پیرمرد خیلی سریع سرش را به نشانهی ادب تکان داد و پیشاپیش آنها راه افتاد توی راهروی تنگ و تاریکی که دراز بود.
مارتا خیلی عیب جویانه فکر کرد: «خدای من، چه هلفدونی نکبتی!» کار درستی کرده بود آمده بود این جا؟ لبخند موذیانه شوهرش را تجسم میکرد: تو به من غر میزدی، حالا خودت داری کمکش میکنی.
اما خود اتاق بدک نبود. نورگیر و تر و تمیز بود. کنار دیوار سمت چپ یک تختخواب چوبی بود که احتمالا کلی ترک تروک داشت، بعدش دستشویی و یک بخاری. سمت راست هم دو تا صندلی بود و یک راحتی غلط انداز با روکش مخمل بید زده. یک میز کوچک وسط اتاق بود و یک گنجهی کشویی هم گوشه ی اتاق. بالای تخت یک عکس زده بودند به دیوار فرانتس گیج و مبهوت، خیره شد به عکس. یک کنیز را گذاشته بودند برای فروش و سه مرد مردد خیره نگاهش میکردند. از ان که داشت آب تنی میکرد هم هنرمندانهتر بود. آن عکس لابد توی یک اتاق دیگر بود- آه، بله، توی آن اتاقی بود که بوی گند میداد.
مارتا دست زد به تشک. سفت و محکم بود. یک دستکش را درآورد، انگشتش را کشید به پا تختی، بعد نگاه کرد به انگشت. ترانهی مد روزی که خوشش میامد، و اسمش ناتاشی سیه چشم بود، از دو رادیو از دو طبقه مختلف به گوش میرسید و شاد و سبکبال قاتی میشد با دنگ دنگ خوش صدایی که از ساختمان نصفه کارهای بلند میشد.
فرانتس خیلی امیدوار نگاه کرد به مارتا. مارتا چترش را گرفت طرف دیوار کچل سمت راست و بدون این که به پیرمرد نگاه کند بیاعتنا سوال کرد: «چرا کاناپه را برداشتهاید؟ ظاهرا این جا چیزی بوده»
پیرمرد گفت: «کاناپه داشت شکم میداد، دادیمش تعمیر.» و سرش را تکان داد.
مارتا گفت: «بسیار خوب» باز هم چترش را دراز کرد و گفت: «ملافهها هم به عهده شماست، بله؟»
پیرمرد با تعجب تکرار کرد «ملافهها؟» بعد سرش را انداخت یک طرف، لب پایینش را فشار داد بالا، یک لحظه فکر کرد، و جواب داد: «بله میتوانیم چند تا ملافه دست و پا کنیم»
«سرویس و نظافت چطور؟»
پیرمرد دست گذاشت روی سینهاش.
گفت: «همهی کارها را من میکنم. همه چیز را من درست میکنم. فقط من»
مارتا رفت طرف پنجره، نگاه کرد به کامیون توی خیابان که بارش تخته و چوب بود، بعد برگشت.
بیاعتنا پرسید: «راستی چقدر خواسته بودید؟»
مرد، حاضر جواب، گفت: «پنجاه و پنج تا.»
«با برق و قهوه صبح؟»
پیرمرد پرسید: «آیا ایشان صاحب شغل هستند؟» و با حرکت سرش فرانتس را نشان داد.
فرانتس تند جواب داد: «بله»
پیرمرد گفت: «پنجاه و پنج تا برای همه چیز»
مارتا گفت: «گران است.»
پیرمرد گفت: «گران نیست.»
مارتا گفت: «خیلی گران است.»
پیرمرد لبخند زد.
مارتا شانهای انداخت بالا و برگشت به طرف در.
فرانتس فهمید اتاق دارد برای همیشه از دستش میرود. کلاهش را فشار داد و مچاله کرد و دنبال راهی گشت تا نگاهش بیفتد به نگاه مارتا.
پیرمرد رفت توی فکر و تکرار کرد: «پنجاه و پنج تا»
مارتا گفت: «پنجاه تا»
پیرمرد دهانش را باز کرد اما محکم بست.
بالاخره گفت: «بسیار خوب. ولی چراغ باید ساعت یازده خاموش بشود.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت ششم مطالعه نمایید.