تعبیر دو رویای در هم رفته برای فرانتس عادی شده بود. تا به حال، درایر بارها کشته و دفن شده بود. نه خوشبختی آینده بلکه خاطره آینده روی سن لختی مقابل سالن خالی و تاریک تمرین شده بود. خیلی غیرمنتظره و عجیب، جنازه از هیچستان برگشته بود، مثل آدم برفی که جان گرفته باشد راه افتاده بود و شروع کرده بود به حرف زدن، طوری که انگار زنده بود. خب، حالا چه؟ حالا ساده بود و هیچ ترسی نداشت که آدم با این موجود قلابی مواجه بشود، جنازه را یک بار دیگر هم جنازه کند، و البته این بار برای همیشه.
هر روز خیلی عادی و راحت درباره روشهای قتل حرف میزدند. نه ناراحتی در کار بود، نه خجالت. هیچ کدام شان نه آن رعشه مرموزی را احساس میکردند که قماربازها از آن خبر دارند، و نه آن دلهره تسکین بخشی را که مردهای خانواده دار وقتی در یک روزنامه خانوادگی با آب و تاب خبر متلاشی شدن یک خانواده دیگر را میخوانند در وجود خود تشخیص میدهند. الفاظی مثل «گلوله» و «سم» کم کم همان طنین معمولی «سوپ» یا «جوجه» را پیدا کردند، یا مثل «ویزیت دکتر» یا «قرص» پیش پا افتاده شدند. کشتن آدم را میشد خیلی خونسرد عین دستور آشپزی توی کتاب فرض کرد، و واقعا هم مارتا اول از همه به فکر سم افتاد، چون زن بود و بالاخره یک رگ ذاتی خانه داری داشت و خیلی غریزی ادویه و گیاه و چیزهای مفید و مضر را میشناخت.
از یک دایرة المعارف درجه دو همه چیز را درباره انواع روناسها و خرنوبهای مزخرف یاد گرفتند. حلقه انگشتر الماس توخالی، که هفت قلم زهرمار و عقرب توی آن ریخته باشند، خیلی خیلی فرانتس را به فکر و خیال فرو برد. شبها خواب دست دادن خائنانه را میدید. بین خواب و بیداری تند خودش را میکشید عقب و جرئت نداشت جنب بخورد: یک جایی، زیر خودش، روی ملافه، انگشتر تیغ تیغی کمی قل خورده بود و فرانتس میترسید فرو برود به تنش. اما روز که میشد، در نور نگاه صاف مارتا، باز همه چیز ساده میشد. توفانا، یک دختر سیسیلی که کلک ۶۳۹ نفر را کنده بود، «آب» خودش را توی شیشه هایی میفروخت که، برای رد گم کردن، عکس یک قدیس بی خبر از همه جا را روی شان میچسباند. ارل آولستر روش ملایم تری به کار میبرد: قربانی بعد از تو دادن یک ذره انفیه مردافکن عطسه عافیت میکرد. مارتا بی تاب و بی قرار جلد P تا R را میبست و جلد بعدی را میگشت. با خونسردی کامل یاد گرفتند مسمومیت خونی باعث کم خونی میشود، و سم خوراندن عمدی از نظر شرعی جمع قتل نفس و خیانت به حساب میآید. مارتا با خنده عصبانیت گفت: «عجب متفکران نکته سنجی!» و تند ورق زد. هنوز نمی توانست به اصل مطلب برسد. با یک «نگاه کنید» مسخره از یک جایی سردرآورد که نوشته شده بود «آلكالوئيدها». یک «نگاه کنید» دیگر حواله اش داد به نیش یک هزارپا که چون خوشتان میآید بزرگش میکنیم. فرانتس که به دایرة المعارفهای گنده عادت نداشت، از بالای سر مارتا که نگاه میکرد نفسش بند میآمد. از انواع فرمولها که عین سیم خاردار بودند رد شدند و مدت مدیدی موارد استعمال مورفین را خواندند تا بالاخره از راه پر پیچ و خم آزاردهندهای رسیدند به موارد خاصی از ذات الریه دم اسبی، و مارتا ناگهان فهمید که سم مورد بحث متعلق است به یک گونه اهلی شده. رفتند سراغ یک حرف دیگر الفبا، و فهمیدند سم استریکنین باعث اسپاسم هایی در قورباغههای فرانسوی و حملههای خنده در بعضی جزیرہ نشینهای انگلیسی میشود. مارتا داشت کفری میشد. مدام مجلدهای قطور را با خشونت از قفسه میکشید بیرون و بعد هم الابختکی میچپاند توی قفسه. بفهمی نفهمی چشم شان گاهی به عکسهای رنگی هم میافتاد: نشانها و مدالهای نظامی، کوزههای اتروسکی، پروانههای اجق وجق... مارتا گفت: «بیا، این بیشتر به درد میخورد.» و خیلی رسمی و آهسته این طور خواند: «تهوع، احساس افسردگی، صدای آواز توی گوشها - لطفا این جور خس خس نکن - احساس خارش و سوزش در کلیه سطوح پوست، باریک شدن مردمکها به اندازه سر سوزن، تورم بیضهها به اندازه پرتقال...» .
مارتا گفت: «علافی است، همه اش چرت و پرتهای پزشکی است. این روشهای درمان با اثر ارسنیک که در ماتحت مرده بوگندو پیدا میشود به چه درد ما میخورد. ما به مطالب ویژهای احتیاج داریم. این جا توی پرانتز اسم یک رساله آمده، ولی این رساله در قرن شانزدهم به زبان لاتینی نوشته شده. نمی فهمم اصلا چرا به زبان لاتینی مینویسند. خودت را جمع و جور کن فرانتس دارد میآید.»
مارتا بدون دستپاچگی کتاب را برگرداند سر جایش و با صبر و حوصله درهای شیشهای قفسه کتاب را بست. از دنیای باستانی مردگان، درایر آمد که سوت میزد و نزدیک میشد و سگ هم همراهش جست و خیز میکرد. اما مارتا از فکر سم خارج نشده بود. صبح، که تنها بود، باز مقالههای گنگ دایرة المعارف را زیر و رو کرد تا شاید آن معجون یا گرد ساده و غیر تاریخی و غیرتئوریک و واقعی و ملموسی را پیدا کند که به وضوح توی ذهنش مجسم میکرد. تصادفی در انتهای یک پاراگراف برخورد به فهرست مختصری از نوشتههای جدیدی که موجه به نظر میرسیدند. با فرانتس صلاح و مشورت کرد که یکی از این کتابها را تهیه کنند یا نه. فرانتس نگاه بی حالتی انداخت به مارتا، ولی گفت که اگر لازم است میرود میخرد. اما مارتا میترسید فرانتس تنهایی برود. شاید به او میگفتند که کتاب را باید سفارش داد، یا شاید ده جلد میشد که هر جلدش بیست و پنج مارک بود. شاید گیج میشد و مثل احمقها آدرسش را میداد. اگر مارتا همراهش بود، خب، فرانتس خیلی عالی رفتار میکرد - خیلی طبیعی و بی خیال، انگار دانشجوی پزشکی یا شیمی باشد - اما با هم رفتن شان هم خطرناک بود و اصلا به خاطر همین خطرناک بودن سراغ کتابخانههای عمومی نمی رفتند. همین که درگیر کار کتاب بشوید و از این فروشگاه بدوید به آن فروشگاه، خدا میداند چه مسخره بازی هایی به دنبال دارد. حالا توی ذهنش همان چیزهای مختصری را که میدانست و همان مطالب جسته گریختهای را که به ضرب و زور درباره فوت و فن مسموم کنندهها یاد گرفته بود، مرور میکرد. دو نکته را روشن کرده بود: اول این که هر زهری پاد زهری دارد - ضدش را؛ دوم این که بعد از هر نوع مرگ ناگهانی چند آدم فضول میآمدند و با ذوق و شوق یک سری کالبدشکافی را شروع میکردند. با این حال، باز هم تا مدتی با همکاری فرانتس گوش به فرمان (که یک بار خودش، همین عزیز وظیفه شناس، از یک دکه خیابان داستان واقعی ماركيز دو برانویلیها را خرید)، مارتا همچنان این فکر را سبک سنگین میکرد. سیانور از همه سمها به نظرش جذاب تر بود. یک حالت سریع و برق آسایی داشت که جایی برای بند و بساطهای رمانتیک باقی نمی گذاشت: یک موش معمولی اگر کسر ناچیزی از یک گرم آن را بخورد درجا میافتد میمیرد، یعنی نمی تواند حتی سی اینچ هم راه برود. مارتا مجسم میکرد که یک نوک انگشت از گرد بی رنگ را بدون این که کسی متوجه بشود همراه یک حبه قند خالی میکند توی فنجان چای. به فرانتس گفت: «این جا نوشته که در بعضی موارد نمی شود وجود سیانور را در جنازه تشخیص داد. این بعضی موارد کدام مواردند؟ به ما بگو! اوه، ساده است. شب با هم چای میخوریم، همراه آن نان خامه ایهای کوچولوی خوشمزهای که منتسل درست میکند، و او چای شیرین و خامه اش را قورت میدهد، خودت میدانی که چقدر تند میخورد - بعد ناگهان - پوف!»
فرانتس جواب داد: «خب، بیا این گرد را بخریم. اگر میدانستم چطوری و کجاست تهیه میکردم. باید بروم داروخانه، یا جای دیگر؟»
مارتا گفت: «من هم نمی دانم. در یک داستان پلیسی خوانده ام کافههای تنگ و تاریکی هستند که آدم توی آنها با فروشندههای کوکائین سروکار پیدا میکند. ولی این کجا و آن چیزی که ما لازم داریم کجا.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.