تنها - مارتا توی آن یکی اتاق خواب بود و هنوز چراغش را خاموش نکرده بود. اگر راه میافتادی به طرف غرب و تیغه آفتاب هم کنار خلیج میزد توی چشمت، بعد از پشت سر گذاشتن قسمتهای شلوغ ساحل، میدیدی که باریکه ماسهای بین بوته زار سمت چپت و دریای سمت راستت کم کم باریک تر و باریک تر میشود تا به جایی میرسی که دیگر نمی توانی جلوتر بروی چون سنگ و صخره هایی هستند کاملا درهم برهم که تا جان نکنی نمی توانی از شان رد بشوی، راستش، فکر میکنم باید برگردم...ای وای....
اگر به جای این که کنارة مقعر خلیج را بگیرم و بروم، یک مسیر هم مرکز انتخاب کنم که کمی بیشتر طرف خشکی باشد، یعنی همین کار را بکنم که الان دارم میکنم، خب، به نظرم میشود ظرف بیست دقیقه یا شاید کمتر به دماغه رسید. بیایید دست چپ مان را جابه جا کنیم... آدم اگر دست و پا نداشته باشد چقدر راحت تر میخوابد... و این هم مسیری که از پشت درب و داغون هتل به طرف غرب میرود. از یک دهکده رد میشوم و یکی دو کیلومتر توی جنگل راش میروم جلو. چه آرام، چه ملایم... ایستاد تا روی تختی وسط جنگل دراز بکشد و استراحت کند ولی بعد به خودش آمد و باز هم آن خط عمودی درد سوزان را دید.
به راه رفتن شرط بندی اش ادامه داد. اوه، باید بجنبد. نکند قدم سنج کند کار کرده؟ شاید بالأخره آن آسپرین اثر کرده؟ از جنگل بیرون آمد و رفت وسط بوتههای جارو، و همین موقع، مسیر با جابه جایی بالش پیچید طرف راست و باز رسید به خط ساحل در آن سکوی سنگی که اسمش بود دماغه. این جا میشد ایستاد و منتظر آن قایق کوچولوی مسخره ماند که مارتا مثل دیوانهها تویش پارو میزد. تا مارتا برسد، میشد از تماشای منظره کیف کرد. کیف هم کرد. صدای خودش را شنید که مثل اسب آبی داشت خرناسه میکشید، و هوش و حواسش برگشت سر جایش. دماغه یک سنگ پوز کوچک و خلوت جغرافیایی بود، ولی اگر شرط را میبرد مارتا به رختخوابش میآمد. طرف راستش... غلت زد به پهلوی راست و دیگر صدای قلبش را نشنید. چه بهتر. آسپرین از اسپراره، اسپکولوم، اشپیگل، مشتق میشود. حالا میتوانست انحنای ساحل را ببیند به محاذات راهی که طی شده بود، و طی شده بود، و طی شده بود. آن برقی که آنجا میزد، آن طرف یک جزیره کوچک سنگی، به فاصله سه کیلومتر طرف شرق (البته با پرش بندبازها)، باریکه ما بود از ساحل گراویتس با حبههای هتل ها. قایق سیاه کوچولو با مارتا که لباس شب مشکی پوشیده بود و گوشواره هایش برق میزد میبایست البته آن جزیره سیاه کوچولو را از سمت چپ دور بزند، اما اگر نمی زد، از لحاظ هندسی، راه کوتاه تر میشد، همین طور چله و کمان، تنگنای تله، هرچند که با این همه، حتی یک راهپیمای خسته و کوفته....
مارتا، بالأخره که خروپف شوهرش ریتم یکنواختی پیدا کرد، بلند شد و در را بست و برگشت به تختخواب ناراحت خودش - زیادی نرم بود و از پنجره هم که باز بود زیادی فاصله داشت: بیرون پنجره صدای نرم و ثابت و يكریزی بلند شد، انگار باغ تاریک تشتی بود که داشت پر میشد. افسوس، دریای خروشان نبود بلکه باران بود. بیخیال، میخواهد باران بیاید میخواهد نیاید. فوقش چتر میگیرد دستش.
چراغ را خاموش کرد، اما خوابش نمی برد و فایدهای هم نداشت که به زور بخواهد بخوابد. با فرانتس سوار قایق مرگ میشد و فرانتس پارو میزد و او را به سنگ پوز جغرافیایی میبرد. چیزی که شوهرش را به خواب برده بود، او را بیدار نگه میداشت. چک چک باران با وزوز گوشش قاتی میشد. دو ساعت گذشت - سفری بود خیلی طولانی تر از آن که آدم میشد انتظارش را داشته باشد. ساعت مچی اش را از روی پاتختی برداشت و به صفحه شبرنگ آن ژل زد. خورشید هنوز در سیبری بود.
فرانتس ساعت هفت و نیم بلند شد. به او گفته شده بود رأس هفت و نیم بیدار بشود. دقیقا هفت و نیم بود. یک نانوای توی دایرة المعارف که کل اهالی یک منطقه را مسموم کرده بود، به سلمانی زندان که گردنش را میتراشید گفته بود هیچ وقت در عمرش به این خوبی نخوابیده بود. فرانتس به ساعت خوابیده بود. نقش او در جنایت تا این موقع فقط محاسبه دقیق فاصله تا دماغه از راه خشکی و از راه دریا بود. قربانی میبایست چند دقیقه قبل از رسیدن قایق آن جا باشد. قاعدتا حسابی خسته و کوفته میشد و از خدایش بود که با قایق برگردد.
فرانتس پنجره اش را باز کرد. پنجره اش رو به جنوب بود و نمای دریا نداشت اما لااقل یک خوبی داشت، مشرف بود به بالکن کوچکی در یک طبقه پایین تر که سه تا بعدازظهر پشت سر هم موقع استراحت، دختر بار آمده بود آن جا تاقباز روی یک حوله ولو شده بود که آفتاب بگیرد. کف بالكن خیس بود و رنگش برگشته بود. اگر تا قبل از ظهر آفتاب درمی آمد شاید سروقت خشک میشد و دختر بار میآمد و باز میرفت توی چرت. خود به خود فکر کرد: «تا امشب همه چیز تمام شده.» نه شب را میتوانست تجسم کند و نه روز بعد را، عین این که آدم نمی تواند ابدیت را تجسم کند.
بادندانهای به هم فشرده مایوی نمناکش را پوشید. جیبهای روبدوشامبرش پر از ماسه بود. خیلی نرم در را پشت سرش بست و توی راهروی دراز سفید به راه افتاد. نوک کفش کتانی اش هم پر از ماسه بود و احساس گند مزخرفی به وجود میآورد. عمو جان و زنش نشسته بودند روی بالکن خودشان و قهوه میخوردند. هوا آفتابی نبود، آسمان سفید بود، دریا خاکستری بود، و باد بدی هم میآمد. زن عمو جان برای فرانتس کمی قهوه ریخت. مارتا هم زیر روبدوشامبرش مایو پوشیده بود. نقشهای سبز روی سرمهای پف دار دویده بود. وقتی خواست فنجان را مقابل فرانتس بگذارد، با دست دیگرش آستین گل وگشادش را فرستاد عقب.
درایر با کت بلیزر و شلوارک فلانل داشت فهرست ساکنان استراحتگاه را میخواند و گه گاه با صدای بلند اسمهای بامزه را میگفت. میخواسته یک پاپیون چيني ظریف لیمویی کمرنگ بزند که پنجاه مارک آب خورده بود، اما مارتا گفته بود شاید باران بیاید و پاپیون خراب بشود. به خاطر همین، درایر پاپیون دیگری زده بود که قدیمی بود و بنفش. در این جور ریزه کاریها معمولا حق با مارتا بود. درایر دو فنجان قهوه خورد و یک رولت نوش جان کرد که عسل زلال خوشمزهای از گوشه هایش زده بود بیرون. مارتا سه فنجان سر کشید اما چیزی نخورد. فرانتس نصف فنجان را خورد و دیگر چیزی نخورد. توی بالکن باد وزید. درایر خواند: «پروفسور کليستر از آشویستر. ببخشید. ليستر از اشویستوک. »
مارتا گفت: «اگر تمام کرده ای، پاشو برویم.»
درایر با حالت فاتحانهای گفت: «بلاوداک وینوموری.»
مارتا گفت: «بیا برویم.» روبدوشامبرش را پیچید دورش و سعی کرد جلوی لرزیدن دندان هایش را بگیرد. بعد ادامه داد: «قبل از این که باز باران بگیرد باید برویم.»
درایر شل و ول گفت: «خیلی زود است، عزیزم.» دزدکی نگاهی انداخت به ظرف رولتها، و ادامه داد: «چرا کسی توی منزل هیچ وقت کره به این شکل پیچ پیچی به آدم نمی دهد؟»
مارتا تکرار کرد: «پاشو برویم.» و خودش پا شد. فرانتس هم پا شد. درایر به ساعت طلایش نگاه کرد.
خوشحال گفت: «به هر حال از شما میبرم. شما دو تا بروید. پانزده دقیقه آوانس میدهم. حتی بیشتر.»
مارتا گفت: «ببینیم.»
درایر گفت: «میبینیم کی میبرد.»
مارتا گفت: «می بینیم.»
درایر گفت: «پاروی شما یا پای من»
مارتا خیلی خشن گفت: «بگذار رد بشوم، نمی توانم بروم.» با زانو هل داد و باز هم به روبدوشامبرش ور رفت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.