اصل کار البته دریا بود: آبی مایل به خاکستری، با افق محوی که درست بالایش تعدادی ابر بریده بریده به ستون یک میخرامیدند، انگار توی ریل مستقیم، و همه عین هم، همه هم از نیمرخ. بعد نوبت، میرسید به انحنای ساحل شنا با آن خيل انبوه چادرهای راه راه کابین مانند که نزدیک اسکله تفریحی انبوه تر میشدند، و اسکله هم وسط یک فوج قایق کرایه پارویی تا دورها ادامه داشت. آدم اگر از هتل دریانما تماشا میکرد، که بهترین هتل گراویتس بود، گه گاه چشمش به چادرهایی میافتاد که ناگهان خم میشدند جلو و میخزیدند به طرف جای جدید، عین سرگین غلتان سرخ و سفید. سمت خشکی ساحل، یک محوطه سنگی بود، دورتادورش اقاقیاهایی که بعد از باران، روی ساقههای تیره آنها، حلزونها به جنب و جوش میافتادند و از پوسته گردشان یک جفت شاخک زرد حساس بیرون میفرستادند که پوست تن فرانتس را که همان اندازه حساس بود به مورمور میانداختند. در ادامه خشکی، نوبت به یک ردیف از نماهای هتلهای کوچک تر، پانسیونها و سوغاتی فروشیها میرسید. بالكن درایرها همان اسم هتل بود. اتاق فرانتس در نهایت دلخوری روبه روی یک خیابان شهر بود به محاذات محوطه سنگی.
آن طرف خیابان، هتلهای درجه دو ادامه داشتند، و بعد هم کوچهای موازی آن با اقامتگاههای درجه سه. هرچه از دریا دورتر میشدند ارزان تر میشدند، انگار دریا سن تئاتر بود و آنها ردیفهای صندلی. اسم شان به هر جان کندنی بود میبایست وجود دریا را نشان بدهد. بعضی شان مغرور و بی اعتنا این کار را میکردند، بعضی دیگر با استعاره و تمثيل. این جا و آنجا اسم زنانی به چشم میخورد از قبیل «آفرودیته» که هیچ مسافرخانهای واقعأ حقش را ادا نمی کرد. یک ویلا بود که به شوخی یا به علت اشتباه توپوگرافیکی اسم خودش را گذاشته بود هلوتیا ؟. هرچه فاصلهها از ساحل بیشتر میشد اسمها هم شاعرانه تر و شاعرانه تر میشد. بعد ناگهان ول میکردند و میشدند هتل سانترال، هتل پست و طبق معمول هتل کانتینانتال. به ندرت کسی میرفت یکی از آن قایقهای مفلوک نزدیک اسکله تفریحی را اجاره کند، و تعجبی هم نداشت. درایر که قایقران افتضاحی بود نمی توانست بفهمد چطور خودش یا هر توریست دیگری ممکن است بخواهد برود روی آن همه آب خالی پارو بزند، درحالی که این همه کارهای خوب دیگر میشد کنار آب کرد. مثلا؟ خب، حمام آفتاب. اما خورشید به پوست حنایی اش کمی ظلم میکرد. ول نشستن توی کافهها هم بد نبود، هرچند که این هم ممکن است شورش دربیاید. به نظر درایر نان شیرینیهای کافه تراس آبی خیلی خوب بود. یک روز دیگر که داشتند آن جا یخ شکلات میخوردند، مارتا حداقل سه نفر خارجی را وسط جمعیت تشخیص داد. یکیشان از روزنامه اش معلوم بود دانمارکی است. دو تای دیگر زوجی بودند که به آسانی نمی شد گفت کجایی اند: دختر بی خودی زور میزد توجه گربه کافه را جلب کند، حیوان سیاه کوچولویی بود و نشسته بود روی صندلی و یک پای عقبش را صاف آورده بود بالا، عین چماقی که روی دوش میگذارند، و آن را میلیسید. رفیق این دختر جوان برنزهای بود که لبخند میزد و سیگار میکشید. به چه زبانی حرف میزدند؟ لهستانی؟ استونیایی؟ یک جور تور نزدیک آنها به دیوار تکیه داده شده بود: یک کیسه توری که به آبی کمرنگ میزد بسته شده بود دور یک حلقه و حلقه هم وصل بود به میلهای از جنس فلز سبک.
مارتا گفت: «میگو گیر هستند. من امشب شام میگو میخواهم.» (دندانهای پیشینش را قفل کرد روی هم.)
فرانتس گفت: «نه. این تور ماهیگیری نیست. برای گرفتن پشه هاست.»
درایر انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: «برای پروانه ها.»
مارتا گفت: «کی میرود پروانه شکار کند؟»
درایر گفت: «اوه، باید ورزش خوبی باشد. راستش، به نظر من، عاشق چیزی بودن بزرگ ترین خوشبختی روی زمین است.»
مارتا گفت: «بستنی شکلاتی ات را تمام کن.»
درایر گفت: «بله، به نظرم خیلی جالب است، این اسراری را میگویم که در بیشتر آدمهای معمولی کشف میکنی. میدانی یاد چه کسی میافتم؟ پیفکه - بله، همین پیفکه تپل سرخ و سفید - سوسک جمع میکند و متخصص معروف سوسک است.»
مارتا گفت: «برویم. این خارجیهای خودخواه دارند نگاهت میکنند.»
درایر گفت: «برویم یک گشت درست و حسابی بزنیم.»
مارتا محض تنوع گفت: «چرا یک قایق کرایه نکنیم؟»
درایر گفت: «معافم کنید.» مارتا گفت: «به هر حال، برویم یک جایی.»
از کنار صندلی گربه که رد میشد کجش کرد و گفت « پیش پیش»، و گربه خیلی جادویی دوباره چهارپایی شد و از صندلی سرید پایین و غیبش زد.
درایر سلانه سلانه دور شد و زنش را با فرانتس توی تراس دیگری قال گذاشت. این دومین یا سومین دفعه بود که ویترینهای محل را تماشا میکرد.
سوغاتیهای فراموش نشدنی. کارت پستالهای مصور. چیزی که بیشتر از بقیه چیزها خوراک شان بود چاقی آدمها بود و ضد حتمی اش آقا و خانم ماشین اهل هونگربورگ. باسن گندهای توی مایو را یک خرچنگ قرمز (که از پخت و پز جان سالم به در برده بود) نیشگون میگرفت، اما خانم نیشگون خورده میخندید چون فکر میکرد این دست یک عاشق هواخواه است. گنبد قرمز بالای آب، شکم مرد چاقی بود که به پشت روی آب شناور بود. «بوسه در غروب» هم بود که علامتش یک جفت نقش گنده لاک پشتی شکل بود که روی ماسه افتاده بود. شوهرهای لاغر و پاچنبري مایو پوشیده، زنهای کدویی را همراهی میکردند. درایر تحت تأثیر عکسهای فراوانی قرار گرفت که مربوط به قرن قبل بودند: همان ساحل، همان دريا، أما زنها بلوز گل گشاد پوشیده بودند و مردها کلاه حصیری سرشان بود. فکرش را بکن، آن کوچولوهای چسان فسان حالا شده بودند تاجر، کارمند، سرباز مرده، حکاک، بیوه حکاک.
نسیم دریا چادرها و سایبانها را به تلق تلق انداخت. کیسههای ململ صورتی کوچک پر بودند از گوش ماهی - یا نکند آبنبات؟ بارومتری به شکل و شمایل توالت آقایان و بانوان، که آقایان با بانوان بر حسب اوضاع هوا از آن خارج میشدند، مدتی حسابی هوش از سرش پراند. یک فروشگاه درجه دوی لباس مردانه به علت تغییر شغل آتش زده بود به مالش. نقاشهای محلی که منظره دریا میکشیدند، همه اش کشتیهای گرفتار طوفان و صخرههای کف آلود و عکس ماه زرد در دریای نیلگون را نقاشی میکردند. بدون هیچ دلیل خاصی، درایر ناگهان غمگین غمگین شد.
عکاس دوره گردی از میان خاکریزهای ماسهای که در قلمرو کم عمر شناگرها بود راهش را باز میکرد و با عجله میرفت به سوی هیچ جا تا حسابی نمایش بدهد که جنسش چقدر طرفدار دارد، و با این که آن آدمهای تنبل اعتنایی به او نمی کردند با دوربینش میگشت و توی باد داد میزد: «هنرمند میآید! هنرمند نظرکرده درگوتېگنابيته (به آلمانی یعنی خلاق، با استعداد) دارد میآید!»
توی درگاه مغازهای که فقط جنسهای شرقی میفروخت - پارچههای ابریشمی، ظرف و گلدان، مجسمههای عروسکی (کنار دریا چه کسی به این چیزها احتیاج داشت؟) - مرد کوتاه قد معمولی غیربرنزه ای ایستاده بود و با چشمهای سیاهش آدم هایی را که گردش میکردند نگاه میکرد و همان طور علاف منتظر مشتری بود. شبیه چه کسی بود؟ بله، شوهر مریض طفلکی سارای پیر.
توی کافهای که درایر به دو دسیسه گر بامزه ما ملحق شد، برای مارتا نان شیرینی عوضی آوردند و مارتا از کوره دررفت. مدتی دق دلی اش را خالی کرد سر پیشخدمت که بدجوری سرش شلوغ بود و پسر بچهای هم بیش نبود، درحالی که نان شیرینی (نان خامهای پرملاط معرکه) تنها و منفور و ناخواسته توی بشقابش مانده بود.
نزدیک یک هفته گذشته بود و چند بار همان حزن رقیق به سراغش آمده بود. البته قبلا هم سابقه داشت (اریکا یک بار گفته بود «قلب سوزان یک آدم منم منم» و اضافه کرده بود: «تو میتوانی به آدمها صدمه بزنی یا تحقیرشان کنی؛ تو برای آدم کور دلت نمیسوزد، برای سگش دلت میسوزد»). ولی مدتی بود که افسردگی اش رقیق تر شده بود، یا رقتش شاق شده بود. شاید آفتاب نرمش کرده بود، یا شاید داشت پیر میشد و احتمالا چیزی از او کم میشد و کم کم، جوری که معلوم نبود، شبیه آن عکاس میشد که دیگر مشتری نداشت و بچهها ادایش را در میآوردند.
آن شب وقتی به رختخواب رفت نتوانست بخوابد - بی سابقه بود. روز قبل، آفتاب به بهانه نوازش چنان پشتش را لت و پار کرده بود که خیلی دلش میخواست هوا ابری بشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت آخر مطالعه نمایید.