طبق توصیههای شسته رفته پیفکه ترو تمیز، فرانتس کم کم مثل آدمهای بی غم عادت کرد به بهداشت شخصی اش هم برسد. حالا دیگر لااقل هفتهای دو بار پاهایش را میشست و هر روز هم یقه و سرآستینهای آهارخورده اش را عوض میکرد. هر شب به کت و شلوارش برس میزد و کفشش را برق میانداخت. لوسیونهای عالی جورواجوری میزد که بوی عطر گلهای بهاری و پیفکه را میداد. امکان نداشت یکشنبهها حمام نکند. هر چهارشنبه و یکشنبه پیراهن تمیز میپوشید. بخصوص زیرجامههای گرمش را حداقل هر ده روز یک بار عوض میکرد. فکر میکرد اگر مادرش بود و صورت حساب لباسشویی اش را میدید شوکه میشد!
یکنواختی شغلش را با رغبت کامل قبول میکرد، اما بدجوری بدش میآمد به اجبار با بقیه کارکنها غذا بخورد. امیدوار بود در برلین کم کم حالتهای نازک نارنجی بچگانه و بیمارگونه اش را از سر رد کند، اما همیشه موقعیتهای ناجوری پیش میآمد که عذابش میداد. پشت میز بین دختر بلوند تپل و قهرمان شنا مینشست. هر وقت دختر بلوند تپل دستش را دراز میکرد طرف ظرف نان یا نمک، زیر بغلش حال فرانتس را به هم میزد و او را به یاد خانم معلم ترشیده مدرسه اش میانداخت که خیلی اكبیری بود. قهرمان شنا که طرف دیگرش مینشست یک عادت بد داشت هر وقت حرف میزد تف میکرد، و فرانتس میدید مجبور است به سبک دوره مدرسه اش با ساعد و آرنج از بشقابش در مقابل این تف پاشی محافظت کند. با آقای اشويمر فقط یک بار به استخر عمومی رفت. آب خیلی سرد بود و اصلا هم تمیز نبود، و هم اتاقی همکار فرانتس، یک جوان سوئدی که خودش را زیر نور برنزه کرده بود، رفتارهای ناراحت کنندهای داشت.
اما، به طور کلی، فروشگاه، کالاهای براق، گفت و گوی تند و تیز یا مؤدبانه با مشتری (که انگار همیشه یک هنرپیشه واحد بود که صدا و گریمش را عوض میکرد)، همه این روال و روتین، ذرۂ ناچیزی بود از وقایع و احساسهای تکراری که چندان تأثیری روی او نمی گذاشتند، انگار فرانتس خودش یکی از آن مانکنهای نمایش بود با قیافههای مومی یا چوبی و لباس هایی که اتوی کامل شده بودند، میخکوب در حالت مجسمانه رنگارنگ روی پایهها و سکوهای موقت، با دستهای نیم خمیده و دراز به علامت استغاثه مذهبی. مشتریهای مؤنث جوان و دخترهای فروشنده که تند تند راه میرفتند و موهای دم اسبی داشتند و مال قسمتهای دیگر فروشگاه بودند اصلا احساسی در فرانتس به وجود نمی آوردند. مثل تصاویر رنگارنگ بازرگانی که مبلمان یا انواع پالتوپوست را تبلیغ میکنند و مدت طولانی روی پرده سینما پشت سر هم نمایش داده میشوند، بدون آنکه موسیقی همراه شان باشد، و آن قدر ادامه پیدا میکنند تا بالاخره یک فیلم درست و حسابی شروع بشود، همه جزئیات کار فرانتس هم اجباری بود هم پیش پا افتاده و زیادی. حدود ساعت شش ناگهان همه چیز متوقف میشد. بعد موسیقی شروع میشد.
تقریبا هر شب - و چه غم عظیمی در این «تقریبا» نهفته بود به دیدن درایرها میرفت. فقط یکشنبهها آن جا ناهار میخورد، و تازه نه هر یکشنبه. روزهای کار، بعد از سق زدن توی همان رستوران ارزان قیمتی که در آن ناهار خورده بود، با اتوبوس یا پیاده میرفت طرف ویلای درایرها. بیست شبی گذشته بود و همه چیز همان طور بود که بود: وزوزی که کنار در ورودی خوشامد میگفت، فانوس قشنگی که از پشت نقش پیچک شیشه اش گذرگاه را روشن میکرد، بوی رطوبت چمن، صدای قرچ قرچ سنگریزه ها، صدای زنگ در که توی منزل میپیچید تا خدمتکار بیاید باز کند، فوران نور، قيافه خونسرد فریدا، و بعد ناگهان - زندگی، طنین گوش نواز موسیقی رادیو.
مارتا معمولا تنها بود. درایر که آدم سر به هوا اما وقت شناسی بود درست زمانی میرسید که فرانتس میگفت وقت شام و چای شبانه است، و هروقت هم که فکر میکرد دیرتر میآید تلفن میکرد و میگفت. در حضور درایر، فرانتس ناراحت بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت دهم مطالعه نمایید.