صندلی نرم نرم بود، برآمدگی نیم دایره نرم و راحتی هم به محاذات شقیقه آدم صندلی را از صندلی بغلی جدا میکرد، و عکسهای روی دیوار هم حسابی رمانتیک بودند: یک گله گوسفند، یک صلیب بالای صخره، یک آبشار، فرانتس ارام آرام پاهای درازش را کش داد و خیلی آهسته روزنامهی تاشدهای از جیبش درآورد. ولی نمیتوانست بخواند. مات و مبهوث چیزهای لوکس و مجلل بود. روزنامه را همان طور باز نگه داشت و از بالای روزنامه رفت توی نخ همسفرهایش. اوه، جذاب بودند! خانم کت دامن مشکی پوشیده بود و کلاه مشکی جمع و جوری با یک چلچله کوچولوی الماس سرش بود. قیافهاش جدی بود، نگاهش سرد، و بفهمی نفهمی پشت لب بالاییاش کرک تیرهای داشت که خب، نشانهی گرم مزاجی بود باریکهای از آفتاب افتاده بود روی پوست شیری رنگ گلویش که دو چین ظریف عرضی داشت که انگار با ناخن کشیده بودند، یکی بالای دیگری به قول یکی از همکلاسیهایش که از متخصصهای زودرس بود، همین خودش نشانهی انواع معجزات بود. مرد احتمالا خارجی بود، چون یقه نرم و لباس پشمی پیچازیاش این طور نشان میداد. البته فرانتس اشتباه میکرد.
مرد با لهجهی برلینی گفت: «من تشنهام شده، چه بد که خبری از میوه نیست. آن توت فرنگیها واقعا جان میدادند برای خوردن.»
خانم با لحن ناراضی گفت: «تقصیر خودت است.» کمی بعد هم اضافه کرد: «هنوز باورم نمیشود... عجب کار احمقانهای بود.»
درایر نگاهش را گرفت طرف آسمان خیالی، و جوابی نداد.
زن تکرار کرد: «تقصیر خودت است.» و بیاختیار دامن پیلی دارش را صاف کرد، چون بفهمی نفهمی متوجه شده بود ان جوان دست و پا چلفتی عینکی که سر و کلهاش کنار در کوپه پیدا شده بود انگار به بحر جمالش رفته است.
گفت: «به هر حال، ارزش بحث کردن ندارد.»
درایر میدانست سکوتش مارتا را خیلی اذیت میکند. نگاهش برق پسرانهای داشت، و چین و چروک نرم اطراف لبهایش بالا و پایین میرفت چون داشت یک آب نبات نعناعی را توی دهانش قل قل میداد. موضوعی که زنش را ناراحت کرده بود واقعا خیلی مسخره بود. ماه اوت و نصف ماه سپتامبر را در تیرول گذرانده بودند، و بعد، در راه برگشت، چند روز هم برای کار و بار در آن شهر کوچک و جمع و جور توقف کرده بودند. درایر سری زده بود به قوم و خویشش لینا که زمانی در جوانی، تقریبا 25 سال پیش، با هم رقصی کرده بودند. زنش رک و راست گفته بود همراهش نمیرود. لینا، که زن خپلهای شده بود با دندانهای مصنوعی اما هنوز همان طور وراج و دوست داشتنی، متوجه شد گذر سالها اثرش را روی درایر هم گذاشته اما نه به ان شدتی که میتوانسته با قوهی درجه یک از درایر پذیرایی کرد. از بچههایش حرف زد، گفته متاسف است که منزل نیستند، از حال و روز مارتا (که اصلا نمیشناختش) و از اوضاع کار و بار درایر (که کاملا در جریانش بود) سوال کرد. بعد هم الکی مکثی کرد و پرسید که راستی ایا درایر میتواند راهنماییاش کند که...
اتاق گرم بود، و دور لوستر عهد بوق با ان آویزهای شیشهای کوتاه و دود گرفته شبیه قندیلهای کثیف یخ، پشهها متوازی الاضلاعهایی رسم میکردند و هر بار هم میخوردند به همان آویزهای قبلی (که خدا میداند به چه علت توجهشان را جلب میکرد) و صندلیهای کهنه هم دستههای مخملپوششان را با حالت تعارف مودبانهای که خندهدار بود جلو آورده بودند. سگ پیری روی بالش گلدوزی شدهای چرت میزد. درایر در جواب آهی که لینا از روی چشمداشت کشید و حالت استنطاق داشت، به خود آمد و خندید و گفت: «خب، چرا نمیفرستی بیاید برلین دیدن من؟ یک کاری برایش دست و پا میکنم.» و این بود همان موضوعی که زنش نمیبخشید. زنش اسم این کار را میگذاشت «پر کردن کار و بار با قوم و خویش بدبخت. میتواند چیزی را پر کند؟ درایر که میدانست لینا زنش را دعوت میکند و مارتا هم به هیچ وجه نمیرود، به دروغ به لینا گفت که همان شب راهی هستند. به جایش او و مارتا به تماشای یک بازار مکاره رفتند و تاکستان معرکه یک دوست اهل تجارت را دیدند. یک هفته بعد، در ایستگاه، تا توی کوپه نشستند، درایر از پشت پنجره چشمش به لینا افتاد. شانس آورده بود در شهر به او بر نخورده بودند. مارتا نمیخواست لینا به هیچ قیمتی چشمش به انها بیفتد، و درایر هم با این که همهاش به فکر بود چند جور میوه برای سفرشان بخرد، سرش را از پنجره بیرون نبرد و به دستفروش جوانی که کت سفید پوشیده بود حتی با صدای آهسته نگفت «پسر بیا این جا»
درایر که خوب پوشیده بود، صحیح و سالم، با غبار رنگارنگی از افکار خوش و مبهم توی سرش و اسانس نعناع توی دهانش، نشسته بود و دستهایش را روی هم انداخته بود، و چینهای نرم پوستش در خمیدگی دستهایش قشنگ جور در میآمد با چینهای نرم گونههایش و اطراف سبیل تر و تمیزش و چین و چروکهایی که از چشمهایش پروانهوار به طرف شقیقهاش کشیده میشد. با چشمهایش که الکی از لذت میدرخشید، از زیر ابرو به منظرهی سرسبزی که توی پنجره میلغزید نگاه میکرد، همین طور به نیمرخ قشنگ مارتا که دورش را آفتاب قاب گرفته بود، و به چمدان ارزان قیمت ان جوان عینکی که داشت گوشهی کوپه، کنار در، روزنامه میخواند. بیخیال به این مسافر نگاه کرد و بعد حسابی وراندازش کرد. چشمش افتاد به نقش «سوسماری» کروات سبز و قرمز این جوان که معلوم بود نود و پنج فنیگ برایش آب خورده، یقهی شق و رق، و همین طور سردستها و پیش سینهی پیراهنش – پیراهنی که ضمنا فقط شکل و شمایل پیراهن را داشت، چون برق و جلایش لو میداد که قسمتهای دیدنیاش تکههای اهار خوردهایاند که جنس مرغوبی ندارند اما هر آدم شهرستانی اهل صرفهجویی حتما قدرشان را میداند و وصل میکند به زیر پوش غیردیدنی که توی منزل از پارچه رنگ و رو رفته درست میکنند. کت و شلوار مرد جوان غم خفیفی به دل درایر میانداخت، چون اولین بار نبود که فکر میکرد هر مدل تازهای چه عمر کوتاهی دارد و چه بد که عمر کوتاهی دارد: این نوع کت آبی سه دکمهی یقهی باریک با رگههای نازک سفید دست کم پنج سال میشد که از بیشتر فروشگاههای برلین جمع شده بود.
ناگهان دو چشم مراقب پشت عینک سبز شدند و درایر سرش را برگرداند.
مارتا گفت:
«خیلی احمقانه است. کاش به حرفم گوش کرده بودی.»
شوهرش آهی کشید و چیزی نگفت. زن میخواست باز هم حرف بزند- هنوز کلی غر درست و حسابی در چنته داشت که بزند، ولی احساس کرد مرد جوان دارد گوش میدهد، و به خاطر همین، به جای این که کلمات قصار بگوید رفتار قصاری کرد و آرنجش را تند و ناگهانی تکیه داد به قسمتی از میز تاشو که طرف پنجره بود- و بند انگشتهایش پوست چانهاش را سراند بالا به همین حالت ماند تا بال بال زدن جنگل توی پنجره خسته کننده شد. دلخور و کلافه، بدن جا افتادهاش را با تأنی صاف کرد، بعد پشت داد عقب و چشمهایش را بست. خورشید با نور قرمز یکدست به پلکهایش نفوذ میکرد و توی پلکها راه راه هایی شبیه شبرنگ پشت سر هم حرکت میکردند (نگاتیف شبح وار جنگل متحرک) و المثنای قیافهی سر حال شوهرش، که انگار ارام ارام به طرف او میچرخید، با این قرمزی راه راه مخلوط میشد. یکه خورد و چشمهایش را باز کرد. اما شوهرش کمی دورتر نشسته بود و داشت کتابی میخواند که جلدش چرم ارغوانی بود. با دقت و لذت کتاب میخواند. انگار غیر از ان صفحهی آفتاب گرفته کتاب هیچ چیز وجود نداشت. ورق زد، به اطراف نگاه کرد، و دنیای بیرون با حرص و ولع پرید طرف درایر، مثل سگ بایگوشی که منتظر همین لحظه بوده باشد. اما درایر با مهربانی تام را هل داد عقب، و بار دیگر خودش را در کتاب شعر غرق کرد.
برای مارتا ان تلألؤ بازیگوشانه چیزی نبود جز هوای خفه و گرفتهی واگنی که تکان تکان میخورد. اصلا توی واگن خفه و گرفته است: روال همین است و بنابراین خوب است. زندگی باید طبق برنامه پیش برود، سر راست و منظم، بدون پیچ و تاب و وول خوردنهای عجیب و غریب. کتاب شیک جایش روی میز اتاق پذیرایی است.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت سوم مطالعه نمایید.