مثل آدمهای زرنگ از نقشه استفاده کرد (در ضمن به خودش قول داد به محض رفتن به سر کار با قطار زیرزمینی میرود به جایی که مطمناً شنگولترین قسمت این شهر ولنگ و واز است). بدون هیچ مشکلی رسید به ویلا. رنگش خاکستری رگه رگه بود و ظاهر توپر و فشردهای داشت، حتی میشود گفت اشتهاآور توی باغ، سیبهای درشت قرمزکپه کپه از درختهای جوان آویزان بودند. وقتی توی گذرگاه جلو رفت که قرچ قرچ صدا میکرد، دید مارتا روی پله ایوان ایستاده. کلاه و پالتوی مخمل پوشیده بود و داشت سفیدی مشکوک آسمان را سبک سنگین میکرد و میخواست تصمیم بگیرد چترش را باز بکند یا نه. وقتی چشمش افتاد به فرانتس اصلا لبخند نزد.
گفت: «شوهرم منزل نیست.» چشمهای سرد قشنگش را دوخت به فرانتس و ادامه داد: «امروز توی شهر ناهار میخورد.»
فرانتس نگاهی انداخت به کیف دستی که زیر بغلش گرفته بود، بنفشه فرنگی بنفش مصنوعی که به یقهی بزرگ پالتویش سنجاق شده بود، چتر کوتاهی که دستهاش برق میزد، و خلاصه فهمید او هم دارد میرود بیرون.
توی دلش به بدبیاری خودش لعنت فرستاد و گفت: «ببخشید که مزاحمتان شدم.»
مارتا گفت: «اوه، به هیچ وجه» و هر دو به طرف در به به راه افتادند. فرانتس فکر کرد بعدش چه؟ - خداحافظی کند؟ همان طور کنارش راه برود؟ مارتا با قیافهی ناراضی همچنان به جلو نگاه میکرد و لای لبهای گوشتالو و گرمش باز بود. بعد تند لبش را تر کرد و گفت: «خیلی بد شد. باید پیاده بروم. دیشب اتومبیل را زدیم درب و داغون کردیم.»
واقعا هم بعد از صرف چای با رقص، موقع برگشتن تصادف بدی کرده بودند. راننده که بیموقع خواسته بود از کامیونی سبقت بگیرد زده بود به نردههای چوبی، کنار جایی که داشتند مسیر اتوبوس را مرمت میکردند بعدش هم ایکاروس چرخیده بود دور خودش و خورده بود به تیر برق در حیص و بیص این معرکه قارقارکی، مارتا و شوهرش به هر طرفی که بگویید پرت شده بودند و اخر سر هم دیده بودند افتادهاند کف اتومبیل. درایر با مهربانی به مارتا گفته بود امیدوار است چیزی اش نشده باشد. شوک تصادف، گشتن و پیدا کردن دانههای گردنبندش، جمع شدن ادمهایی که بر و بر نگاه میکردند، منظره زشت اتومبیل درب و داغون، راننده کامیون که مثل احمقها مات و خیره مانده بود، پلیس حق به جانبی که اصلا به شوخیهای درایر اعتنا نمیکرد- همه و همه مارتا را طوری اذیت کرده بود که مجبور شده بود دو قرص خواب بخورد و تازه دو ساعت بیشتر هم نخوابید.
با اخم و تخم گفت: «تعجب میکنم کشته نشدم. ولی حتی شوفر ما هم زخمی نشد، حیف» و همین هنگام آهسته آهسته دستش را دراز کرد تا به فرانتس کمک کند که داشت در را فشار میداد و کلی سر و صدا میکرد تا بازش کند.
فرانتس محض احتیاط و ملاحظه گفت: «بحثی ندارد که اتومبیل وسیلهی خطرناکی است» حالا دیگر واقعا وقت خداحافظی بود.
مارتا متوجه شد که فرانتس این پا و آن پا میکند، و بدش نیامد.
چترش را از دست راستش داد به دست چپش، و پرسید: «از کدام راه میروید؟» عینکی که فرانتس خریده بود خیلی به او میامد. شبیه هس هنرپیشه شده بود توی فیلم سینمایی دانشجوی هندی.
فرانتس گفت: «خودم هم نمیدانم.» بیخیال لبخند رضایتی هم زد و ادامه داد: «ببینید، من امده بودم نظر عمو را دربارهی اتاق بپرسم.» کلمه «عمو» طوری از دهانش خارج شد که باور کردنی نبود، و درجا تصمیم گرفت دیگر از این لفظ استفاده نکند تا موقعی که این لفظ حسابی برسد و پخته بشود.
مارتا گفت: «من هم میتوانم کمک کنم. بگویید مشکلتان چیست.»
در این حین بفهمی نفهمی راه افتاده بودند و حالا داشتند سلانه سلانه توی پیاده روی عریضی پیش میرفتند که شاه بلوطهای شکسته و برگهای ترد پنجه مانند جاهای مختلفش افتاده بود. فرانتس نفسی کشید و شروع کرد به توضیح دادن اوضاع اتاق.
مارتا حرفش را قطع کرد و گفت: «عجب، چه حرفها، پنجاه و پنج تا؟ به نظر من میتوانید کمی چانه بزنید.»
فرانتس پیشاپیش به نوعی احساس پیروزی کرد اما تصمیم گرفت تند نرود.
«صاحبخانه یک پیرمرد خنزر پنزری کنس است، شیطان هم حریفش نمیشود.»
مارتا ناگهان گفت: «شما چه میدانید؟ بدم نمیآید برویم خودم با او حرف بزنم»
فرانتس بال درآورد. چه شانسی! بگذریم از این که اصلا راه رفتن با مارتا که ماتیک زده بود و پالتوی مخمل پوشیده بود خودش یک دنیا میارزید. هوای تمیز پاییز، صدای لاستیک اتومبیلها روی خیابان- زندگی یعنی این! یک کت و شلوارنو با یک کراوات معرکه هم اضافه میشد دیگر خوشبختیاش کامل بود.
پرسید: «آقای تام امروز کجا هستند؟ به نظرم دیدمش که رفته پیاده روی» «نه توی انبار باغبان بسته شده سگ خوبی است اما یک کم عصبی است من همیشه گفتهام که سگها حیوانات قابل قبولیاند به شرط این که تمیز باشند.»
فرانتس گفت: «گربهها تمیزترند»
«اوه، از گربه بدم میآید. سگها وقتی اوقات تلخی میکنیم متوجه میشوند، ولی گربهها افتضاح هستند، نه آدمها را درک میکنند، نه وفا سرشان میشود، نه هیچ چیز دیگری»
«ما توی شهرمان کلی گربه بیصاحب را میکشتیم، من و یکی از همکلاسیها به خصوص فصل بهار کنار رودخانه»
مارتا گفت: «پاشنه چپم اشکالی پیدا کرده، یک لحظه باید تکیه بدهم به شما.» دو انگشت را بدون فشار گذاشت روی شانه فرانتس و به پشت و جلو پایش نگاه کرد. چیزی نبود. با نوک چترش برگ خشکیدهای را که پاشنهی کفشش فرو رفته بود توی آن، پاک کرد و انداخت.
رسیدند به میدان، از روی داربستهای ساختمان جدید سر نبش میشد لااقل دو حدس دربارهی آیندهاش زد.
مارتا با چترش اشاره کرد و گفت: «مدیر شرکت سینمایی که دارد این ساختمان را میسازد شریکی دارد که یکی از آشناهای ما برایش کار میکند.»
تا وسط سال بعد هم تمام نمی شد. کارگرها انگار توی خواب کار میکردند. فرانتس کلی به مغزش فشار آورد تا موضوع به درد بخورتری پیش بکشد.
آه، چه تصادفی!
«هنوز نمیتوانم فراموش کنم چقدر عجیب و غریب بود توی قطار همدیگر را دیدیم، باور نکردنی است!»
مارتا گفت: بله، تصادفی بود.» و فکرهای خودش را کرد.
وقتی خواستند از راه پلهی تیز طبقه پنجم بروند بالا، مارتا گفت: «گوش کنید. بهتر است شوهرم نداند من کمکتان کردهام. نه، سری در کار نیست. فقط من دلم نمیخواهد بداند.»
فرانتس سرش را تکان داد. به او چه ربطی داشت. اما در عین حال از خودش پرسید این حرفی که مارتا زده باعث افتخار است یا خجالت. مشکل میشد جواب داد. حالا پشت در ایستاده بودند. کسی به صدای زنگ جواب نداد. فرانتس باز زنگ زد. در باز شد. پیرمرد ریزنقشی با بند شلوار آویزان، و بدون یقه، صورت چروکیدهاش را آورد بیرون بدون ان که کلمهای بگوید آنها را راه داد تو.
فرانتس گفت: «برگشتهام. میتوانم یک بار دیگر اتاق را ببینم؟»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت پنجم مطالعه نمایید.