توی تاریکی تاکسی (چون ایکاروس بدبخت هنوز داشت تعمیر میشد و جانشین کرایهاش هم که او ريول عجیب و غریبی بود اتومبیل خوبی از کار درنیامده بود)، درایر به نحو مرموزی ساکت بود. اگر سیگارش مرتب سوسو نمیزد، میشد گفت خواب است. فرانتس هم ساکت بود و با اضطراب از خودش سؤال میکرد درایر او را کجا میبرد. بعد از سه چهار پیچ و خم كل جهت و موقعیت از دستش در رفت.
تا این موقع، غیر از محلهای که در آن زندگی میکرد، فقط خیابانی را که درختهای زیزفون داشت گز کرده بود و اطراف آن را در آن سمت شهر. هرچه بین این دو محله بود ارض مجهول خالی بود. از پنجره به بیرون خیره شده بود و میدید که خیابانهای تاریک به تدریج پرنورتر میشوند، بعد باز کم نور میشوند و دوباره نورانی میشوند، بار دیگر تاریک و بعد باز روشن میشوند، و خوب که توی تاریکی جا میافتند ناگهان با رنگهای معرکهای به تلألؤ میافتند، همین طور با آبشارهای جواهرنشان و آگهیهای خیره کننده. یک کلیسای بلند مناره دار زیر آسمان ماشي لغزید. اتومبیل هم کمی روی آسفالت خیس سرید و کنار جدول پیاده رو ایستاد.
تازه فرانتس میفهمید قضیه از چه قرار است. با حروف یاقوتی و نقش و نگار الماس گونهای که آخرین حرف صدادار را کشیده تر میکرد، یک تابلوی چهل فوتی چشمک میزد که هجی میکرد D* A* N* D* Y*، و فرانتس یادش افتاد که قبلا اسمش را شنیده. عجب خوش خیالی بود فرانتس! درایر زیربغلش را گرفت و برد طرف یکی از ده ویترینی که حسابی چراغانی شده بودند. مثل گلهای گرمسیری توی گلخانه، کراواتها و جورابهای ساق کوتاه توی سایه روشنهای ظریف چشم و همچشمی داشتند با مستطیلهای پیراهنهای تاشده، یا خیلی لخت از شاخههای طلاکوب آویزان بودند، درحالی که آن به یک پیژامه رنگارنگ با قیافه یک بت شرقی شق و رق ایستاده بود و انگار خداوندگار آن باغ بود. اما درایر نگذاشت فرانتس به بحر تماشا برود. فرانتس را از مقابل بقیه ویترینها رد کرد. چیزهایی که یکی یکی مثل برق از مقابل نگاه فرانتس عبور میکردند روی هم شبیه مجلس عیاشی هردنبیلی بودند از کفشهای براق، سراب عجیبی از انواع کت، پرواز هوش ربای کلاه ها، دستکشها و عصاها، و خلاصه بهشتی آفتابی از وسایل ورزشی. بعد فرانتس خودش را توی راهروی تاریکی دید که در آن پیرمردی با شنل مشکی و علامتی روی کلاه لبه دار کنار زنی با پاهای لاغر و لباس خز ایستاده بود. هر دو به درایر نگاه میکردند. نگهبان احترام گذاشت و دستش را تا کلاهش بالا برد. لکاته هیز نگاهی انداخت به فرانتس و با حجب و حیا کنار رفت. به محض این که فرانتس پشت سر درایر توی تاریکی حیاط خلوت غیب شد، لکاته صحبت هایش را با نگهبان درباره رماتیسم و درمان رماتیسم از سر گرفت.
حیاط بن بست سه گوشی بود بین دیوارهای بدون پنجره. بوی رطوبت با بوی ادرار و آبجو قاتی شده بود. یک گوشه چیزی تلنبار شده بود، یا شاید یک گاری بود که لنگش رفته بود بالا. درایر چراغ قوه را از جیبش درآورد، و دایرهای از نور ضعیف افتاد روی یک نرده، سایههای متحرک پلههای رو به پایین و یک در آهنی. درایر که از انتخاب کردن اسرارآمیزترین راه ورود لذت کودکانهای میبرد، قفل در را باز کرد. فرانتس سرش را دزدید و دنبال درایر رفت توی راهروی تاریک سنگی و دایره آن نور پر جست و خیز افتاد روی یک در. اگر کسی بدون اجازه به آن دست میزد صدای زنگ وحشیانهای از آن بلند میشد. اما برای این در هم درایر یک کلید کوچولوی بی سروصدا داشت، و باز فرانتس سرش را دولا کرد. توی این زیرزمین تاریک و گرفته که میرفتند، میشد کلی گونی و جعبه دید که این جا و آنجا تلنبار شده بودند، و چیزی شبیه پوشال زیر پا صدا میکرد. نور متحرک افتاد به سمتی و سروکله یک در دیگر پیدا شد. آن طرفش راه پله لختی بود که میرفت بالا و توی تاریکی حل میشد. از پلههای سنگی لخ لخ رفتند بالا، عین کاشفان یک معبد دفن شده. یکباره، مثل توی خواب، از یک سالن وسیع سر درآوردند. نورافتاد روی چوبههای فلزی، بعد چین و شکنهای پارچه ها، گنجههای غول آسا، آینههای گردان و هیکلهای سیاه چهارشانه. درایر ایستاد، نورش را جیم کرد و خیلی آرام توی تاریکی گفت «آماده!» صدای دستش آمد که کورمال کورمال میگشت. لامپ گلابی شکلی حسابی پیشخوانی را روشن کرد. بقیه سالن - هزارتوی بی انتها - غرق در تاریکی باقی ماند، و به نظر فرانتس کمی وهم آمیز بود که همین یک تکه با نور خیلی زیاد روشن شده بود. درایر خیلی جدی گفت «درس اول» و با یک چرخش جالب رفت پشت پیشخوان.
بعید است فرانتس از این درس شبانه عجیب و غریب چیزی یادگرفته باشد - همه چیز غیرعادی بود و درایر هم با کلی شوخی و بذله گویی به نقش فروشنده فرو رفته بود. با این حال، به رغم این مسخره بازیهای پرآب و تاب، در همین جلوههای قناس و در همین چاو ويلي اشباح که پارچههای گیج و منگش در طول روز دست به دست و دست به دست شده بودند اما حالا خسته و کوفته استراحت میکردند، چیزهایی هم در حافظه فرانتس جاخوش میکردند و لااقل او کار نوعی رنگ و لعاب شیک مشکی میدادند به زمینه اولیهای که بر اساس آن کار فروشندگی هر روزش رفته رفته شکل و شمایلی به روال ساده و مفهوم اما خسته کننده فروش میبخشید. البته درایر آن شب برای این که به فرانتس نشان بدهد چگونه باید کراوات فروخت، نه به تجربه شخصی کاری داشت و نه به خاطرات روزهای خیلی دور که خودش پشت پیشخوان کار کرده بود. برعکس، پرواز میکرد به عالم مست کنندہ خیالات بی سروته، و نشان نمی داد که در زندگی واقعی چطور باید کراوات و پاپیون فروخت، بلکه نشان میداد که اگر فروشنده هم هنرمند باشد و هم علم غیب داشته باشد چطور میشود این جنسها را فروخت.
درایر میگفت بگو، و فرانتس با صدای من درآوردی شبیه بچه مدرسهایها میگفت: «من یک کراوات آبی ساده میخواهم.»
درایر فرز جواب میداد: «حتما قربان.» و چندین جعبه مقوایی را از قفسه میریخت روی پیشخوان، و تیز، مثل فرفره، در جعبهها را باز میکرد.
می پرسید: «از این یکی خوش تان میآید؟» و بفهمی نفهمی حالت فکورانهای به خودش میگرفت، کراوات خال خالی سرخ و سیاهی را روی دستش گره میزد و بعد کمی میگرفت کنار، انگار عین یک هنرمند بی طرف بخواهد به به و چه چه کند.
فرانتس ساکت بود.
درایر صدایش را عوض میکرد و توضیح میداد: «این تکنیک مهمی است. خب، ببینیم گرفتی یا نه. حالا تو برو پشت پیشخوان. این جا توی این جعبه چند کراوات تک رنگ است. قیمت شان چهار پنج مارک است. این جا هم کراواتهای مد روز داریم، که به آنها میگوییم ارکیده ای، به قیمت هشت مارک، ده مارک، یا حتی چهارده مارک، هرچه خدا بخواهد. خب، حالا تو فروشندهای و من هم یک جوان، معذرت میخواهم، یک بوی خر... بی تجربه، مردد، گول خور»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت هفتم مطالعه نمایید.